دنبال کننده ها

۶ خرداد ۱۴۰۱

اگر قرار باشد این وطن دوباره وطن شود

از : آزاد عندلیبی:
گفته‌اند در زیرزمینِ ”متروپل“ کسانی زنده مانده‌اند و اگر به‌موقع نجات داده شوند زنده می‌مانند. راهِ دسترس به زیرزمین از خانهٔ کسی می‌گذشته که دیوار به دیوارِ آن سازهٔ ویران از فساد و تباهی زندگی می‌کند. گفته‌اند صاحبِ خانه رضایت داده که خانه‌اش تخریب شود تا هرچه زودتر به زیرزمین دسترس پیدا کنند. برای دوستی نوشتم که انگار چیزی سخت‌جان از مردمِ ما پشتِ این سازه‌های بلندِ فساد و در قعرِ معدهٔ ناپیداکرانهٔ این هیولای دروغ زنده مانده است و هضم نشده؛ چیزی شبیهِ این خانه و صاحبش؛ چیزی که آرام‌آرام از پسِ شعارهای فراگیرشوندهٔ مردمِ آبادان، ایذه، لرستان، شهرِ کُرد، اصفهان، اردبیل و ده‌ها شهرِ دیگر دارد هندسهٔ وجودی‌اش را پیدا می‌کند. اگر این وطن قرار باشد دوباره وطن شود بر ستون‌های همین خانه، همین استعارهٔ بی‌رنگِ خشتی، وطن می‌شود. راهِ دیگری نیست. من هنوز به نومیدی رضا نداده‌ام ـــ درست به همان دلیلی که صاحبانِ این خانه به تخریبِ خانه‌شان رضا داده‌اند.
دوستی دور از خانه برایم عکسی فرستاده بود از کلاغِ سفید در خیابانِ ولیعصر با توضیحی به این مضمون: ”افسانه‌ها می‌گویند که کلاغِ سفید در هر کجا بنشیند حکومتِ تازه‌ای، نظمِ سیاسیِ تازه‌ای، آنجا برپا خواهد شد.“ کلاغِ سفیدِ من در این خانهٔ آجری‌ست که درست دیوار به دیوارِ آن ساختمانِ ویرانِ نمادین سرِ پا مانده است. شاید روزی هم این افسانه‌ای شود: سازه‌ای در ”آبادان“ ”ویران“ شد، و سرزمینی رازهای ویرانی‌اش را با تمامِ وجود در آن ویرانه نظاره کرد، و خانه‌ای به خواستِ صاحبش ویران شد تا شاید کسانی در ویرانه زنده بمانند، و کلاغِ سفیدی از آنجا از پشتِ بامِ آن خانهٔ دیوار به دیوارِ آن ویرانه در آسمانش به پرواز درآمد، رفت و رفت تا به بزرگ‌ترین شهرِ آن سرزمین رسید، و در بلندترین خیابانِ آن سرزمین بر کافوی برق نشست، آنجا که روزی دختری از آن بالا رفته بود و از آن بالا روسریِ سفیدش را بر چوبی آویخته بود و تکان می‌داد، روزی که بادها در آن سرزمین دوباره وزیدن گرفتند...
May be an image of 7 people, bird and outdoors

۴ خرداد ۱۴۰۱

زنی که به گل‌ها آب میداد

فروزان ، بازیگر فیلم های فارسی بود . اوایل آن انقلاب منحوس خانه اش را که ویلای درندشت زیبایی در خیابان ایتالیا بود مصادره کردند . مصادره اش کردند تا آیات عظام و علمای اعلام […]

شمر ذی الجوشن !

حسن سبیل فراش مدرسه مان بود. یک آدم لندهور غول بی شاخ و دم بد پیله تلخ گوشت عنق منکسره دیلاقی بود با چهره ای ترسناک و سبیلی از بنا گوش در رفته که انگاری میخواست برود از آسمان شوربا بیاورد . . وقتی با آن چشمان ازرق شامی اش نگاه مان میکرد زهره مان آب می‌شد . انگاری آتش از تخم چشم هایش زبانه می کشید . لاکردار عینهو شمر ذی الجوشن را میمانست . به مرغ آقا هم کیش نمیشد گفت . ما هم از زور لاعلاجی کلی زیر بغل آقا هندوانه میدادیم و پیزر لای پالانش میگذاشتیم .
آقای کنار سری مدیر مدرسه مان بود . چنان هیبت و جلال و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد .اما از حسن سبیل بیشتر از آقای کنارسری می ترسیدیم.
سر ساعت هشت که زنگ مدرسه را میزدند حسن سبیل درهای آهنی مدرسه را می بست و اگر در آن سرمای لوطی کش لاهیجان اعلیحضرت همایونی همراه با خیل علمای ختا و ختن و چین و ماچین هم میخواستند بمدرسه بیایند حسن سبیل آدمی نبود که دروازه های قلعه خیبر را برویشان بگشاید .
همشاگردی های ما هم یک مشت آدم بخو بریده جلنبر شوخ چشم بیعار شلخته دبنگ کله شق جعلق چاچول باز علی بونه گیری بودند که با یک مشت میرزا قشم شم نازک نارنجی فکسنی بچه ننه یاردان قلی پیزی افندی چس دماغ بر ما مگو زید آمده بودند از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزند بلکه فردا پس فردا بتوانند سری توی سرها در بیاورند و بشوند جناب آقای فلان الدوله!
حسن سبیل رفته بود یک زن ریزه میزه کوتاه قد - یا بقول قدیمی ها میخ طویله پای خروس - گرفته بود آورده بود پشت مدرسه مان توی یک آلونک فکسنی دو اتاقه کنار مستراح زندگی میکرد.
بچه ها میگفتند حسن سبیل شب ها زنش را میگذارد توی بیژامه اش می خوابد! براستی زنش در بیژامه اش جا می‌شد .
بقول مادر بزرگ خدابیامرزمان :
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد !

از آن وزیر تا این وزیر

…کتاب خریدن مرا خانه خراب کرده . کتاب خوب بسیار است ونمی توان از آنها دست برداشت .بضاعت هم بقدر کفایت نیست .
(محمد علی فروغی)
(نخست وزیر رضا شاه )
یعنی نخست وزیر یک مملکت در چنان تنگنای مالی است که توان خریدن کتاب های مورد علاقه اش را ندارد
آنوقت وزیران امروز ؟

قابل توجه روس پرستان

نخست این را از قول فریدون آدمیت در کتاب
« اندیشه ترقی و حکومت قانون» بگویم که :
(روس دشمن مطلق ایران بود . دشمن استقلال و آزادی و ترقی و تمامیت ارضی ما بود .ما را ناتوان و عقب مانده میخواست تا سیاست های تجاوزکارانه نظامی و استعماری خود را پیش ببرد . با هر نقشه و اصلاح ‌و تغییری در ایران سر ستیز داشت )
از یاد نبرید گفته امیر کبیر آن اصطلاحگر بزرگ را که میگفت : خیال کنستیتوسیون داشتم اما مانع بزرگ من روس ها بودند .
۱- طی عهد نامه گلستان ، مجموعا دویست و بیست هزار کیلومتر مربع از چچن و اینگوش امروزی ، پنجاه هزار کیلومتر مربع از داغستان امروزی ، هشتاد هزار کیلومتر مربع از جمهوری آذربایجان امروزی ، ده هزار کیلومتر مربع از ارمنستان امروزی و شصت و هشت هزار کیلومتر مربع از گرجستان امروزی از پیکر ایران جدا شدند و ضمیمه خاک روسیه گردیدند .
۲-در عهد نامه ترکمنچای نیز در مجموع حدود سی هزار کیلومتر مربع شامل حدود بیست هزار کیلومتر مربع از ارمنستان امروزی، پنجهزار کیلومتر مربع از ترکیه امروزی شامل کوههای آرارات و شهر ایغدیر که آنزمان بخشی از خانات ایروان بود و همچنین پنجهزار کیلومتر مربع از جمهوری آذربایجان امروزی از ایران جدا شدند
۳-روسیه در سال ۱۲۲۳ قمری به ایران حمله کرد . گرجستان و تالش و گنجه و شیروان و باکو را از پیکره ایران جدا کرد
۴-پس از عدم پذیرش درخواست روسیه از طرف مجلس شورایملی بسال ۱۲۹۰ خورشیدی مبنی بر اخراج مورگان شوستر ، به تبریز و رشت و انزلی حمله کرد و هزاران نفر را قتل عام کردو ‌قصد تسخیر قزوین و تهران را داشت.
۵-تا جنگ جهانی اول در تبریز ماند و بسیاری از آزادیخواهان و مشروطه طلبان از جمله ثقه الاسلام تبریزی و علی موسیو و فرزندان او را اعدام کرد .
۶-بسال ۱۹۰۷ میلادی شمال ایران رامنطقه نفوذ خود اعلام کرد .
۷- در شهریور۱۳۲۰ و بهنگام جنگ دوم جهانی خاک ایران را اشغال کرد و با حمایت از جدایی خواهان آذربایجان و کردستان و گیلان حکومت های دست نشانده تبریز و گیلان و مهاباد را بوجود آورد .
۸- برای حمایت از نوکران خود تا مدتها پس از پایان جنگ جهانی دوم از ایران خارج نشد و اگر فشار های امریکا و سیاست خردمندانه احمد قوام نبود بخش دیگری از سرزمین مان را می بلعید
۹- در سال ۱۲۹۱ خورشیدی مسجد گوهرشادو حرم امام رضا را به توپ بست و سربازان روس با ورود به حرم امام رضا اموال حرم را به غارت بردند .
۱۰-بسال ۱۲۹۹ هجری قمری عهد نامه ننگین « آخال » را بر ایران تحمیل کرد که بر اساس مفاد آن بخش های بزرگی از خاک شمال شرقی ایران در خراسان بزرگ از پیکر ایران جدا شد و سمرقند و بخارا و خوارزم و هرات و ترکستان ضمیمه خاک روسیه گردید .
۱۱- بسال ۱۲۷۱هجری قمری جنگی میان فریدون میرزا فرمانده ارتش ناصر الدین شاه و محمد امین خان حاکم خوارزم روی داد که به شکست و کشته شدن حاکم خوارزم منتهی شد اما دولت روسیه‌ با استقرار نیروهای قزاق خود در منطقه خوارزم همه متصرفات ایران در کنار رود جیحون را اشغال کرد و ضمیمه خاک روسیه کرد
همین قرار داد آخال که به ایران تحمیل شد هیچ از عهدنامه های ننگین گلستان و ترکمنچای کم نداشت و تمامیت ارضی میهن ما بار دیگر مورد تجاوز روس ها قرار گرفت
۱۲-دشمنی روسیه با مشروطه و مشروطه خواهان و بمباران مجلس شورای ملی توسط شاپشال روسی و حمایت از تجزیه طلبان بخشی دیگر از اوراق تاریخ خونبار میهن ماست که نمیتوان هرگز آنرا به فراموشی سپرد

زنی که به گلها آب میداد

فروزان ، بازیگر فیلم های فارسی بود . اوایل آن انقلاب منحوس خانه اش را که ویلای درندشت زیبایی در خیابان ایتالیا بود مصادره کردند . مصادره اش کردند تا آیات عظام و علمای اعلام در آنجا بیتوته کنند و نماز بخوانند و برای خلق پریشان پرشکایت همیشه گریان از ساده زیستی علی بن ابیطالب لاطایلات ببافند .
این ساختمان ابتدا در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفت و مجله جانباز که ارگان رسمی این بنیاد اهریمنی بود همانجا دفتری و دم و دستگاهی داشت .
یکی از کارکنان همین مجله - امیر امینی - در گزارشی مینویسد : در سال ۱۳۶۶نگهبانان این خانه بمن اطلاع دادند که هر شب زن ناشناسی به اینجا میآید و با غرور تمام بدون آنکه با کسی حرفی و کلامی رد و بدل کند یکراست بطرف باغچه میرود و گلهای خانه را آب میدهد و بی کلامی و نگاهی راهش را میکشد و میرود .
شبی دو تن از مدیران بنیاد تصمیم گرفتند تا دیر وقت بمانند و ببینند این خانم اسرار آمیز کیست .من هم آنشب با آنان ماندم و با کمال حیرت دیدم زنی که هر شب میآید گل های خانه را آب میدهد فروزان هنرپیشه فیلم های فارسی است .
من جلو رفتم و سلام کردم و گفتم : خانم فروزان ! من روزها اینجا توی این خانه نماز میخوانم . آیا شما بعنوان مالک اصلی این خانه راضی هستید ؟
او در پاسخ من فقط یک جمله گفت :
آقا پسر ! ببین ! اگر قبل از انقلاب نماز خوان بودی من راضی هستم ، اما اگر به مصلحت این دوره زمانه نماز خوان شده ای من هر گز راضی نیستم .
May be a black-and-white image of 1 person and text

۱ خرداد ۱۴۰۱

کریسمس در تابستان


" از داستان های بوئنوس آیرس "
هفته اول تابستان بود . تازه بهار زیبای بوینوس آیرس را پشت سر گذاشته بودیم . از در و دیوار نور و روشنایی می بارید . کریسمس از راه رسیده بود . کریسمس در تابستان .
شب کریسمس ، حوالی هشت شب ، سوار مترو شدیم و رفتیم قلب بوینوس آیرس . میدان اوبلسکو . یا بقول یکی از بچه های ایرانی : میدان میخ .
پرنده پر نمیزد . انگار هیچ تنابنده ای در شهر نبود . فقط تک و توکی آدم علاف و غریب اینجا و آنجا پرسه میزدند . رستورانها و بار ها و سینما ها بسته بود . دیگر کسی در خیابان گیتار نمی نواخت و میلونگا نمیخواند . دیگر از آن هیاهوی هوسناک خیابان " ریواداویا " و " کورین تس " نشان و نشانه ای نبود . خواستیم بر گردیم خانه مان . مترو ها تعطیل شده بودند . اتوبوس ها دیگر نعره نمیکشیدند . و تاکسی ها انگار آب شده بودند و به زمین فرو رفته بودند .
دخترک مان - آلما - بیتابی میکرد. میخواست به خانه بر گردیم . خانه مان تا مرکز شهر بیست و چند کیلومتری فاصله داشت . ترس ورمان داشته بود . یعنی اینهمه راه را باید پیاده گز کنیم ؟ دخترک مان را چه کنیم ؟ بدوش بگیریم ؟ اینهمه راه ؟ آیا از پای نمی افتیم ؟
ناگهان از یک خیابان فرعی تاکسی نارنجی رنگی پدیدار شد . جلوی پای مان ایستاد و گفت : کجا ؟
گفتیم : پالرمو
گفت : من باید بروم خانه ام . مسیرم هم به مسیر شما نمیخورد . زن و بچه ام چشم براه هستند ....آنگاه تاملی کرد و گفت : بپرید بالا . چون بچه دار هستید میرسانم تان .
و رساند .
فردایش دو باره کفش و کلاه کردیم و رفتیم مرکز شهر . همان میدان اوبلسکو . همان میدان میخ . از در و دیوار نور و شور و شادی می تراوید . سرتا سر خیابان لاوازه و فلوریدا از آدمی موج میزد . مرد و زن و پیر و جوان . هر کدام به رنگی . رقص رنگها در ازدحام آدمیان .
اینجا و آنجا ، گروههای موسیقی می نواختند و میخواندند ، میرقصیدند و میرقصاندند . ناگهان ناقوس کلیساها به صدا در آمدند و از فراز ساختمانهای بلند میلیارد ها تکه کاغذ سپید - بنشانه برفی که هرگز در بوینوس آیرس نمیبارید - فرو بارید و تمامی خیابانها و کوچه ها را سپید پوش کرد .
و این نخستین کریسمس ما در بوینوس آیرس بود .
بوینوس آیرس . شهر شعر و شراب و ماته و تانگو . شهر خورخه لوییس بورخس . شهر خولیو کورتازار . شهر چه گوارا . شهر اوا پرون . شهر مارادونا . شهر همیشه بیدار . شهر سینیور کاپه لتی . شهر همیشه شاد. شهر هیمیلسه . شهر مونیکا . شهر ریکاردو . شهری که بسیار دوستش میدارم و آرزوی دیدن دوباره اش را دارم .
Image may contain: sky and outdoor

خان عمو




خان عمو مان  چهار تا زن داشت 
اسمش بود مشتی آقايی .
هيچوقت نفهميدم اسم واقعی اش چيست . نميدانم چرا بهش مشتی آقايی ميگفتند . بخاطر مشتی بودنش بود يا بخاطر مشهد رفتنش ؟ نميدانم .

خان عمو  قيافه اش بيشتر به روس ها شباهت داشت . چشمان آبی . قد بلند . پوست سرخ و سفيد ؛ بازوان ستبر و صدايی که رنگ و بوی فرماندهی داشت .

خان عمو مان  چهار تا زن داشت . بگمانم سی چهل تا هم بچه داشت . من اسم بسياری از بچه هايش را نمی دانستم و خيلی هاشان را هم نمی شناختم . فقط يکی شان همکلاسی ام بود که انگار سيبی بود که از وسط نصف کرده باشند . رونوشت برابر اصل مشتی آقايی بود . اسمش بود عليرضا .
هر وقت توی مدرسه  يکی انگولک مان ميکرد يا از يکی بدمان ميآمد ؛ به عليرضا می گفتيم ؛
فردايش ؛ عليرضا بهانه ای گير مياورد و دک و پوز يارو را خونين مالين ميکرد .

مشتی آقايی  در  لاهيجان  باغات چای و مزارع برنجکاری داشت . وضع مالی اش روبراه بود. توی هر مزرعه ای خانه ای ساخته بود و به يکی از زنهايش داده بود .

خان عمو  آدم عجيب غريبی بود . با هيچکسی رفت و آمد نميکرد . اهل رفيق بازی و اينحرفها نبود . به مسجد و ميخانه هم نميرفت .
تابستانها ميامد توی محله و روی تالار خانه اش می نشست و مثل اعليحضرت همايونی فرمانروايی ميکرد .پيراهن رکابی سفيدی بتن ميکرد و به دو سه تا متکا تکيه ميداد و با صدای بلند امر و نهی ميکرد . آنقدر بچه دور و برش بود که ديگر حال و حوصله ما را نداشت  . بگمانم اسم بچه های خودش را هم نمی دانست.  
خان عمو  با بابای ما هم ميانه خوشی نداشت ؛ رابطه شان انگار شکر اب بود چونکه يادم نميآيد  هيچوقت بخانه مان قدم گذاشته باشد .


خان عمو چهار تا زن داشت . زن اول خان عمو براستی يک فرشته بود . چشمان آبی و مو های طلايی داشت  اما آنقدر از دست خان عمويم عذاب کشيده بود که روی صورتش هزار تا چين و چروک بود . در چهل سالگی هفتاد ساله بنظر ميرسيد .

هر وقت از دست خان عمو بجان ميآمد  چادرش را سرش ميکرد و ميآمد خانه ما . سه چهار روزی خانه ما ميماند بعد دوباره راهش را ميکشيد و ميرفت . خيلی کم حرف و مهربان بود . شايد بخاطر همين مهربانی اش بود که خان عمو سه تا “هوو “ سرش آورده بود .  هميشه يک مشت هله هوله و شکلات و آب نبات قندی توی چارقدش پيچيده بود و آنها را بما ميداد . يک فرشته واقعی بود . اسمش يادم نمانده است اما ما صداش ميکرديم مامان اسدالله .
مامان اسدالله از يک خانواده ريشه دار و اصيل گيلان بود اما نميدانم چطور شده بود از خانه خان عموی مان سر در آورده بود . بگمانم گول بازوان ستبر و چشمان آبی و صورت سرخ و سفيد خان عمو را خورده بود .


يک روز  يک آقايی از تهران آمده بود خانه خان عموی مان . اسمش بود داش اسمال . از آن داش مشدی های بزن بهادر تهران بود . طوری حرف ميزد که ما تا آنروز نشنيده بوديم .
داش اسمال  برادر مامان اسدالله بود .
يک شب  پای سفره شام ؛ زن عموی مان – مامان اسدالله – داشت از سفرش به قم تعريف ميکرد .  از اينکه رفته است زيارت حضرت معصومه و يک شکم سير گريه کرده است !
بعدش برايمان تعريف کرد که آيت الله بروجردی را ديده است که چه آدم بزرگی بوده است .
داش اسمال در آمد که : خيلی بزرگ بود ؟
مامان اسدالله با سادگی گفت : آره داداش ؛ واقعا بزرگ بود .
داش اسمال گفت : يعنی از شتر بزرگتر بود ؟
همه  لب هاشان را گاز گرفتند اما من نميدانم چرا از اين حرف داش اسمال خيلی خوشم آمد 

يکسال تابستان  قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو و يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند .

مزرعه خان عمو حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه .
من و داداشم کفش و کلاه کرديم و رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود .
خان عمو يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم .
من و برادرم  به عشق همين دوچرخه ؛ دو هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم .

يک روز  حين دو چرخه سواری ؛ توی يکی از کوچه پسکوچه های ده  با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم  حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . !دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود .

از فردا صبح  از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود

تابستان سال بعد  وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ؛ ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما 
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .

فردايش  به بهانه دل درد ؛ خان عمو را وادار کردم که مرا سوار مینی بوس بکند و به خانه مان بفرستد .از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم .



از بیم مور در دهن اژدها شدیم

….چون شنیده بودم تفت از جاهای خوب یزد است از راه مستقیم یزد کناره کرده روانه تفت شدیم.
در آنجاحاجی محمد حسن نامی که او را سابقا در شیراز دیده بودم مرا دید به خانه خود برد منزل داد .
شب را در باغ حاجی محمد حسن بسیار خوش گذشت. یک نفر معمم بسیار فضولی حضور داشت .دیدم حاجی محمد حسن از وجود او در عذاب است و من هم راحت نبودم .
بعد از صرف شام در یک طرف باغ برای من و حاجی نزدیک به هم رختخواب پهن کردند. من پرسیدم:این ملا که بود و با شما چه کار داشت؟
گفت : تفصیلی هست. این آخوند بی شرم صدمه ای بمن زده که نظیر آن به کمتر کسی وارد میشود . این بی شرم از شاگردان شیخ محمد حسن سبزواری است که در اینجا بعنوان مجتهد - که بلای مبرم ایران است - ریاست دارد .
من این ملا را بواسطه تقوایی که شیخ از او حکایت کرد برای تعلیم دخترم به خانه آوردم و در مدتی که دخترم کوچک بود تعلیم قرآن و فارسی میکرد . چون دختر بزرگ شد دیگر مناسب ندیده به آخوند گفتم دیگر نیاید و عطایی به او کردم .
بعد از چند روز این نمک نشناس بی شرم نزد پسرم آمده میگوید : همشیره شما معقوده من است ! (یعنی به عقدم در آمده )
آن جوان مشتعل شده فحش داده مثل سگ او را میراند .
او گفته : دختر ، خودم را وکیل کرده عقد کرده ام . به هر حال بعد از چند روز شیخ محمد حسن مجتهد مرا احضار کرده گفت :وصلت شما با جناب آخوند ملا علی اکبر که شخص محترم و فاضلی است مبارک باد . خوب است عروسی کرده بدهید ببرد .
من گفتم : خدا نکند من به چنین امر نامبارکی اقدام کنم .
گفت : صبیه شمابالغه و عاقله و در شریعت مقدسه اختیارش با خودش است . آمد پیش من اقرار کرد به ملا علی اکبر عقد کردم و تو دیگر اختیار نداری .
من که قطعا میدانستم دروغ میگوید زیرا کار این گربه های کنار سفره مردم و بلاهای مبرم ، تمام از این قبیل است ، یک روز به دلخواه خود کاغذی ساخته و وصی مالداری شده ، کاغذ و شاهد و مهر از خودشان و قوه مجریه آنها کتک طلاب ، و بدینوسیله مال میت را می خورند و اگر زن یا دختری دارد می برند ، یک روز اگر دختر یا بیوه زن مالداری یا جمال داری باشد مهر نامه میسازند چند روز به زور نرد عشق باخته ، مالش را خورده بیرونش میکنند
از شیخ بی شرم پرسیدم دختر من محال است از خانه بیرون رفته و حرفی به کسی گفته باشد ، خصوصا چنین حرفی . حالا بگویید چگونه دختر مرا شناختید ؟
فورا مثل آتش شده گفت : میخواهی مرا تکذیب کنی؟گویا مذهب بابی را قبول کرده ای !؟ برو از دخترت بپرس.
با حال زار به خانه برگشتم و این حرف و گفتگو در خانه من برای زن و اقوام و دخترم بالاترین مصیبت و بلایی است که به یک خاندان وارد میشود . زنم مثل ابر گریان ،دخترم مثل بید لرزان ، از این ملای بی شرم در نفرت ….
استفسار کردم ابدا دخترم خانه شیخ بی شرم را ندیده و گوش او چنین حرفی نشنیده .
فردا باز شیخ نا مبارک مرا خواسته ، تا رسیدم به تندی گفت : شما میخواهید مرا دروغگو‌بدانید ؟
من دیدم این لعین ایستاده است که مال و جان و آبرویم را پامال کند . لابد مانده پناه بردم به محمد خان والی حاکم یزد که مرد سالمی است واز هزار تا از این آخوندهای بی دین بهتر است ‌. حقیقت حال را به او گفتم .
او گفت : من میدانم شما راست میگویید بلکه هر کس با این آخوند ها طرف شده چیزی از ایشان بگوید یقین دارم راست است . هر روز صد قسم از این جعلیات دارند اما میدانید زندگانی و مرگ ما به دست اینهاست .باید با خود اینها بطوری بسازید .
گفتم : اجرا بدست شماست . این خلاف ها را اجرا نکنید .اعتبار اینها بسته به اجرای شماست .
حاکم گفت : عجب از توست . آیا می توانیم آشکارا با اینها مخالفت کنیم ؟ تو میدانی همه مردم کاری دارند . تو تجارت داری . یکی بقال است. یکی زارع است . من حکومت دارم و به کار مردم رسیدگی میکنم . اما این جماعت ملایان که شهر ها را پر کرده اند و کسی نمیداند کدامیک فهم و سواد دارد یا ندارد ، همه نام شیخ و آخوند و عمامه و عبا دارند ، آیا اینها کاری جز این دارند که برای مردم دردسر درست کنند و بنام شریعت هر چه بخواهند بکنند ؟ برای یکی سند میسازند ، یکی را مدعی و دیگری را مدعی علیه میکنند ، وکیل می‌شوند ، شاهد می‌شوند ، جرح میکنند ، تعدیل میکنند ، مومن میسازند ، تکفیر میکنند . حالا می توان گفت آقا دروغ میگوید ؟ اگر دسته بندی کرده بمن تهمت زدند که ظلم میکند یا بابی است یا رشوه گرفته و بیرق واشریعتا بلند کردندمن چه باید بکنم ؟ آیا ما مجبور نیستیم با اینها تقیه بکنیم ؟
ایراد میکنی میگویند مجتهد را ایراد جایز نیست .تکذیب میکنی مثل این است که خدا و‌پیغمبر را تکذیب کرده ای .کسیکه چند سال در نجف مانده باشد به او نمیتوان گفت مجتهد نیست . عادل نیست . او هم جمعی قلچماق بنام طلبه دارد . هر چه میخواهند میکنند . ما باید یکی را در دست داشته باشیم و با دیگری معارضه کنیم . اگر حسد اینها با یکدیگر و بغض و نفاق و خود پسندی اینها نبود زندگانی برای هیچکس ممکن نبود . خواهش دارم تو بروی با آن آخوند مهربانی بکنی شاید با سهولت یک طلاق صوری بگیریم . خود میدانی غالبامقصود اینها از این شرارت ها و کاغذها که میسازند بدست آوردن مال است ….
در هر حال مجبورم کردند با این آخوند بی شرم حق ناشناس مهربانی کنم بلکه پولی داده یک طلاقنامه صوری از او بدست آرم …..این است روزگار ما .
« از خاطرات حاج سیاح محلاتی - ۱۲۵۶ خورشیدی »
*** پی نوشت : اینها داستان هایی است که برای نسل ما گفته نشد .
اگر بجای چسبیدن به کورش و داریوش و کمبوجیه و هوخشتره اجازه میدادند همین داستان ها در کتاب های درسی نوشته می‌شد یا اجازه میدادند چنین کتاب هایی به چاپ برسد ملت ما هیچگاه زیر عبای آن ابلیس جمارانی نمیرفت تا به چنین عذاب الیمی گرفتار آیدو از بیم مور در دهن اژدها در غلتد .