دنبال کننده ها

۲۶ بهمن ۱۳۹۸

یک اتفاق ساده


یک اتفاق ساده
« از داستان های بوئنوس آیرس »
رفته بودم وزارت خارجه . رفته بودم با رفیقم - آقای خاکپور - خدا حافظی کنم.
آقای خاکپور را یکی دو سالی بود می شناختم . یکی دو سالی بود با هم رفیق شده بودیم . رفاقت ما هم داستانی دارد .
یک روز وسط های تابستان از شیراز پا شده بودم آمده بودم تهران . در میدان فردوسی توی آن دود و غوغا و گرما، یک ماشینی از پشت کوبید به ماشین ما . پیاده شدیم . چراغ های عقب ماشینم خرد و خاکشیر شده بود .آقایی که به ماشین ما کوبیده بود پیاده شد و عذری خواست و گفت : برای آنکه راه بندان نشود برو دو تا خیابان بالاتر آنجا بایست من میآیم آنجا .رفتم آنجا . ده دقیقه ای ایستادم . عرق ریزان و خسته از راه رسید و گفت :
بسیار متاسف هستم . من مقصر بودم . خرجش را هر چه باشد میدهم
گفتم: این ماشین فرانسوی است . سیمکا ماترا است . هیچیک از وسایل یدکی اش اینجا پیدا نمی‌شود . باید سفارش بدهیم از فرانسه بیاورند .
خودش را معرفی کرد و گفت : من خاکپور هستم . در وزارت خارجه کار میکنم . مشخصات ماشینت را بده بگویم همکارانم ازفرانسه برایت بفرستند .
مشخصات ماشینم را دادم . خودم را هم معرفی کردم: حسن بن نوروزعلی!
پا شدم رفتم شیراز . دو هفته بعدش آقای خاکپور زنگ زد و گفت : متاسفانه وسایل یدکی چنین اتومبیلی در فرانسه هم گیر نمیآید .
گفتم : فدای سرت!
گفت : حاضرم همه خسارتت را بدهم .
گفتم : جانت بسلامت باد ! خسارت نمی خواهم .
و از همانجا با هم رفیق شدیم .
گهگاهی که به تهران میآمدم به دیدارش میرفتم و با هم ناهاری شامی میخوردیم .
حالا آمده بودم با آقای خاکپور برای همیشه خدا حافظی کنم
پرسید : کجا میروی؟
گفتم : بوئنوس آیرس
گفت : جا قحط بود ؟
گفتم : تنها جایی که توانستم بی درد سر ویزا بگیرم همین بود .
گفت : آنجا کسی را می شناسی ؟
گفتم : فقط مرغان هوا را !!
گفت : در بوینوس آیرس رفیقی دارم که در دفتر سازمان ملل متحد مقام مهمی دارد . آلمانی است .شماره اش را میدهم . وقتی رسیدی بوینوس آیرس زنگ بزن و بگو رفیق خاکپور هستی . اسمش دکتر کوهل است . رفیق بسیار خوبی است.
رسیدیم بوینوس . زنگ زدیم به دکتر کوهل . خانمی که گوشی را برداشت گفت دکتر کوهل یکی دو هفته ای است به آلمان منتقل شده است .آنگاه پرسید آیا می تواند کمک مان کند ؟
گفتیم : والله ما از ایران گریخته ایم . آمده ایم اینجا . هیچ تنابنده ای را هم نمی شناسیم . میخواستیم دکتر کوهل کمک مان کند برویم امریکا !
نشانی خودش را داد و گفت : فردا اتوبوس خط فلان را سوار میشوید و فلانجا پیاده میشوید و میآیید پیش ما .
فردایش رفتیم سراغش . دیدیم دم و دستگاه عریض و طویلی است اما ندانستیم چیست.
ما را با مهربانی پذیرا شدند . داستان زندگی مان و پرسه های در بدری مان را برایشان تعریف کردیم و گفتیم میخواهیم برویم امریکا .
کاغذ سبز رنگی دست مان داد و گفت : فردا اتوبوس خط فلان را سوار میشوی میروی اینجا . همین کاغذ را به راننده نشان بده آنجا که باید پیاده شوی پیاده ات میکند
فردایش رفتیم خیابان ریوا داویا . نزدیکی ساختمان کنگره ملی آرژانتین . ساختمانی دو طبقه با درهای چوبی زیبا . خانمی جوان و زیبا ما را پذیرفت . خیلی عزت و احترام مان کرد . فی الواقع دم مان را تو بشقاب گذاشت و یک عالمه هم پیزر لای پالان مان چپاند !یک کلام انگلیسی نمیدانست . ما هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستیم . دخترکی آمد و مترجم مان شد .
ای بسا هندو و ترک همزبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمان خود دیگر است
همدلی از همزبانی بهتر است
گفتیم : میخواهیم برویم امریکا . شما چه کمکی می توانید بما بکنید ؟
یکی دو‌ساعتی گپ‌زدیم . قصه زندگی مان را باز گفتیم . گفتیم نهیب حادثه بنیاد ما ز جا کنده است . او هم تند تند حرف های مان را یاد داشت می‌کرد . دست آخر کشوی میزش را باز کرد و ده تا اسکناس بیست دلاری در آورد و داد دست مان .
با حیرت گفتیم : این پول برای چیست ؟ گفتند : مادامی که پرونده تان در دست بررسی است همه خرج و مخارج تان بعهده ماست.
پول را پس دادیم و گفتیم: اگرچه روزگار آیینه را محتاج خاکستر کند اما:
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی مقرر است .
ما به پول احتیاجی نداریم . اگر می توانید کمک مان کنید برویم امریکا . ......
و همین آشنایی مان با آقای خاکپور مسیر زندگی مان را عوض کرد که خود داستان بلندی است .
به یک دفتر نغز ماند جهان
نبشته بسی اندر آن داستان
بیخود نیست که شیخ اجل میفرماید :
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است

۲۴ بهمن ۱۳۹۸

سماور


سماور
" از داستان های بوئنوس آیرس»
رفیق مان شهرام کوله پشتی اش را برداشته بود با پانصد دلار پول آمده بود بوئنوس آیرس . سال 1985 بود و جنگ ایران و عراق همه چیز و همه کس را در لهیب خود میسوزانید .
شهرام در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود اما حالا در بوئنوس آیرس در پارکینگ هتلی کار میکرد که پاتوق پا انداز ها و تن فروشان و کار چاق کن ها و قاچاقچی ها بود . من هم رفته بودم توی محله« کاباژیتو» یک بقالی باز کرده بودم و بقول ناصر خسرو شده بودم بقال خرزویل . شب ها هم در دانشگاه کاتولیک آرژانتین زبان و ادبیات اسپانیولی میخواندم .
شهرام گاهگداری شب ها میآمد خانه مان و می نشستیم آبجو میخوردیم و از آرزوهای دور و دراز مان حرف میزدیم .دوست دختر آرژانتینی اش - سامارا - را هم با خودش میآورد که ما صدایش میکردیم سماور
سامارا دردانشگاه بوئنوس آیرس روانشناسی میخواند . سعی میکرد زبان فارسی یاد بگیرد . چند کلمه ای هم شکسته بسته یاد گرفته بود .
هر وقت بجای سامارا « سماور » صدایش میکردیم در جواب مان میگفت : کوفت .! زهر مار ! تکم سگ !
از تخم سگ گفتنش چنان خوش مان میآمد که هی سر بسرش میگذاشتیم تا بما بگوید تخم سگ
یادم میآید یک روز با یک بغل کتاب آمده بود محل کارم که به آدم بد خلق و عصبانی در زبان فارسی چه میگویند ؟
گفتم : عنق منکسره
هر چه خواست تکرار کند نتوانست . اونوک چی ؟ اونوک مونسره؟
آخرش کفری شد و گفت : بابا ! کلمه راحت تری توی این زبان کوفتی تان پیدا نمی شود ؟
گفتم : برج زهر مار
خندید و گفت : این که همان کوفت و زهر مار است
هر چه فکر کردم کلمه ساده تری به ذهنم نیامد ؛ همینطوری از دهنم پرید گه سگ.
چشمانش برقی زد و گفت : گه سگ یعنی چه ؟
گفتم : گه سگ یعنی گه سگ
گفت : به آدم بد عنق می شود گفت گه سگ ؟
گفتم : چرا که نه ؟ البته که میشود گفت .
توی دفترش چیزی نوشت و رفت .حالا هر وقت شهرام سر بسرش میگذارد به شهرام میگوید «گه سگ » و ما از گه سگ گفتنش کیف میکنیم و کفر شهرام در میآید .....
----------
بوئنوس آیرس - آگست 1985
از کتاب " در پرسه های دربدری "

۲۲ بهمن ۱۳۹۸

Chinaphobia


Chinaphobia
خانمی امریکایی با دو تا دخترک شش هفت ساله وارد فروشگاهم میشود . سه چهارتا خرت و پرت میخرد و میآید پای صندوق پولش را بدهد.
دخترک ها با آن چشمان آبی و موهای طلایی شان جست و خیز میکنند و شادمانه میخندند . یکی شان همسن و سال نوه ام نوا جونی است .
همین موقع یک آقا و خانم چینی وارد فروشگاهم میشوند . هر دوتای شان ماسکی بر دهان شان گذاشته اند . خانم امریکایی که تازه سر درد دلش باز شده و با من در باره آقای ترامپ و خانم پولوسی گفتگو میکند حرف هایش را نیمه تمام رها میکند و با دستپاچگی دست بچه ها را میگیرد و بسرعت از فروشگاه بیرون میرود . حتی با من خدا حافظی هم نمیکند .
یاد «کریستوفر فرای لینگ » می افتم که در سال 2014 با انتشار کتابی بنام "  زردهای خطرناک "   رفتار شهروندان غربی با چینیان را طی صدها سال بررسی کرده و نشان داده است که بیماری « چینی هراسی » صدها سال است در جهان غرب بصورت پیدا و پنهان وجود داشته و آدمیان بسیاری هستند که نژاد زرد را اساسا خطری جدی برای سپید پوستان تلقی میکنند و با مردمان آسیای شرقی رفتاری دشمنانه دارند.
بنظر میآید غربی ها اکنون بهانه تازه ای یافته اند تا نفرت تاریخی خود از زرد پوستان را بر صورت آنان تف کنند !

۲۱ بهمن ۱۳۹۸

با اسب ها


صبح رفتم مزرعه آقای پیتر . رفته بودم میوه خشک شده بخرم . آقای پیتر هزار سال است آنجا در دامنه کوه باغ و باغستان و مزرعه ای دارد و میوه های خشک شده میفروشد .با همه پیری و از کار افتادگی اش هنوز همچنان هر روز و هر ساعت آنجاست .
از مزرعه آقای پیتر به مزرعه آقای کوین می پیچم . میخواهم به دیدن اسب ها بروم - چیف و ریو -
آنوقت ها که نوا جونی هنوز مدرسه نمیرفت هفته ای یکی دو بار به دیدن چیف و ریو میرفتیم . اسب ها با دیدن ما شیهه ای میکشیدند و یال و دمی می جنبانیدند و ما هم به سیبی مهمان شان میکردیم.
حالا نوا جونی بمدرسه میرود و من هم هر وقت دلم میگیرد راه می افتم میروم مزرعه آقای کوین. چند دقیقه ای اسب ها را نوازش میکنم و بر میگردم سر کار و زندگی ام.
امروز هوا بهاری و آفتابی بود . باد خنکی هم نرمک نرمک می وزید .عطر بهار همه جا پیچیده است .کوهها و جلگه ها و دشت ها سبز شده اند . یاد باغات چای و شالیزارهای سرزمینم در دل و جانم شعله میکشد
با خود زمزمه میکنم :
ایران من
ای ناکس نا مهربان
چقدر از من دوری!

نور از ظلمات


آخرین شماره مجله تایم را میخوانم . گزارش مفصلی دارد در باره شیوع ویروس کرونا در چین و گسترش آن در سراسر جهان.
یکی از مقالات علمی این مجله را خانم پردیس ثابتی دانشمند بیولوژیست ایرانی تبار نوشته و شیوه های پیشگیری این بیماری خانمانسوز را بر شمرده است
خانم پردیس ثابتی که پنج سال پیش از انقلاب در تهران بدنیا آمده در جامعه علمی و دانشگاهی امریکا بعنوان دانشمند ژنتیک اپیدمیولوژی چهره بسیار شناخته شده ای است که تحقیقات و کشفیات او در باره نقش ژن در پیدایش بیماری ها از اهمیت جهانی بر خوردار است
خانم پردیس ثابتی که پیش از این کتاب « بحران ایبولا و اپیدمی آینده » از او منتشر شده دخترپرویز ثابتی یعنی همان چهره معروف «مقام امنیتی » شاهنشاهی است که کتاب« در دامگه حادثه» را از او خوانده ایم .
خوشحالیم که بقول مادرم « نور از ظلمات » زاییده است

روزگار وبا


خانم منیرو روانی پور نویسنده صاحب نام وطن مان دیشب در نشستی در کتابخانه شهرمان برای گروهی از دوستداران ادب و فرهنگ ایرانی در باب «خلاقیت در روزگار وبا » سخن گفت و بخش هایی از یکی از تازه ترین قصه های خود را خواند
پیش از سخنان خانم روانی پور ، گیله مردی که ما باشیم از دهلیزهای تاریک تاریخ ایران نقبی به روزگار اکنونی مان زدیم و گفتیم که شوربختانه « روزگار وبا » همواره در ایران تکرار و تکرار شده است .
اینک بخش هایی از حرفهایم را اینجا میگذارم.
—//
حافظ میفرماید :
ز تند باد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که عطر گلی هست و رنگ یاسمنی
حافظ در این شعرروزگار دوزخی زمانه خویش را به تصویر میکشد
یا آنجا که می‌گوید :
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
خلاقیت در روزگار وبا راترسیم میکند
وقتی مولانا میفرماید : «مهری است بر دهانم و افغانم آرزوست» از همین «روزگار وبا »پرده بر میدارد
و آنجا که ابوالفضل بیهقی از زبان سلطان محمود غزنوی می‌گوید « انگشت در جهان کرده و قرمطی می جویم و اگر یافته آید بر دار میکشم» در واقع روزگار دوزخی و وبایی زمانه خودش را بازتاب می‌دهد.
شوربختانه« روزگار وبا » در سرزمین مان پیشینه ای به درازای تاریخ دارد واز فردوسی و ناصر خسرو تا حافظ و مولوی و صائب وخیام و سنایی و انوری و دیگران از این « روزگار وبا » نالیده اند.
روزگار وبا یعنی روزگار ترس، روزگار دم فروبستن ها .روزگار سانسور . روزگار اندیشه سوزی. روزگار شمشیر .و روزگار دقمرگ شدن شاعر و نویسنده و اهل خرد.
وقتی شاملو می‌گوید: « دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم » بر روزگار دوزخی زمانه خویش شهادتی راستین می‌دهد .....
Watch together with friends or with a group

خاطره ای از قزاقستان


من دو سه تا دوست پیر مرد قزاق دارم که عضو حزب کمونیست بوده اند و در زمان شوروی نماینده مجلس و اینها. خیلی سطح بالا. وقتی که فروپاشی شد زمینهای قزاقستان را بین خودشان تقسیم کردند و اگرچه کویر است اما از میان آنها لوله نفت می گذرد و آنها برای خودشان از دولت اجاره می گیرند
شبی در بزمی با اینها نشسته بودیم و صحبت از روزگار شوروی بود و از مسلمانی. یکی از این پیرمردها که بیشتر با من دوست است می گفت: که در روزگار شوروی برای این که عضو حزب بشوند و مدارج بگیرند باید مانیفست حزب کمونیست را امتحان میدادند. می گفت: شب قبل از امتحان تا صبح نماز خوانده است تا فردا در امتحان حزب کمونیست قبول بشود
« از نامه یک رفیق»

۱۷ بهمن ۱۳۹۸

البا


ELBA
آنجا در بوینوس آیرس در دفتر سازمان ملل کار می‌کرد . بیست و شش هفت سالی داشت . قد بلند و زیبا . با چشمانی آبی . آبی روشن . نامش الباElba
مهربانی از سرتاپای وجودش می بارید . یک کلام انگلیسی نمیدانست . من هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستم . گهگاه دخترکی که چهار کلام انگلیسی میدانست میآمد مترجم مان می‌شد . چه مترجمی هم ! کوری عصا کش کور دگر شود 
چهار سال و نیم در بوئنوس آیرس ماندم . در این دوران دراز « البا » هم مادرم بود . هم خواهرم بود . هم مددکارم بود . هم دوستی که می‌شد ساعتها نشست و با او درد دل کرد . کمکم کرد به دانشگاه بروم. یاری ام کرد آپارتمانی دست و پا کنم . مرا به بیمارستان فرستاد .دستم را گرفت تا به زندگی ام سر و سامانی بدهم
بعد تر ها ازدواج کرد . وقتی میخواستم به امریکا بیایم به دیدنم آمد . خوشحال بود که سر انجام سر و سامانی میگیرم .خوشحال بود که از کشور فقر زده آرژانتین به امریکا کوچ میکنم
چهل سال گذشته است . چهل سال !هنوز هم هر وقت بیاد البا می افتم چشمانم به اشک می نشیند . بیاد مهربانی هایش . بیاد آن انسانیت ناب . بیاد آن صفای پاک درونی اش
سالها میگذرد . من در غبار زمانه گم میشوم . البا نیز
دیروز پس از چهل سال البا را می یابم . دیگر آن البای زیبای بلند قامت نیست . از آنهمه زیبایی تنها دو چشم آبی بر جای مانده است که همچنان بر فراز چین و چروک های بیشمار صورت پیر زنی خسته و شکسته خود نمایی می‌کند
نمیدانم فیلم سینمایی" یکبار زندگی کن دوبار عاشق شو "  را دیده اید یا نه؟ انگار داستان من و البا ست
میدانی چه آرزویی دارم ؟
میخواهم یک بلیط هواپیما برای البا بفرستم و بگویم : البا جان ! پا شو از بوئنوس آیرس بیا اینجا سانفرانسیسکو ، چند ماه پیش مان بمان 

نمیدانم میآید یا نه 

۱۵ بهمن ۱۳۹۸

رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت


رفته بودیم دکتر. همان دکتر شاه. تا ما را دید گفت : دو هفته پیش که اینجا بودی. نبودی؟
گفتیم : بودیم دکتر جان . سرماخورده بودیم آمدیم خدمت تان . نسخه ای ننوشتید . فرمودید برویم استراحت کنیم . سیگار نکشیم ، عرق نخوریم . روزنامه نخوانیم . تلویزیون نگاه نکنیم ، حال مان خوب میشود
پرسید : حالا خوب شده اید ؟
گفتیم : خانه آبادان ! اگر خوب شده بودیم که دوباره شرفیاب حضور مبارک تان نمیشدیم . میشدیم ؟ نه تنها خوب نشده ایم بلکه صد جای بدن مان درد میکند
فغان، کز هر چه ترسیدم رسیدم
پرسیدند : کجای بدن تان ؟
گفتیم : از موی سر تا ناخن پا ی مان ! گوش مان درد میکند . گلوی مان درد میکند . زانوی مان درد میکند . کف پای مان درد میکند . جزیره لانکرهاوس مان درد میکند ! نای راه رفتن نداریم . آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است ! شده ایم فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده است ! کم مانده است مثل فانوس تا بشویم . ترس مان این است که
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
دکتر شاه معاینه مان میکند و میگوید : باید بروی آزمایشگاه . باید آزمایش خون بدهی. به خودمان میگوییم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابروی مرا بگیر
میرویم آزمایشگاه . آنجا یکی دو لیتر ! خون از ما میگیرند و میگویند : برو بسلامت
فردایش دکتر شاه زنگ میزند . از فحوای کلامشان معلوم است خبر خوشی ندارند
میگوییم : واتس آپ دکتر جان ؟
می‌گویند : گلبول های قرمز خون تان  بسیار پایین است
میگوییم : دکتر جان ! یعنی میفرمایید ما هم سرطانی شده ایم ؟ یعنی باید همین روز ها قبض و برات آخری را بدهیم و برویم نا کجا آباد؟ برویم هیچستان؟ برویم بیدر کجا ؟جواب نوا جونی و آرشی جونی را چه بدهیم ؟ یعنی آنها بهمین زودی بی بابا بزرگ می‌شوند ؟
دکتر می‌گوید : ببین آقای گیله مرد ! ممکن است سرطان پیشرفته نباشد . اگر پیشرفته نباشد می‌شود دوا درمانش کرد . دو هفته دیگر برو آزمایشگاه یک آزمایش خون دیگر بده ببینیم چه مرگ تان است
شب میرویم خانه . زن مان با ترس و لرز و نگرانی می پرسد : با دکتر شاه صحبت کردی ؟ نتیجه آزمایش خونت را گرفتی ؟
میگوییم‌: چیزی مان نیست بابا
می فهمد که داریم دروغ میگوییم
با التماس می پرسد : جان نوا راستش را بگو ! دکتر چی گفت ؟
میگوییم : هیچی بابا ! گویا ما هم سرطانی شده ایم
جیغی می کشد و روی مبل ولو می‌شود . با قسم و آیه حالی اش می‌کنیم که به این زودی ها مردنی نیستیم
میگوییم : ما بیدی نیستیم از این بادها بلرزیم
البته میدانیم داریم دروغ میگوییم . میدانیم که بقول حضرت سعدی
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی مانده ، خواجه غره هنوز
دو هفته در اضطراب میگذرد . در این دو هفته ما شب و روز و وقت و بیوقت کابوس می بینیم . کابوس لهیده شدن . کابوس پوست و استخوان شدن . کابوس موهای ریخته و گونه های استخوانی! و کابوس قبرستان
غصه مان می‌شود . یعنی باید همه چیز و همه کس را بگذاریم و برویم؟
یک شب با رفیقانم میرویم رستوران. رفیقانم می بینند دل و دماغی برای مان نمانده است. بعد از شام حکایت مان را برای شان باز میگوییم . غمگین می‌شوند . دلداری مان می‌دهند . قوت قلب مان می بخشند . و هر کدام هم به سبک و سیاق هموطنان نسخه ای می پیچند
چند روز بعد دوباره میرویم آزمایش خون . دوباره یکی دو لیتر خون از ما میگیرند!! فردایش دکتر مان زنگ میزند و می‌گوید : خبر خوش . سرطان نداری. آهن بدنت کم است . گلبول های قرمز خونت پایین است . باید آهن بخوری ! ویتامین بی دوازده باید بخوری . سبزیجات  باید بخوری . سیگار کشیدن ممنوع . راه برو ! بدو
خبر خوش را به رفیقانم میدهیم. یکی شان می‌گوید : پس این عکس ها و فیلم ها را چیکار کنیم ؟
میگوییم : کدام عکس ها ؟
می‌گوید : یک عالمه عکس و فیلم از جنابعالی کنار گذاشته بودیم که در مجلس یادبودت نمایش بدهیم ! چهار صفحه هم سخنرانی نوشته بودیم که آنجا بخوانیم
به آن یکی رفیق مان زنگ میزنیم و خبر خوش را ابلاغ می‌کنیم
!!!می‌گوید : آی بخشکی شانس ! ما دل مان را صابون زده بودیم یک حلوای حسابی بخوریم ها
!!!بله قربان ، ما چنین رفیقانی داریم