دنبال کننده ها

۱۴ دی ۱۴۰۱

موهبتی بنام شرم

محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
" هر که نور عقل بر وی اوفتاد از " شرم " شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر ( شرمساری ) همی دهد ..."
اما گویی در قاموس نابکاران و قلتبانانی که بر میهن ما چنگ انداخته اند چیزی بنام شرم وجود ندارد
میگویند : یکی شکایت به دارالحکومه برد که فلانی پول مرا خورده است .
پرسیدند : شاهدی داری ؟
گفت : شاهدم خداست
گفتند : شاهدی بیاور که قاضی او را بشناسد .
حالا حکایت میهن بلا زده ماست
این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند

۱۲ دی ۱۴۰۱

زیارتگاه شهید !

در تاریخ بلخ میخوانیم که : سردار خونخوار عرب - قتیبه بن مسلم باهلی - چندین هزار نفر از ایرانیان را در خراسان و منطقه ماوراء النهر کشتار کرد و در یکی از جنگها بسبب سوگندی که خورده بود آنقدر از ایرانیان کشت که از خون آنها آسیاب گردانید و گندم آرد کرد و نان پخت و خورد و زن ها ودختران ایرانی را در برابر چشمان پدران و مادران شان به سپاهیان عرب بخشید .....
شادروان علامه قزوینی در جلد اول " بیست مقاله " با اشاره به این رویداد خونین با تاسف و اندوه و درد می نویسد :
" آنگاه قبر این شقی ازل و ابد را پس از کشته شدنش " زیارتگاه " قرار داده و همواره برای تقرب به خدا و بر آوردن حاجات ؛ تربت آن " شهید !" را زیارت میکردند

رخصت زیستن

آقا ! ماامروز حال خوشی نداشتیم. صبح که از کابوس های شبانه بیدار شدیم عینهو عنق منکسره را میماندیم، انگار کشتی مال التجاره مان در دریای قلزم غرق شده است .
نمیدانیم آدم وقتی حالش گه مرغی میشود چرا تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
از کله سحر با خودمان زمزمه میکردیم که :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم با همه بیحوصلگی های مان ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون ؛ عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید
و بقول شاملوی عزیز :
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم.

با نوه ها

نوا جونی و آرشی جونی مهمان بابا بزرگ و مامان بزرگ بودند. آمده بودند تعطیلات سال نو را با ما بگذرانند .
آرشی جونی با دقت فیلم های والت دیسنی تماشا میکرد و نوا جونی هم سر بسرش میگذاشت و حواس اش را پرت میکرد . در این میان بابا بزرگ نقش قاضی القضات را بعهده داشت !
آرشی جونی دو سه روزی بیمار بود . تب داشت و سرفه میکرد . هنوز هم حالش چندان خوب نیست. ما دو روز تمام هرچه داروخانه در کالیفرنیا بود زنگ زدیم نتوانستیم قرص ضد سرماخوردگی پیدا کنیم. با چه مکافاتی توانستیم تب آرشی جونی را پایین بیاوریم .
امروز پس از یک هفته که شبانه روز باران میبارید سال نو را با یک آسمان آبی و یک خورشید تابان و یک روز بهاری آغاز کردیم
گفتیم : این طفلکی ها که یک هفته اینجا زندانی بودند چطور است بزنیم دشت و صحرا ؟
جای تان خالی رفتیم Apple Hill. جایی که جنگل کاج است و کران تا کران باغات سیب. ماه نوامبر که میآید اینجا غلغله است . عینهو بازار شام است . هر روز فستیوال سیب است . هزاران نفر از همه جا میآیند به تماشا.
امروز خلایق آمده بودند آفتاب میگرفتند . ماهم همرنگ خلایق شدیم رفتیم زیر این آسمان زیبا قدمی زدیم و نوا جونی و آرشی جونی هم جست و خیزی کردند و نفسی کشیدند و دنبال پرنده ها و سگ ها دویدند و آمدیم خانه
حالا بچه ها میخواهند بروند ولایت شان . آرشی جونی اخم کرده و میگوید : میخواهد پیش بابا بزرگ و مامان بزرگ بماند اما مادرش رضایت نمیدهد .


