دنبال کننده ها

۲۱ بهمن ۱۳۹۸

با اسب ها


صبح رفتم مزرعه آقای پیتر . رفته بودم میوه خشک شده بخرم . آقای پیتر هزار سال است آنجا در دامنه کوه باغ و باغستان و مزرعه ای دارد و میوه های خشک شده میفروشد .با همه پیری و از کار افتادگی اش هنوز همچنان هر روز و هر ساعت آنجاست .
از مزرعه آقای پیتر به مزرعه آقای کوین می پیچم . میخواهم به دیدن اسب ها بروم - چیف و ریو -
آنوقت ها که نوا جونی هنوز مدرسه نمیرفت هفته ای یکی دو بار به دیدن چیف و ریو میرفتیم . اسب ها با دیدن ما شیهه ای میکشیدند و یال و دمی می جنبانیدند و ما هم به سیبی مهمان شان میکردیم.
حالا نوا جونی بمدرسه میرود و من هم هر وقت دلم میگیرد راه می افتم میروم مزرعه آقای کوین. چند دقیقه ای اسب ها را نوازش میکنم و بر میگردم سر کار و زندگی ام.
امروز هوا بهاری و آفتابی بود . باد خنکی هم نرمک نرمک می وزید .عطر بهار همه جا پیچیده است .کوهها و جلگه ها و دشت ها سبز شده اند . یاد باغات چای و شالیزارهای سرزمینم در دل و جانم شعله میکشد
با خود زمزمه میکنم :
ایران من
ای ناکس نا مهربان
چقدر از من دوری!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر