دنبال کننده ها

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

هیچ معجزه ای در کار نیست


هیچ معجزه ای در کار نیست
باور به موهومات و مهملات در فرهنگ دینی ایرانیان
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 05 10 2026

سفرنامه ایران

چهل سال پیش که تازه امریکا آمده بودیم با این آقای هانیبال الخاص نقاش معروف ایرانی آشنا شدیم . آنوقت ها در حوالی منطقه خلیج سانفرانسیسکو در محله ای زندگی میکرد که ما اسمش را گذاشته بودیم سید ملک خاتون . از آن محله های عجیب و غریب و ترسناک ! خودش هم حال و احوال چندان خوشی نداشت . گهگاه با نوح شاعر پا میشدیم میرفتیم دیدنش . دلش برای ایران می تپید و در غربت مثل پرنده ای گرفتار در قفس پرپر میزد . تا اینکه یک روز دل به دریا زد و بر هر چه امریکا و امریکایی است چار تکبیر زد و راهی ایران شد و در آنجا ماندگار شد .
بعد ها پسر آقای هانیبال الخاص سفری به ایران کرد و یک سفرنامه خواندنی و خندیدنی پر و پیمان نوشت که براستی زیباست و خواندنی . مخصوصا با آن غلط های املایی اش . بخوانید و بخندیدواز صداقت و بی پیرایگی نویسنده اش کیف کنید
این هم لینکش
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 65 others

بهار خود را چگونه گذراندید ؟

به نام خدا
با درود به روح پرفتوح بعضی‌ها
بر همگان واضح و مبرهن است که نگذراندیم.
مع الاسف در این ملک همیشه زمستان بوده است !

۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

پروانه

می پرسد : چگونه ای آقای گیله مرد ؟
میگویم : آن به که نپرسی تو و ما نیز نگوییم
میگوید : میشود سئوالی از شما بپرسِیم ؟
میگویم : چرا نمیشود ؟ فقط سئوال های شرعی نباشد که مثل خر در گل میمانیم
میگوید : چند سال است در ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : چهل سال
می پرسد : میشود بما بگویی این گرینگوهای امریکایی چرا اینقدر به پروانه علاقه دارند ؟
میگویم : پروانه ؟
میگوید : بله آقا ! پروانه . همان که اینها میگویند باتر فلای . به هر امریکایی که نگاه میکنی یا روی سینه اش یا روی بازویش یا روی ساق پایش شکل یک پروانه را خالکوبی کرده است . آنهایی هم که خالکوبی نکرده اند گردنبندی ؛ گوشواره ای ؛ چیزی به شکل پروانه به گردن خودشان آویخته اند . میشود بما بگویی حکمت این کار چیست ؟
میگویم : ببین کاکو ! در میان همه موجودات عالم ؛ پروانه از معدود جاندارانی است که بدست خود برای خود زندان میسازد و آنگاه خود این زندان خود ساخته را میشکند و به فراسوی آفاق پرواز میکند . پروانه نماد قدرت است . مظهر توانایی ها ی نهفته در درون هر موجود جانداری است .نماد آن است که میتوان هر قفل و زنجیری را شکست و به هر جا که دلت خواست پر کشید .نماد آن است که انسان می تواند زندانبان و زندانساز خویش هم باشد .
آنگاه چند بیتی از این شعر مولانا را برایش میخوانم :
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم - وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند - هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم - تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی - پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می - دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم - گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
All reaction

رژه بوقلمون ها

هر روز صبح از جلوی خانه ام رژه میروند .شیپور زنان و غمزه کنان .
از خواب بیدارمان میکنند
یکی شان جلودارشان است . با یال و بال و‌کوپال بر افراشته . گویی سرداری است که از فتح قلعه قسطنطنیه باز میگردد .سرود میخوانند و آهسته قدم بر میدارند . اعتنایی به روندگان و دوندگان و رفتگان و آمدگان ندارند . درست وسط خیابان با یال و بال افشان قدم آهسته میروند .چه هیبت و هیئت شکوهمندی دارد سردارشان. زره ای بر تن دارد به رنگ سرخ و سپید و ارغوانی . میخرامدو پیش میرود . همچنان در شیپور میدمد . گویی اعلام حضور سرداری فاتح است برگشته از میادین جنگ .
هر صبح با غرش شیپورشان بیدار میشوم .رژه شان را تماشا میکنم و میگویم :
جناب آقای بوقلمون ! جناب آقای سردار ! حالا نمیشود اینقدر در آن شیپورتان ندمید؟ مگر نمیدانید ما خوابیم ؟
چرا از آهوان و آهو بچگان یاد نمیگیرید که سلانه سلانه میآیند، نگاهی از بالا به پایین و نگاهی از پایین به بالای خانه مان می اندازند و بدون آنکه های و هویی براه بیندازند و ما را از خواب نوشین و کابوس های خونین بیدار کنند گل ها و سبزه ها و سبزینه های حیاط ما را میخورند و میروند ؟
بوقلمون ها اما همچنان رژه میروندو همچنان شیپور میزنند
May be an image of bird
All reactions:
Zari Zoufonoun, امیر شریف and 55 others

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

یا بکش یا بمیر

پیش از حمله مغول به ایران ، در اصفهان دو محله وجود داشت یکی بنام « جوباره» و یکی هم بنام « در دشت »
حنفی ها در محله جوباره زندگی میکردند و شافعی هادر محله در دشت و مدام بین این دو گروه جنگ و جدال و خونریزی و کشتار بود .
گاه حنفی ها به محله شافعی ها حمله میکردندو گاه شافعی ها به محله حنفی ها .
خانه ها آتش میزدند و دودمان ها به باد میدادند که می توانید داستانش را در کتاب « تاریخ ادبیات ایران » نوشته مرحوم ذبیح الله صفا بخوانید .
کار به جایی رسید که کمال الدین اسماعیل اصفهانی شعری چنین سرود :
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که در دشت را چو دشت کند
جوی خون آورد به جوباره
عدد مردمان بیفزاید !
هر یکی را کند دو صد پاره
سرانجام آنچه را که کمال الدین اصفهانی از خدا خواسته بود بوقوع پیوست . یعنی در سال ۶۳۳ هجری قمری که مقارن با حکومت اوکتای قا آن چنگیزی بود نزاع شافعی ها و حنفی ها بالا گرفت وبا آنکه هنوز مغولان بر اصفهان مسلط نشده بودند شافعی ها با مغولان ساختند و‌دروازه های شهر را بروی شان گشودند به این شرط که حنفی ها را قتل عام کنند .
مغولان پس از ورود به شهر هم حنفی ها و هم شافعی ها را قتل عام کردند و شهر اصفهان را به ویرانه ای تبدیل کردند .
کمال الدین اسماعیل این واقعه هولناک را چنین به تصویر کشیده است :
کس نیست که تا بر وطن خود گرید
بر حال تباه مردم بد گرید
دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود
امروز کسی نیست که بر صد گرید
درد انگیز اینجاست که پس از خروج لشکریان مغول باز ماندگان این فاجعه وکسانی که از قتل عام مغولان جان بدر برده بودند دوباره بجان هم افتادند و باقیمانده خانه ها و بناها را آتش زدند و به کشتن یکدیگر پرداختند .
همین جنگ و جدال های مذهبی است که عبدالرحمن جامی را وادار کرده است چنین شعری بسراید :
ای مغبچه دهر بده جام می ام
آمد ز نزاع سنی و شیعه قی ام
گویند که جامیا چه مذهب داری
صد شکر که سگ سنی و خر شیعه نی ام.
عبدالرحمن جامی خود حنفی مذهب و‌پیرو طریقت نقشبندیه بود اما در باره اهل بیت هم مدایحی سروده است .
همین شعر خشم شیخ الاسلام ها و آیات عظام را بر انگیخت و به تکفیر او دست زدند و اشعار بسیاری در نکوهش او سروده شد و او را با ابن ملجم کشنده علی برابر دانسته اند که به یکی از آنها اشاره میکنم :
آن امام به حق ، ولی خدا
کاسدالله غالب اش نامی
دو کس او را به جان بیازردند
یکی از ابلهی ، یک از خامی
هر دو را نام عبد رحمان است
آن یکی ملجم ، این یکی جامی
تاریخ نهصد ساله پس از اسلام تا زمان صفویه شاهد وقایع هولناکی از اختلافات مذهبی سنی ها و شیعیان است که بازگویی آنها دل هر انسان خردمندی را به درد میآورد .
جانسوزتر از همه این کشت و کشتار ها صدور احکام و فرامین کتاب سوزان از طرف برخی از شاهان و امیران ترک نژاد - از جمله سلطان محمود غزنوی - است که بر اساس آن نه تنها هزاران نفر را سر بریدند و به دیار نیستی فرستادند بلکه هر چه آثار علمی و فلسفی و ادبی از فضلا و اندیشمندان شیعی در ایران وجود داشت همه را یکسره به آتش سپردند و گنجینه های فرهنگ و تمدن چند هزار ساله ایران را از بین بردند (تاریخ ادبیات ایران-دکتر ذبیح الله صفا )
فرخی سیستانی در وصف آدمکشی های سلطان محمود غزنوی قصیده بالا بلندی دارد و میگوید :
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صد هزار کم
یعنی اینکه اگر این سلطان سریر دین هر سال صدهزار تن از کافران و دهریون و قرمطی ها را نمی کشت آن سال خواب خوش نداشت و آنرا در زمره عمر خود حساب نمیکرد .
بنا به قول ابوالفضل بیهقی سلطان محمود اگر در مذهب کسی مشکوک شدی اگر ابوحنیفه به علم بودی بر دار کشیدی !
همین سلطان محمود در نامه ای به خلیفه عباسی می نویسد : «انگشت در جهان کرده و قرمطی میجویم و اگر یافته آید بر دار میکشم »
اگرچه هجوم مغولان و تاتاران به ایران کشور ما را به نابودی کشاند و صدها هزار نفر را به دیار فنا فرستاد اما خسارات علمی و ادبی که از رهگذر تعصبات جاهلانه بر ایران و ایرانی وارد شد کمتر از یورش چنگیز و تیمور نبود .

در بیمارستان

رفته بودم بیمارستان . گوش و گلو و حلق و بینی مان درد می‌کرد !
گفتیم نکند سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم و باید قبض و برات آخری را بدهیم و راهی هیچستان بشویم ؟
دکتر آمد خودش را معرفی کرد : من دکتر وایلد هستم . متخصص حلق و بینی .
بگمانم پنجاه و چند سالی داشت . جوان‌تر می نمود اما .
پرسید : چیکاره ای؟
گفتم : نویسنده ( دروغ گفتم ها ! من و نویسندگی ؟ از این وصله ها بما نمی چسبد )
بجای اینکه بفهمد دردم چیست شروع کرد با من بحث کردن در باره اوضاع قاراشمیش جهان .
یکساعتی گپ زدیم . از شعر و ادبیات و موسیقی و هنر و تاریخ .
گفت : دخترم نقاش است . خودم هم در کالج فلان در رشته هنر ثبت نام کرده ام . میخواهم در باره هنر بیشتر بدانم .
بعد از یکساعت تازه یادمان آمد برای چه اینجا آمده ایم
دو تا لوله را کرد توی دماغ مان و‌گفت : نفس بکش!
ما هم نفس کشیدیم .
آنوقت صندلی ام را چرخاند و گفت : حالا تماشا کن !
جلوی مان یک کامپیوتر بود با صدتا عکس از امعا و احشای مان.
گفت : اینها را می بینی؟
گفتم : می بینم دکتر جان
گفت : گوش و گلو و حلق و بینی ات از گوش و گلو و حلق و بینی من سالم تر است . خب بگو‌ببینم چه جور نویسنده ای هستی؟
گفتم نویسنده که چه عرض کنم دکتر جان .
گهگاه پرت و پلاهایی می نویسم و‌خلایق را می خندانم !
آنوقت نشستیم یکساعت دیگر در باره ایران و لبنان و ونزوئلا گپ زدیم و غصه خوردیم .
آمدم بیرون . نه گوشم درد می‌کرد نه حلق و بینی ام !