در محبس آقای محرمعلی خان


آقای محرمعلی خان دوباره ما را به محبس انداخته است . آنهم برای ۲۹ روز.
هرچه به اینور آنور نگاه می کنیم می بینیم نه به کسی دشنامی داده ایم ، نه کسی را تهدید به قتل کرده ایم ، نه به حجج اسلام و آیات عظام گفته ایم بالای چشم تان ابروست، نه اینکه دست از پا خطا کرده ایم و به اسب حضرت محمد صلی الله علیه و آله اجمعین گفته ایم یابو.( همان عفیر مرحوم مغفور که با رسول الله به معراج رفته بود)
حالا خدا خودش به سعدی علیه الرحمه رحم بفرماید که فرموده است :
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد !
پرس و جو کردیم که : ای آقای زبرجد ! نکند از افغانستان چند تا ملای طالبانی آورده ای آنجا نشانده ای که کار محرمعلی خان مرحوم را انجام میدهند ؟آخر پدر آمرزیده ! ما چه کرده ایم که ما را به بند و زنجیر و محبس و شلاق گرفتار کرده ای؟ خجالت نمیکشی؟
جواب آمد که : ای آقای فلان بن فلان ! آن یادداشت حضرتعالی در باره شب یلدا با استاندارد های ما جور نمی آید لاجرم بمدت ۲۹ روز به محبس خواهید رفت و حق هیچگونه پیام گیری و پیام رسانی و سلام علیک با رفیقان را نداری!
هر چه بالا و پایین یلدا نامه مان را وارسی میکنیم می بینیم ما حرف بدی که نزده ایم . گفته ایم : بسم الله الرحمن الرحیم ، شب یلدا شبی است که ما از روی آتش می پریم سبزه گره میزنیم دعای ندبه میخوانیم و این عید سعید باستانی را به امام امت تسلیت میگوییم .
این کجایش با استانداردهای جناب آقای زبرجد نمی خواند ؟ عجب گیری افتاده ایم ها ؟
مرده شور این فیس بوق را ببرد با آن محرمعلی خانش . حتی نگذاشته است در این شب عیدی با رفیقان مان چاق سلامتی بکنیم و بوسه ای بدهیم و بوسه ای بستانیم .
چطوراست کرکره ها را پایین بکشیم دکان مان را تعطیل کنیم برویم کشک مان را بسابیم ؟
گور بابای هر چه سانسور چی است

۷ دی ۱۴۰۱

چرا نام دانشگاه صنعتی آریامهر را دانشگاه شریف گذاشته اند ؟ شریف کیست و چه خدمتی به ایران و ایرانیان کرده است؟
چرا ایرانیان از تازیان شکست خوردند ؟
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 12 28 2022

سیگار میکشی ؟

میخواستم بروم دکتر .
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! من هم همراهت میآیم .
رفتیم دکتر . دکترم یک جوان امریکایی است با یک گیسوی بلند .
نوا را معرفی اش کردم . گفتم : دکتر جان ، این نوه ام نوا جونی است
وقتی چاق سلامتی تمام شد دکتر معاینه ام کرد و گفت : سیگار میکشی ؟
گفتم : نه !
همین موقع چشمم به نوا افتاد . دیدم چنان نگاهم میکند که همین حالاست آبرو حیثیت ما را به باد بدهد .
گفتم : البته گاهگداری که اوقاتم گه مرغی میشود یکی دو تا سیگار دود میکنم و والسلام .
آمدیم بیرون . نوا پرسید : بابا بزرگ ! قبلا سیگار میکشیدی ها ! حالا ترک کرده ای ؟
گفتم : ترک ترک که نه ، گاهگداری پکی میزنم . (به بچه های امروزی که نمیشود دروغ گفت . بابای آدم را میسوزانند )
شروع کرد به نصیحت کردنم که : بابا بزرگ ، سیگار برای قلب آدم کلی ضرر دارد ها . بابای من هرگز لب به سیگار نزده است .
بعد از ملاقات با دکتر رفتیم با هم ناهار خوردیم . آرشی جونی سرما خورده بود و نتوانسته بود با ما بیاید . نوا جونی یک لقمه غذا میخورد و میگفت : کاشکی آرشی جونی هم اینجا بود .
آرشی جونی بد جوری سرما خورده و سرفه میکند . رفتیم ده تا داروخانه را بالا پایین رفتیم نتوانستیم قرص سرما خوردگی کودکان گیر بیاوریم . نمیدانم چه اتفاقی افتاده در سراسر کالیفرنیا یکدانه قرص سرما خوردگی گیر نمیآید .یادم باشد به دفتر آقای پرزیدنت بایدن زنگ بزنم و بگویم آقای رییس جمهور ! بجای فرستادن چهل و سه میلیارد دلار توپ و تانک و ابزارآلات آدمکشی به اوکراین لطفا اگر زحمتی نیست دستور بفرمایید قرص سرما خوردگی برای مردمان کالیفرنیا بفرستند تا کودکان ما در این زمستان بی پیر اینطوری در تب نسوزند.
این عکس را هم نوا جونی امروز از بابا بزرگ گرفته است
May be an image of 1 person and beard

۶ دی ۱۴۰۱

زمستان در زمستان

شاد بوده است از این جهان هرگز
هیچکس ، تا از او تو باشی شاد ؟
داد دیده است از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه تا تو بینی داد ؟
بیرون باران میبارد . چه بارانی هم ، بهار زود رس ما به زمستانی سرد بدل شده است.
از نیمه های شب چنان بارانی میبارد و چنان باد سهمناکی میوزد که پنجره های خانه ام میلرزد. از زوزه باد و از شلاق باران بیدار شده ام .
داشتم خواب میدیدم.در خواب همین شعر رودکی را می خواندم. برای خانم جوانی که نمیدانستم کیست. بیدار شدم . ساعت چهار و چهار دقیقه بامداد بود .
حالا زوزه باد نمیگذارد بخواب بروم . نشسته ام شعر رودکی میخوانم. فردا باید بروم دکتر . کجایم درد میکند ؟
کجایم درد نمیکند؟ زوزه باد نمیگذارد بخوابم . زمستان در زمستان است . چرا عمر بهار و گل و شبنم اینقدر کوتاه است ؟
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسدش که دلش بیدار است
نیکی او به جایگاه بد است
شادی او بجای تیمار است
کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
باران همچنان شلاق میزند . باد زوزه میکشد . و من خواب از سرم پریده است
رودکی اما رهایم نمیکند :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
باد و ابر است این جهان و فسوس
باده پیش آر هر چه بادا باد

۵ دی ۱۴۰۱

زبان شمشیر

اینجا در شهرما کنار کاخ قدیمی دادگستری ، زنگ بسیار بزرگی را آویخته اندکه هر بار از کنارش رد میشوم بیاد زنجیر عدل انوشیروان عادل ! می افتم . همان شاهی که مزدک را کشت ، پدر را به زندان افکند ، و بنا بنوشته سیاست نامه خواجه نظام الملک طوسی « در یک روز هفتاد هزار مزدکی بکشت »
چند قدم که پایین تر میروم تندیس مردی آویخته بر دار را بر دیوار ساختمانی قدیمی می بینم که یادگار کشت و کشتارهای زمانه ای است که کاشفان فروتن طلا به افسون کشف طلا هزار هزار از فراسوی گیتی به این شهر میآمدند و گذر برخی از آنان بر دار می افتادو لاجرم کاشفان فروتن شوکران میشدند
بگمانم شباهت هایی است بین آن زنجیر عدل انوشیروانی و این زنگ آویخته بر کاخ دادگستری در این سوی دنیا
گویی « عدالت» در همه جای جهان به یک زبان سخن میگوید : زبان شمشیر

بم .... بام

برف میبارید . چنان برفی میبارید که چهار قدم جلویم را نمیدیدم . آهسته و ترسان رانندگی میکردم . در جاده ای کوهستانی و خلوت و پیچاپیچ .
رادیو را روشن کردم . خبر آمد که جایی در دنیا زلزله آمده و هزاران تن کشته شده اند . نفهمیدم کجا . نام « بام » به گوشم آمد . با خود گفتم : بام دیگر کجاست؟
رسیدم خانه . صبح که بیدار شدم دیدم « بام » همان « بم » ماست . بم کرمان .
و دانستم ۵۶ هزار نفر جان باخته اند.
و دانستم ارگ بم بکلی ویران شده است.
و دانستم ایرج بسطامی هم زیر آوار جان داده است .
و دانستم امداد گران امریکایی به کمک ایرانیان شتافته و دو بیمارستان صحرایی ایجاد کرده اند .
و دانستم عده ای از زاغ سار اهرمن چهرگان رفته اند پشت چادر های امریکاییان شعار داده اند مرگ بر امریکا.
و نیز دانستم چادر ها و اقلام کمکی شان بعد ها در میدان قزوین فروخته شده است ! آنزمان هنوز مرغانه دزدان شتر دزد نشده بودند !
و همه اینها بیست و یک سال پیش بود . در چنین روزی . در روز کریسمس .