دنبال کننده ها

۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲

موهومات و مهملات در فرهنگ دینی ایرانیان

باور به موهومات و مهملات در فرهنگ دینی ایرانیان
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 05 03 2023

پهلوان پیزی افندی

آنوقت ها که ما جوان بودیم آرزوی همه جوانها این بود که زور رستم و سهراب و اسفندیار را داشته باشند . چه جانی میکندیم تو زور خانه به پای این پهلوان ها برسیم . دست آخرش هم نرسیدیم . این را تو ترکمن صحرا فهمیدم .ما مامور جنگ با انها بودیم . می دانی بد جوری بلبشو راه انداخته بودند . می ریختند تو دهات وچه غارتی میکردند . خلاصه امان همه را بریده بودند .من آنوقت ها یاور بودم . یک سی چهل تایی سرباز زیر دستم بود . ..... من و حدود بیست تا سرباز ؛ پایین یک تپه ای بودیم که آنها از بالا روی سرمان خراب شدند . حتی مهلت ندادند بند شلوارمان را ببندیم . من یکوقت دیدم یک هیولای بد هیبتی روی اسب به طرفم میآید . آقا چه هیبتی داشت ؛ اصلا نمی توانم بگویم . شمشیرش را طوری میزان کرده بود که صاف کله بنده را قاچ کند . فقط کاری که کردم روی زمین چمپاتمه زدم و سرم را گذاشتم روی پایم . یادم هست فقط گفتم " خدایا زودتر تمام شود " . وحالا آقا تمام نمی شود .نمیدانید چه عذابی بود .نمیدانم چند سال گذشت تا سرم را بلند کردم .فکر کردم یارو منتظر است من سرم را بلند کنم و شرق با شمشیرش بکوبد وسط مغزم . بعد با هول و ولا سرم را آوردم بالا . دیدم یارو مثل عزراییل بالای سرم ایستاده .شمشیرش تو هواست و دو ردیف دندان هایش را مثل گرگ به هم فشار میدهد .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ما را نکشت . بعد با چند تا سرباز که گرفته بودند به عوض بیست تومان ول مان کردند ....مردم ساده حساب پول هم تو دست شان نبود .گرچه که بیست تومان آنوقت ها خیلی پول بود .خلاصه درد سرتان ندهم ؛ از همان موقع فهمیدم که ما ملت ؛ اسفندیار بشو نیستیم ؛ نه که اسفندیار ؛ پهلوان پیزی افندی هم نیستیم.....
سگ و زمستان بلند - شهرنوش پارسی پور - صفحه 55 )

۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

دین رفت

یک روزی خانه یک شیرازی روضه بود . من رفته بودم چایی بخورم . یک نفر که نبیره صاحبدیوان شیرازی بود آن وقت آنجا بود
می گفت: سه هزار تومان پیش فلان شیخ امانت گذاشته ام حاشا کرده است .دین رفت .
خیلی مردم هم قبول داشتند که دین رفت مگر یکنفر که میگفت : چرا پولت را پیش جمشید امانت نگذاشتی که حاشا نکند ؟ دین نرفته ، عقل تو‌با عقل مردم دیگر از سر شماها رفته .
خیلی حرف‌ها هم زدند من نفهمیدم
«چرند وپرند- دهخدا»
**( منظور از جمشید ، ارباب جمشید است که زرتشتی بود و در دوره اول مجلس شورایملی نماینده زرتشتیان ایران بود )

۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

صلوات بفرستید

بنام خدا
اینجانب محمد قلی قاقازانی کارگر کارخانه جوراب بافی آیت الله غفاری ، روز جهانی کارگر را به همه زندگان و مردگان و آمدگان و رفتگان تبریک و تهنیت و تسلیت عرض می نمایم .
ایضا روز کارگر را به مورچگان و زنبوران و بار برداران بی آزار از جمله پسر خاله عزیزم که شش ماه است حقوق نگرفته و یک بار که الم سراتی راه انداخته بود توسط قاضی صلواتی به هفتاد و چهار ضربه شلاق و هفده ماه و شانزده روز زندان انفرادی محکوم شده است تسلیت عرض می نمایم
وظیفه خود میدانم این روز خجسته و فرخنده را به همه انقلابیون هفت خط سفیل و سلندر اسبق که عمری در راه حقوق کارگران جانفشانی کرده ‌و چند تن از سرمایه داران نابکار را در زمان آن شاه خائن به آن دنیا فرستاده و اکنون به دلالی و رمالی و نمد مالی و پاچه ورمالی آیات عظام مشغولند و در ونزوئلا و بورکینافاسو و ارض موعود و اقالیم سبعه با سرمایه داران وطنی و غیر وطنی پالوده میل میفرمایند تبریک و تهنیت و مبارک باد عرض نمایم .
باشد که خداوند متعال در آن دنیا حق و حقوق مان را از مستضعفین سابق و مستکبرین لاحق بگیرد و همه ما کارگران را با اولیا و انبیا بخصوص با امام جعفر صادق محشور بفرماید
برای سلامتی همه کارگران جهان بخصوص کارگران ایرانی که از همه حقوق و مزایای فائقه بر خوردار هستند صلوات جلی ختم بفرمایید
خدا انشاالله پسرهای تان را ببخشد و یک روز عمرتان را صد سال کند
خداوند درد و بلای این علمای ما را بزند به جان ما شیعیان مرتضی علی و از عمر ما بردارد بگذارد روی عمر آنها
امضا: محمد قلی قا قازانی- زندان اوین

جانم فدای شاه

جوامع دینی معمولا بسبب کج فهمی ها و ابزاری شدن دین ، بستری مناسب برای رشد خرافات فراهم میکند و بطور کلی مذهب را می توان عنصر کانونی خرافات دانست
با تثبیت حکومت صفوی و شکل گیری ساختارهای دینی جدید ، بسیاری از ارزش های پیشین از میان رفتند و همچون امروز ارزش های جدیدی بر اساس منافع حکومت با استفاده از نادانی و جهل توده ها بوجود آمدند تا جاییکه شاه حلال و حرام را تعیین میکرد و کشته شدن در راه او شهادت به حساب میآمد و شاه را ظل الله یعنی سایه خدا میدانستند.
هنگام اقامت شاه اسماعیل صفوی در مراغه که -منار بلندی در آن بود - فرستاده ویژه بایزید دوم خلیفه عثمانی به حضور شاه رسید .
شاه اسماعیل برای آنکه به او نشان بدهد که مریدانش تا چه اندازه مشتاق جانفشانی در راه او هستند دستور داد جار بزنند هر کس پادشاه خود را دوست دارد خود را از منار پایین بیندازد !
«در چشم بر هم زدنی ، صد کس خود را انداخته و نوبت به یکدیگر نمیدادند. فرستاده مخصوص بر خاست و شفاعت کرد تا پادشاه از این در گذشت »
یکی از عجیب ترین مصادیق اطاعت محض از شاه ، دستور خوردن گوشت شیبک خان پس از شکست ازبک ها بود . شاه دستور داد هر کس شاه را دوست دارد از گوشت تن شیبک خان بخورد !
در تاریخ خواند میر می خوانیم « شاه اسماعیل دستور داد قورچیان کثیر الاخلاص و ملازمان کثیر الاختصاص گوشت بدن شیبک خان را که به خاک و خون آغشته بود چون درندگان پاره پاره کنند و بخورند !
آنان نیز برای خوردن گوشت انسان مرده چنان ازدحام کردند که بر روی هم شمشیر کشیدند و گروهی که دور بودند و به جسد دسترسی نداشتند برای اجرای فرمان شاه از کسانی که نزدیک جسد بودندپاره ای از گوشت او را به قیمت گران می خریدند و می خوردند »
در دوره صفویه ، عوام معتقد بودند که شاه دارای چنان قدرتی است که می تواند همه بیماری ها را شفا بدهد بهمین سبب آبی را که شاه نوشیده بود یا دست در آن کرده بود و حتی آب طهارت شاه را می نوشیدند و شفا میگرفتند(نقل از سفرنامه ژوزفا باربارا )

۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

ریشه های تاریخی خرافات

ریشه های تاریخی خرافات در فرهنگ ایرانی
و بررسی علل قتل های ناموسی در کشورهای اسلامی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Delddar 04 26 2023

