شامگاه یکشنبه هفتم آگست 2022-Placerville
رفته بودم پیاده روی . دور و بر خانه مان . غروب بود . غروب آفتاب را تماشا میکردم.
باریکه راهی را گرفتم و تا بلندای تپه ای پیش رفتم . از دور دست ها آوای سگی به گوش میآمد .
رفتم تا آنجا که پای رفتنم بود . از فراز درختان بالا بلند کاج و صنوبر ، ماه چهره مینمود . به تماشایش نشستم .
با خود گفتم : کاشکی می توانستم غزلی تازه بسرایم!
راه افتادم . نسیم خنکی میوزید . میگویند فردا باران خواهد آمد . هشدار داده اند که توفانی در راه خواهد بود .اگر باران ببارد دشت ها و جلگه ها و کوه و صحرا دوباره سبز خواهد شد . زمین نفس خواهد کشید . بهاری دیگر از راه خواهد رسید . و من در ستایش باران سرود خواهم خواند .
سلانه سلانه از کمرکش کوه پایین میآمدم و این شعر حسین منزوی را زمزمه میکردم :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم-پرید و پنجه به خالی زد
که عشق- ماه بلند من -ورای دست رسیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بودم