(بازخوانی داستانی از آن روزهای تلخ )
رفیقم را کشته بودند . همکلاسی دانشگاهم بود . از تنگستان آمده بود . شاعر بود .یک جوری شیدایی و بی خویشتنی داشت .
آمده بودند دستبندش زده و برده بودندنش . نمیدانم به چه جرمی . فردایش جسدش را در سردخانه بیمارستان پهلوی یافته بودند . سوراخ سوراخ و غرقه به خون .
من از تبریز به تهران میآمدم. شب بود . ترس و نفرت در جان و جهانم جولان میداد . رسیدم به میانه . دیگر نمی توانستم رانندگی کنم . تاب و توان از کف داده بودم .
رفتم مهمانسرای جهانگردی. اتاقی گرفتم تا ساعتی بیاسایم .
آنجا روی دیوار، ساعت شماطه داری گذر لحظه ها و ثانیه ها را جار میزد . تیک تاک تیک تاک تیک تاک .
هر تیک تاکش انگار چکشی بر روح و روانم. ساعت را از دیوار بر داشتم . نتوانستم باطری اش را بیرون بکشم . گذاشتمش توی حمام . در را بستم . آمدم بخوابم . دیدم نمیشود . تیک تاکش بر روح و روانم چکش میزد . حوله ای برداشتم و ساعت را در آن پیچیدم و گذاشتم توی وان حمام . آمدم بخوابم . دوباره تیک تاک تیک تاک . انگار پتکی بر گیجگاهم .
ساعت را برداشتم در حوله دیگری پیچیدم و گذاشتمش توی راهرو پای پله ها . بیست سی متری با اتاقم فاصله داشت .
آمدم بخوابم . دیدم نمی شود . دوباره تیک تاک تیک تاک . هر تیک تاکش انگار ضربه ای بر ملاجم.
تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت. هزار بار غلت زدم و به خود پیچیدم .
صبح راه افتادم بروم تهران . از میانه تا تهران صدای تیک تاک ساعت شماطه دار را می شنیدم : تیک تاک تیک تاک . تیک تاک تیک تاک .