اگر شعر نبود

اگر شعر نبود
اگر ادبیات نبود
اگر موسیقی نبود
و اگر تئاتر و سینما نبود
زندگی چقدر مسخره و بی معنا بود
راستی، چگونه می‌توان بدون حافظ و سعدی و فردوسی و رودکی و خیام و آنتون چخوف و شکسپیر و تولستوی زندگی کرد و مدعی بود که زنده ام ؟
غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست
کاشکی دنیا را شاعران می چرخاندند
کاشکی دنیا را «زنان شاعر »می چرخاندند نه مردان
چگونه می توان این شعر مولانا را شنید و به رامش و آرامش نرسید ؟
بزن آن پرده نوشین که من از تار تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح باده به دستم
هله! ای سرور مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
کاشکی شاعران حاکمان جهان بودند

آقای سه نقطه

آقای سه نقطه و آقای ذوزنقه با هم رفیق شده اند . پسر خاله که هیچ ، اخوی در آمده اند ، انگار میکنی از یک پستان شیر خورده اند . آنچنان قربان صدقه هم میروند آدم انگشت به دهان میماند . قبلاها !با هم دشمن خونی بوده اند .سایه همدیگر را با تیر میزده اند .
یکوقتی آقای سه نقطه کاکای حاج مم زمان را همراه یک عده لات و لوت و یقنعلی بقال و یک مشت برادران تریاکی غیور مان فرستاده بود از دیوار خانه آقای ذوزنقه بالا بروند بزنند خانه اش را درب و داغان بکنند ، آقای ذوزنقه هم حرصش در آمده بود زده بود صد - صد و‌پنجاه نفر از این اویارقلی ها وبیکار الدوله ها و خرمگس هایی را که رفته بودند خانه خدا سنگ به شیطان بزنند تار و‌مار کرده و پشم و پیله شان را به باد داده بود .
آقای سه نقطه به آقای ذوزنقه گفته است : چطوری پسر خاله جان ؟
ای ز دل ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
آقای ذوزنقه هم گفته است : اهلا و سهلا .شکر خدا خوبیم . ملالی نیست جز دوری دیدار شما و آن موشک های مامانی تان !
آقای سه نقطه گفته است : یا اخی! آن موشک ها را میگویی ؟ آنها مترسک هستند پسر خاله جان . هیچکدام شان شلیک نمیکنند . باروت شان نم کشیده .تازگی ها چند تای شان را داده ایم به آن یکی پسرخاله جان مان بلکه این جهودهای پدر سوخته را بترسانیم .
آقای ذوزنقه نفسی به راحتی کشیده است و گفته است : راست میگویی ؟ چرا این را زودتر نگفتی پسر خاله جان ؟ کم مانده بود ما پس بیفتیم ها ! هیچ میدانی چند سال است نتوانسته ایم سر راحت به بالین بگذاریم ؟
آقای سه نقطه گفته است : بین خودمان بماند ها ! آنها را بجای سالدات روس و سرباز شقاقی و امنیه سیلاخوری و پاسدار اردبیلی آنجا گذاشته ایم ملت خودمان را بترسانیم !
حالا قرار است اگر خدا بخواهدبا وساطت آقای کدخدا رستم ،آقای ذوزنقه بیاید ایران بعدش هم انشا الله تعالی آقای سه نقطه برود حجاز آنجا گل بگویند گل بشنوند . آقای سه نقطه بگوید لبنان مال من یمن مال تو . آقای ذوزنقه بگوید : مرحبا! مرحبا ! عراق مال تو سوریه مال من ! آقای سه نقطه بگوید سودان مال من لیبی مال تو . آقای ذوزنقه بگوید سومالی مال من بورکینافاسو مال تو !
—//——
پی نوشت :
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو‌دانی

وقتیکه باران می بارد

چند سال پيش ، سفرى به تونس رفتيم و از آنجا به هواى ديدار مسجد قيروان -قديمى ترين مسجد عالم بعد از مسجد حرمين -راه افتاديم .
مسجدى است در وسط بيابان . كه بلافاصله پس از فتح شمال آفريقا در سال پنجاهم هجرى ،به دست عقبه بن نافع پسر خاله ى عمرو عاص ساخته شده . مسلمانان چون فرصت تهيه ى مصالح نداشتند معابد قديم رومى را خراب كردند و ستون هاى آنها را به قيروان حمل كردند و مسجدى ساختند با صدها ستون به بلندى چندين متر تمام از سنگ . منتها بعضى از سنگ ها با هم از نظر پرداخت تفاوت دارد زيرا از جاهاى مختلف حمل شده است .
بهر حال ، روزى بارانى بود وباران سيل آسا مى آمد . با ایرج افشار به هزار زحمت از مركز تونس دهها فرسنگ راه را بريديم و به قيروان رسيديم .
مسجد ، درش را بسته بودند . در زديم . دربان در گشود . گفت : ورود ممكن نيست .حالى اش كرديم كه دو هزار و پانصد فرسنگ راه را آمده ايم تا قديمى ترين مسجد اسلامى را ببينيم كه مسلمان هستيم .
گفت : پاسپورت تان را ببينم .
اول نگاهى به پاسپورت افشار انداخت . اسم ايرج و فاميل افشار . هيچ نفهميد .زيرا هيچكدام بويى از اسلام نميداد .
پاسپورت مرا ديد . باستانى و پاريزى ، هر دو بوى طاغوت ميداد ! خواست پس دهد كه من انگشت روى اسم خودم گذاشتم : محمد ابراهيم .
فهميد كه چون محمد دارد پس يهودى نيست .
گفت : اشكال ندارد . مى توانيد صحن مسجد را ببينيد .
وارد شديم . از ميان جنگلى از ستون هاى سنگى عجيب و غريب گذشتيم . كتيبه هاى عربى خارج را مخصوصا به صداى بلند خوانديم و اطمينان خادم مسجد را جلب كرديم . هديه اى هم به او داديم و كفش ها را كنديم كه وارد شبستان شويم و خط محراب را بخوانيم . اما خادم مانع شد و گفت : از همين دور ببينيد . هر چه اصرار كرديم قبول نكرد . آخر كار كه علت را پى جويى ميكرديم ، متوجه شديم كه زمزمه ميكند : روز هاى بارانى احتياط مى كند ، لباس ها تر است و به محراب خواهد گرفت !
من در آن لحظه ، با گوشت و پوست ، معنى رافضى بودن را حس كردم و آنوقت متوجه شدم كه چطور توى شهر خودمان- كرمان - و توى شهر ايرج افشار - يزد -وقتى باران مى آمد ، زرتشتى ها حق نداشتند از خانه خارج شوند و توى كوچه ها راه بروند ! مبادا يك مسلمان از آن كوچه عبور كند و ترشح لباس زرتشتى بر لباس مسلمان افتد !
اين هم گفتنى است كه : كتاب تفسير قرآن را كه آقا سيد رضا اخبارى نوشته بود ، مرحوم بهبهانى در سفر شمال انداخت توى درياى خزر و گفت كه نويسنده ى آن رافضى است . حالا مريد هاى سيد ميروند در دريا شنا ميكنند و آب به بدن خود مى پاشند كه ثواب دارد !
( باستانی پاریزی )

با چخوف

نشسته ام چخوف میخوانم . برای سومین بار . دو سه سال پیش مجموعه ده جلدی آثارش را ناصر برایم فرستاده است . از هلند .
استخوان ساق پایم درد میکند . نمیدانم چرا . بروی خودم نمیآورم . به خودم میگویم : سو وات ؟ گیرم که پایم را از دست بدهم ، ما که ستم کشته روزگاریم به کجای این چرخ اخضر و این گنبد مینا و این نه طاق خضری بر میخورد ؟
بقول حلاج با این پای سفر خاک میکردم دیگر نخواهم کرد .میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب.
چخوف اینجا کنارم نشسته است و برایم قصه میگوید . جان و جهانم را در اختیار میگیرد . از جهان پیرامونم بی خبر میمانم .
بقول سعدی : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست .
چخوف با مضامینی بظاهر ساده و پیش پا افتاده، در اعماق روح و روان انسان به کندو کاو می پردازد و با قصه های شیرینش ابعاد مختلف شخصیت آدمیان را باز می نمایاند
او تراژدی تلخ و مسخره ای را که با زندگی آدمیان در آمیخته است به تصویر می کشد و فروپاشی مناسبات فرتوت و بطالت و بیهودگی جامعه آنروز و سرنوشت انسان حقیر و مستاصل زمانه خویش را به نقد میکشد.
من اینجا نشسته ام بجای ملول شدن از قیل و قال این زمانه درد و اندوه ، و بجای غم خوردن برای این« خفته چند » و « این خلق پر شکایت گریان » ، چخوف میخوانم . نمیدانم چه روزی است ، چه ساعتی است چه سالی است .
و نمیدانم در کجای زمان ایستاده ام
May be an image of 1 person
All reactions:
Hanri Nahreini, Ali Rad and 113 others