یادش بخیر ! «گل خانم » توی خانه ما همه کاره بود .از اول صبح چادرشبش را به کمرش می بست فرمانروایی میکرد . عمه مان بود . خاله مان بود . کلفت مان بود ، مامان بزرگ مان بود . صندوقچه اسرار خانواده مان بود . پای درد دل خواهر بزرگمان می نشست که تازگی ها عاشق شده بود . گاهی نصیحت مان میکرد . گاهی سرمان داد می کشید . لباس هایمان را می شست ، شلوار مان را وصله پینه میکرد . روی زخم زانوان مان دوا گلی می پاشید . خلاصه اینکه اگر یک روز گل خانم خانه نبود نظم و نسق خانه به هم میریخت و سگ صاحبش را نمی شناخت .
یادم میآید یک روز از گل خانم پرسیدم : گل خانم ! بزرگترین آرزویت چیست؟
خیال میکردم حالا میگوید کاشکی صد هزار تومان پول نقد و یک خانه دو طبقه و چهار هکتار باغ چای و یک عالمه گاو و گوسفند میداشتم .
گل خانم نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید و گفت : آرزو دارم بروم پابوس آقام امام رضا !
سی سال بعد در بوئنوس آیرس بودم . رفیقی داشتم دفتر سازمان ملل متحد کار میکرد . اسمش ریکاردو بود . قبل از آن چند سالی در آفریقا کار کرده بود . کتابی هم در باره گرسنگی در آفریقا نوشته بود .
یک روز با هم رفته بودیم کنار اقیانوس قدم بزنیم . داشت برایم از خاطراتش میگفت . از سفرهایش به روستاهای آفریقا میگفت . از فقر و گرسنگی میگفت . از برادر کشی ها و جنگ های بی پایان این قاره سیاه و سیاه بخت میگفت .
میگفت : رفته بودم به یک روستای کنگو . با زنی که یک گاو و دو تا بچه کم سن و سال داشت به حرف نشستم . از تمامی مال دنیا فقط یک گاو مردنی داشت که با شیرش بچه هایش را سیر میکرد . پرسیدم بزرگترین آرزویت چیست ؟
گفت : کاشکی یک گاو دیگر میداشتم که بتوانم به بچه هایم شیر بیشتری بدهم تا از گرسنگی نمیرند !