رفیق مان کامران نوزاد سرانجام پس از چند سالی رنج و درد و بی خویشتنی ، این جهان سراسر عفونت و ابتذال را واگذاشت و به هشت هزار سالگان پیوست.
کامران را چهل سالی می شناختم .آذر جان فخر را نیز .گهگاهی به سراغم میآمدند و گپی میزدیم و جامی مینوشیدیم و میگفتیم و می خندیدیم. چند سالی هم همکارش در تلویزیون آپادانا بودم . خنده های آهنگینش هرگز از یادم نمی رود .
یک روز همراه آذر آمده بودند دیدنم . فصل گیلاس بود . من میخواستم به مزرعه بروم . کامران و آذر را سوار کردم و به مزرعه گیلاس بردم . فصل چیدن گیلاس بود. نمیدانید چه کیفی میکردند که می توانند از درخت گیلاس بالا بروند و گیلاس بچینند .
آخرین باری که کامران به دیدارم آمد همراه پرویز صیاد بود . رفتیم خانه ام . پیر تر و شکسته تر شده بود .
حالا کامران به کاروان رفتگان پیوسته است . هنرمندی متواضع و بی ادعا بود . تئاتر و سینما با جانش آمیخته بود . غیر از بازیگری هیچ کار دیگری از او بر نمی آمد .
چرخ زندگی را آذر با سخت کوشی و فداکاری می چرخانید . زنی که روزگاری نه چندان دور بر قله تئاتر ایران ایستاده بود اکنون میبایست سالهای سال در این غربت شگفت در شغلی جان بفرساید که روح و جانش را می خراشید و می بلعید . در این سه چهار سالی که کامران بیهوش و بی خویشتن بر تخت آسایشگاهش خوابیده بود آذر هر روز قطره قطره آب به کامش میریخت . به تیمارش می پرداخت . خرما بر دهانش میگذاشت و خودش سوخت تا او زنده بماند .
از کامران خاطرات بسیاری دارم . خنده هایش اما بر جانم نشسته است.
کامران رفت و این جهان متعفن را وا نهاد . نامش و هنرش اما جاودانه میماند.
درگذشت رفیقم کامران نوزاد را به فخر تئاتر ایران نازنین آذر فخر تسلیت میگویم و برایش شکیبایی آرزو دارم.
بقول فردوسی بزرگوار :
همه کارهای جهان را در است
بجز مرگ ، کانرا در دیگر است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر