آمدند . با توپ و تشر . با بانگ الله اکبر .با ردای ابلیسان . به هیئت و هیبت ترسناک خدای شان .با خمپاره و مسلسل و زره پوش .
آمدند . دویست نفری بودند . نه از طایفه مغولان و تیموریان .نه ، لشکر اسلام بودند .
آمدند به روشنکوه. روستایی سرسبز در کوهپایه های مازندران .
مردمان به فرمان گزمه ها به صف ایستادند . زن و مرد و کودک و پیر و جوان . نفس ها در سینه حبس .
ناگهان بولدوزرها به غرش در آمدند . خانه و کاشانه مردمان بر سر شان خراب کردند .
چرا که نماز میگزاردند و بهایی بودند .
چرا که خدای را می پرستیدند و بهایی بودند .
غریو شادی گزمگان به آسمان برخاست .
مردمان به ناله و اندوه نشستند. دست ها به آسمان دراز شد و آن خدای ظالم مکار جبار و مقتدر و حکیم و حلیم و بصیر و سمیع را به یاری طلبیدند.
گزمگان بر گرده شان نشستند .زمین ها و باغ ها و کشتگاههای شان را صاحب شدند.
« و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را هنوز از چشم
خونابه روان است »
آمدند . کشتند و سوختند . و نرفتند .
و لبخندی بر لبان « الله» نشاندند !
( این یاد داشت بدنبال یورش گزمگان جمهوری نکبت اسلامی به هموطنان بهایی ما در روستای روشنکوه مازندران و شنیدن ناله های پیر مردان
و پیر زنان آن سامان نوشته آمد )
طرح از : احمد سخاورز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر