دنبال کننده ها

۹ آذر ۱۴۰۱

دمی به تماشا

آنجا ، کنار بزرگراه ، آهویی در پرچینی گیر افتاده بود .مردمان از رفتن باز ایستادند تا آهو را از مهلکه برهانند . من هم ایستادم به تماشا. و نگران .
دقیقه ای چند گذشت . دیدم یک ماشین آتش نشانی زوزه کشان میآید .
آمدند . آهو را از بند بلا رهانیدند . آهو پرید و جهید و رو به کوهسار تاخت . مردمان به شادمانی کف زدند ، برای آتش نشان ها . های و هو کردند برای رهایی آهوهک ! من هم .
ناگهان به یاد میهنم افتادم . بیاد مردمانی که میرانده میشوند . کشته میشوند . به چنگ هیولایی خوفناک گرفتارند که بقول شمس تبریزی هفت اقلیم را در کف خود دارند اما از آدمیت چیزی نمیدانند

در نوادا

اینجا نوادا است . درجه حرارت هوا ۳۷ درجه فارنهایت . چهارده درجه از دیروز سرد تر شده است . قرار است فردا برف ببارد . ما که از سرما می ترسیم و هنوز آن سرمای لوطی کش مراغه را از یاد نبرده ایم شال و کلاه پوشیده و‌پاتاوه بپا کرده و همه اعضای بدن را پوشانده و میخواهیم دل به دریا بزنیم و برویم برف بازی و کوهنوردی!
اگرتا فردا پیدای مان نشد یقین بدانید چاییده و یخ زده و به رحمت خدا رفته ایم ! ما را ببخشایید و بیامرزید ! اگر هم پولی از ما طلبکار هستید می توانید روی پل صراط - یا بقول گبران پل چینوت - یقه مان را بگیرید و طلب تان را وصول کنید .
ما قرار است پنج شش روز اینجا بمانیم اما ممکن است ماندن مان دو سه ماهی طول بکشد چرا که میگویند چنان برفی خواهد بارید که جاده ها و بزرگراهها بسته خواهند شد .
پس چاره ای نداریم پند حکیمانه رفیق و همشهری مان جناب شمس الدین محمد حافظ شیرازی لاهیجانی را آویزه گوش کنیم که :
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

how old are you ?

نوا جونی می پرسد : بابا بزرگ چند ساله شده ای؟
How Old Are You?
میگویم : پیر شدم خوشگل من
میگوید : بابا بزرگ تو که پیر نیستی ! تو که میتوانی راه بروی ! هر وقت مثل اون یکی بابابزرگ نتوانستی راه بروی آنوقت دیگر پیر شده ای!

۵ آذر ۱۴۰۱

چند بهار را پشت سر گذاشتیم ؟

صبح که از خواب پاشدیم صبحانه خورده نخورده عیال مان در آمد که : پا شو ! پا شو میخواهم بروم خرید!
گفتیم : یا ابلفضل ! گاومان زاییده ! حالا باید برویم توی این فروشگاهها شش هفت ساعت بالا پایین برویم
گفتیم : ببین عیال جان ! ما که اهل خرید مرید و این حرف‌ها نیستیم ، شما برو خریدتان را بکن من همینجا توی ماشین می نشینم با همین جعبه بگیر و بنشانم سرگرم میشوم ، اگر هم خسته شدم میروم همین کافی شاپ روبرو قهوه ای میخورم و آنجا می نشینم تا شما خریدتان تمام بشود .
رفتند خرید ، من نشستم توی ماشین و گفتم زود بیایی ها !در حالیکه میدانستم حالا حالاها بیرون آمدنی نیست و‌من می توانم بروم سفر قندهار و برگردم .
عیال رفت و شش ساعت بعد زنگ زد که کجایی ؟
گفتیم : همین کافی شاپ‌روبرو . خرید تان که انشاالله تمام شده ؟
آمدندآنجا و یک ساک پلاستیکی دادنددستمان و گفتند: تولدت مبارک
خیال کردیم میگوید عیدتون مبارک!
گفتیم : عیدمان مبارک ؟ مگر عید است ؟ هنوز تا کریسمس یکماه مانده است!
ساک را باز کردیم دیدیم رفته است دو سه تا پیراهن و بلوز زمستانی خریده است که لابد ما در این چله زمستان سرما نخوریم و نچاییم !.
آمدیم خانه . رفتیم نشستیم پای کامپیوتر . دیدیم رفیقان مان از قم و کاشان و ری و روم و بغداد و اقالیم سبعه برای مان یک عالمه گل و گیاه فرستاده اند که ای آقای گیله مرد ! تولدت مبارک !
گفتیم حالا نمیشد بجای اینهمه گل و گلدان ، برای مان دلار میفرستادید؟ والله دلار زیمبابوه را هم قبول میکنیم !
یاد رفیق پیرم - جیم - می افتم .
می پرسیدم : چطوری جیم ؟
انگشتش را روی لب هایش میگذاشت و میگفت : هیس ! این یک موضوع کاملا خصوصی است .
Hisssss!
This is a completely private matter
ما هم حالا یکسال پیر تر شده ایم . اصلا هم نفهمیده ایم این بهار زندگی کی آمد و کی رفت و ما کی و چگونه پیر شدیم .
هر چه بود و هر چه هست اما ؛ سپاس بی پایان مان را تقدیم طبیعت و زمین و کهکشانها و ماه و خورشید و کائنات میکنیم و میگوییم : هر چه بود و هر چه هست منت گزارم . دوران کوتاه عمرمان با همه فراز ها و فرودهایش ؛ یگانه بود و هیچ کم نداشت .
از سن و سالم هم نپرسید که آن یک موضوع بسیار محرمانه و خصوصی است ! همینقدر بگوییم که از مرز چهل سالگی سلانه سلانه گذشته ایم
البته دل و دماغی برای شادی و جشن و شادمانی نیست. گلی هم بسر بشریت نزده ایم که بادی در غبغب بیندازیم و نزول اجلال شخص شخیص خودمان به این خاکستان و خاکدان خاک بر سر را در ساز و نقاره بدمیم و پایکوبی کنیم .
دلشکسته و اندوهگین به میهن و مردمی می اندیشیم که در آتش بیداد میسوزند. دلشکسته و مغموم به زمانه ای مینگریم که گویی بقول عبدالله بن مقفع « میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی »
مهربانی و بزرگواری یکایک شما رفیقان و عزیزان را هم پاس میداریم و روی ماه تان را می بوسیم
May be an illustration of one or more people and text

۴ آذر ۱۴۰۱

کامران نوزاد در گذشت


رفیق مان کامران نوزاد سرانجام پس از چند سالی رنج و درد و بی خویشتنی ، این جهان سراسر عفونت و ابتذال را واگذاشت و به هشت هزار سالگان پیوست.
کامران را چهل سالی می شناختم .آذر جان فخر را نیز .گهگاهی به سراغم میآمدند و گپی میزدیم و جامی مینوشیدیم و میگفتیم و می خندیدیم. چند سالی هم همکارش در تلویزیون آپادانا بودم . خنده های آهنگینش هرگز از یادم نمی رود .
یک روز همراه آذر آمده بودند دیدنم . فصل گیلاس بود . من میخواستم به مزرعه بروم . کامران و آذر را سوار کردم و به مزرعه گیلاس بردم . فصل چیدن گیلاس بود. نمیدانید چه کیفی میکردند که می توانند از درخت گیلاس بالا بروند و گیلاس بچینند .
آخرین باری که کامران به دیدارم آمد همراه پرویز صیاد بود . رفتیم خانه ام . پیر تر و شکسته تر شده بود .
حالا کامران به کاروان رفتگان پیوسته است . هنرمندی متواضع و بی ادعا بود . تئاتر و سینما با جانش آمیخته بود . غیر از بازیگری هیچ کار دیگری از او بر نمی آمد .
چرخ زندگی را آذر با سخت کوشی و فداکاری می چرخانید . زنی که روزگاری نه چندان دور بر قله تئاتر ایران ایستاده بود اکنون میبایست سال‌های سال در این غربت شگفت در شغلی جان بفرساید که روح و جانش را می خراشید و می بلعید . در این سه چهار سالی که کامران بیهوش و بی خویشتن بر تخت آسایشگاهش خوابیده بود آذر هر روز قطره قطره آب به کامش میریخت . به تیمارش می پرداخت . خرما بر دهانش میگذاشت و خودش سوخت تا او زنده بماند .
از کامران خاطرات بسیاری دارم . خنده هایش اما بر جانم نشسته است.
کامران رفت و این جهان متعفن را وا نهاد . نامش و هنرش اما جاودانه میماند.
درگذشت رفیقم کامران نوزاد را به فخر تئاتر ایران نازنین آذر فخر تسلیت میگویم و برایش شکیبایی آرزو دارم.
بقول فردوسی بزرگوار :
همه کارهای جهان را در است
بجز مرگ ، کانرا در دیگر است
May be an image of 1 person

شاعر گردن کلفت

آقا ! این آقای مولانا عجب آدم گردن کلفتی بوده ها ! باور نمیفرمایید ؟ پس بخوانید :
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی ! بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد ؛ من دست دربان بشکنم .
والله ! ما که چهل سال است ینگه دنیا هستیم نه تنها جرات نداریم به هیچ دربان و پاسبان و آژان ‌و گروهبان قند علی و دروازه بانی بگوییم بالای چشم مبارک تان ابروست بلکه همینکه چشم مان به پلیس و پاسبان و نمیدانم مامور اف بی آی و بقول حضرت فردوسی به " پنهان پژوهان " می افتد کم مانده است قالب تهی بفرماییم !
یک رفیقی هم داریم که پنجاه سال است امریکاست ، وقتی بهنگام رانندگی کنارم می نشیند تا چشمش به ماشین پلیس می افتد با ترس و لرز میگوید : حسن ! مواظب باش !
می پرسم : چی شده ؟
ماشین پلیس را نشانم میدهد و میگوید : پلیس !
میگویم : خب ، میگویی چیکارکنم ؟ مگر ما آدم کشته ایم ؟ مگر از زندان فرار کرده ایم ؟ مگر گاوصندوق بانک را خالی کرده ایم ؟پلیس چیکار به کار ما دارد ؟
البته این را هم بگوییم که ما توی عمر مان هرگز دست از پا خطا نکرده و آهسته رفته ایم و آهسته آمده ایم تا گربه شاخ مان نزند اما نمیدانیم چرا خودمان هم از این جماعت می ترسیم . بگمانم همان بلاهایی که سربازان گمنام امام خمینی چهل سال پیش سرمان آورده اند چشم مان را از هرچه آدم اونیفورم پوش ترسانده است حتی اگر این آقا یا خانم اونیفورم پوش نگهبان باغ وحش باشد .
طرح از : بیژن اسدی پور
May be a black-and-white image

‫ای وطن غمگینم، ‬
‫تو ‬
‫از من که ‬
‫شاعری بودم که عاشقانه می‌سرود‬
یکباره ‬
‫شاعری ساختی ‬
‫که به دشنه می‌سراید.‬
نزار قبانی- بیروت
May be a drawing

گل سرخ

بخاطر کندن گل سرخ
اره آورده اید ؟
چرا اره ؟
فقط به گل سرخ بگویید : تو ! هی! تو !
خودش می افتد و میمیرد .
«بیژن نجدی»

۲ آذر ۱۴۰۱

از ماست که بر ماست

از ماست که بر ماست
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 11 23 2022

بیخواب ابدی

( بمناسبت سالروز مرگ غلامحسین ساعدی)
بعد از انقلاب بود. داشتم از پهلوی دانشگاه رد می شدم که گفت، «وایسا ببینم»،
برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت : «عینکی روشنفکر ، وایسا بینم»،
منهم ایستادم. گفت، «بینم اون چیه زیر بغلت؟»
گفتم کتاب.
گفت، «بنداز دور».
گفتم برای چه؟
گفت، «انقلاب را ما کردیم شماها می خواهید بیایید سر کار؟»
گفتم : ما کاری نداریم، کدام کار؟
گفت، «نه، من زمان انقلاب شیشه ی پنجاه تا بانک را شکستم، تو چند تا را شکستی؟»
دیدم اگر من بگویم که من نشکستم یا اگر چهل و نه تا بگویم مرا می زند، گفتم من پنجاه و یک تا. گفت، «پس برو» و مرا نزد.
از گفته های غلامحسین ساعدی در گفتگو با ضیاء صدقی
———————————————————
یاد غلامحسین ساعدی (۱۳ دی ۱۳۱۴ - ۲ آذر ۱۳۶۴)
آخرین نامه:
عیال نازنازی خودم
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بی‌خانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمی‌توانم خودم را جمع وجور کنم. ناامیدِ ناامید شده‌ام. اگر خودکشی نمی‌کنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست می‌کشیدم از این زندگی و خودم را راحت می‌کردم. از همه چیز خسته‌ام، بزرگ‌ترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمی‌فهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شده‌ام. تیره و بدبخت و تیره بخت شده‌ام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کامل‌اند. کثافت محض‌اند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خسته‌ام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصه‌های تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را می‌گویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفته‌ام. شلوارم پاره پاره است. دگمه‌هایم ریخته. لب به غذا نمی‌زنم. می‌خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته‌ام، بی‌خانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می‌گیرد. من حاضر نشده‌ام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می‌خواهم. من زنم را می‌خواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از اینکه مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس، شوهر