پنجاه و پنج سال پیش بود . هنوز مملکت مان مملکت امام زمانی نشده بود . رفته بودم رضاییه معلم شده بودم . معلم روستا.بگمانم میخواستم چه گوارا بشوم !
همه صدایم میکردند آقای مدیر !مدرسه مان یک ساختمان قزمیت دو کلاسه عهد عتیق بود که روزهای بارانی سقفش چکه میکرد .بخاری مان هم تپاله سوز بود . زمستان ها ، هم من و هم شاگردانم بوی تپاله میگرفتیم .
اسم ده مان « قرالر آقاتقی » بود . با خانه های گلی تو سری خورده و مسجدی که طویله را میمانست .باغات سیب و زرد آلو و انگور داشت . بهارش تماشایی بود . زمستانها جاده اش بسته میشد و میبایست ده بیست کیلومتری توی گل و لای و برف و بوران پیاده گز کنیم تا خودمان را به جاده مهاباد - رضاییه برسانیم.
یک بار تابستان یک اتوبوس اجاره کردیم با دهاتی ها سوار شدیم رفتیم کنار دریا . رفتیم کنار دریاچه رضاییه . آنروز ها نمیدانستم ارومیه یعنی چه .دهاتی ها با خودشان نان و ماست و دوشاب و خیار آورده بودند . مانده بودم چرا اینهمه خیار با خودشان آورده اند ؟.
من اولین بار بود دریاچه را میدیدم . نمیدانستم آدم در آب فرو نمیرود . رفتیم شنا کنیم . دیدم هر کسی دوتا خیار به گردنش آویخته است !
پرسیدم : خیار برای چه؟
گفتند : اگر آب توی چشمانت برود بد جوری میسوزی . باید خیار به چشمانت بمالی .
رفتیم شنا . سه چهار ساعتی شنا کردیم . ناهار هم نان و ماست و دوشاب خوردیم .یکی از بهترین روزهای زندگی مان را گذراندیم.
حالا پنجاه و پنج سال از آن روز خاطره انگیز میگذرد و من اشک به چشمانم می نشیند وقتی می بینم آن دریاچه زیبا و شکوهمند به کاروان رودها و دریاچه های مرده ای پیوسته است که در این سالهای تلخ و شوم یکی پس از دیگری بکام مرگ رفته اند
بقول اخوان :
خشکید و کویر لوت شد دریا مان
امروز بد و از آن بتر فردا مان
زین تیره دل دیو صفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیا مان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر