( بمناسبت سالروز مرگ غلامحسین ساعدی)
بعد از انقلاب بود. داشتم از پهلوی دانشگاه رد می شدم که گفت، «وایسا ببینم»،
برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت : «عینکی روشنفکر ، وایسا بینم»،
گفتم کتاب.
گفت، «بنداز دور».
گفتم برای چه؟
گفت، «انقلاب را ما کردیم شماها می خواهید بیایید سر کار؟»
گفتم : ما کاری نداریم، کدام کار؟
گفت، «نه، من زمان انقلاب شیشه ی پنجاه تا بانک را شکستم، تو چند تا را شکستی؟»
دیدم اگر من بگویم که من نشکستم یا اگر چهل و نه تا بگویم مرا می زند، گفتم من پنجاه و یک تا. گفت، «پس برو» و مرا نزد.
از گفته های غلامحسین ساعدی در گفتگو با ضیاء صدقی
———————————————————
یاد غلامحسین ساعدی (۱۳ دی ۱۳۱۴ - ۲ آذر ۱۳۶۴)
آخرین نامه:
عیال نازنازی خودم
حال من اصلاً خوب نیست، دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده، وضع مالی خراب، از یک طرف، بیخانمانی، از یک طرف، و اینکه دیگر نمیتوانم خودم را جمع وجور کنم. ناامیدِ ناامید شدهام. اگر خودکشی نمیکنم فقط به خاطرِ تو است، والا یکباره دست میکشیدم از این زندگی و خودم را راحت میکردم. از همه چیز خستهام، بزرگترین عشقِ من که نوشتن است برایم مضحک شده، نمیفهمم چه خاکی به سرم بکنم. تصمیم دارم به هرصورتی شده، فکری به حال خودم بکنم. خیلی خیلی سیاه شدهام. تیره و بدبخت و تیره بخت شدهام. تمام هموطنان در اینجا کثافت کاملاند. کثافت محضاند. منِ بیچاره چه گناهی کرده بودم که باید به این روز بیفتم. من از همه چیز خستهام. سه روز پیش به نیت خودکشی رفتم بیرون و خواستم کاری بکنم که راحت شوم و تنها و تنها فکر غصههای تو بود که مرا به خانه برگرداند. هیچکس حوصله مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را میگویم. دیگر چند ماه است که از کسی دیناری قرض نگرفتهام. شلوارم پاره پاره است. دگمههایم ریخته. لب به غذا نمیزنم. میخواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی، الان هفت کفن پوسانده بودم. من خستهام، بیخانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش میگیرد. من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم. من زنم را میخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از اینکه مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس، شوهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر