دنبال کننده ها

۱۵ مهر ۱۴۰۰

از خدا بترس

دایی مم رضای مان آدم عجیب غریبی بود .هر چه خانه و زندگی و ارث و میراث و باغ و باغستان داشت همه را در قمار و رفیق بازی باخته ، آخر عمری لخت و آب نشین شده بود .
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
دایی مم رضا نماز نمیخواند . روزه نمیگرفت . اهل روضه و دعا و مسجد و کلیسا نبود .اما مدام نصیحت مان میکرد که : پسر جان ! از خدا بترس !
ما آن روزها پند و اندرزهای صد تا یک غاز دایی مم رضا رااز این گوش می شنیدیم و از آن گوش در میکردیم ،
اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده با دیدن کشور هایی که خدا باشقاوت و شلاق و محبس و دار در آن حکمروایی میکند به خودمان میگوییم این دایی مم رضای ما عجب فیلسوفی بوده ها ؟
راستی راستی که باید از خدا ترسید.
امیدواریم با این زبان درازی امروزمان سوسک نشویم که بقول این رفیق مان خداوند از همه گردن کلفت تر است

۱۰ مهر ۱۴۰۰

درخت بلوط و مصائب آن

در حیاط خانه مان دو درخت بلوط سر به آسمان ساییده اند . یکی شان شاید دویست سیصد سالی از عمرش میگذرد آن دیگری میانه سال درختی است صد ساله .
تابستان که میشود زیر همین درخت ها میزی و بساطی میگذاریم و شب ها می نشینیم به صدای زنجره ها گوش میدهیم و ستاره ها را که در آن دور دست ها سوسو میزنند میشماریم . جای تان خالی گاهی هم می نشینیم یکی دو لیوان آبجو میخوریم و به خیالپردازی می پردازیم بلکه « فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت » فراهم آید که از قدیم گفته اند : « آرزو ، سرمایه مفلس است »
گهگاه هم اگر کیف مان کوک و جان مان جور باشد خطاب به درخت میگوییم :
تو قامت بلند تمنایی ای درخت .
همواره خفته است در آغوشت آسمان .
اما از آنجا که بقول معروف « شکر در باغ هست و غوره هم هست » این نازنین درختان بلوط تابستان و پاییز و زمستان بلاهایی سرمان میآورند که آن سرش ناپیدا.
پاییز که میشود برگ ها شروع میکنند به ریختن . ما هر روز صبح بعد از صبحانه باید برویم یکی دو ساعت برگ ها را جارو بزنیم ( رفته ایم یک عالمه از این دلار های بی زبان سلفیده ایم یکی از این جاروهای برقی خریده ایم که هر پگاه کار برگ روبی را برای مان انجام می‌دهند .)
وسط های پاییز که میشود لشکر سمور ها و ابابیل! از راه میرسند و دانه های بلوط را میخورند و پوستش را میریزند برای ما .
دوباره هر بامداد باید برویم پوست جمع کنیم.
تابستان که میشودبه مصداق آن ضرب المثل عامیانه که « محنت زده را ز هر طرف سنگ آید » یک ماده سیاه رنگ چرب چیلی به شیرینی عسل از شاخه هایش فرو میریزد که لشکر مورچگان را به مهمانی دعوت میکند.
ما که آن فرموده فردوسی پاکزاد را آویزه گوش مان داریم که «میازار موری که دانه کش است » مجبور میشویم دست به بمباران شیمیایی بزنیم و خیل عظیم مورچگان را بتارانیم و گرنه خانه و کاشانه مان را بر سرمان خراب خواهند کرد .
التفات میفرمایید ما به چه مصیبتی گرفتار آمده ایم ؟ پس بی جهت نیست که مرحوم قا آنی میفرمایند :
راست گویند حکیمان جهاندیده که نیست
لاله بی داغ و شکر بی مگس و گل بی خار
لابد خواهید پرسید خب ، چرا درخت ها را از بن و پی قطع نمیکنید و خودتان را خلاص نمی کنید ؟
پاسخ مان این است که : کاکو ! ما این خانه را بخاطر همین دو تا درخت خریده بودیم !
از ماست که بر ماست .ملتفت هستید انشاالله!!

سعدی و آسید علی

یعنی توی آن بیت رهبری با آن طول و عرض و ید و بیضایش و در میان خیل عظیم جان نثاران و خایه مالان و سرداران تریاکی و وافور داران زبان شناس ! و آقا بلی چی های عمامه دار و بی عمامه یکنفر پیدا نمیشود محض رضای خدا این پند حکیمانه همشهری مان حضرت مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی - ملقب به سعدی علیه الرحمه - را برای این آسید علی آقای روضه خوان -ملقب به آقای عظما - بخواند و او را از مخمصه برهاند ؟
ای روبهک ! چرا ننشینی به جای خویش ؟
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراهه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

۸ مهر ۱۴۰۰

انسان . گرگ انسان است

انسان ، گرگ انسان است
گفتگوی گیله مرد با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 09 29 2021

سپتامبر

آخرین روزهای سپتامبر بود . سپتامبر 1984.
در تهران سوار هواپیما شدیم . لوفت هانزا. مقصد بوینوس آیرس.
دل توی دل مان نبود . شب را تا سپیده صبح بیدار بودیم . در خانه رفیقم عباس. عباس و همسرش هم همراه ما بیدار مانده بودند .
دم دمای صبح با ژیان قراضه عباس راه افتادیم . خیابان های تهران دلگرفته و غمگین بود .نمیدانستیم میگذارند در آن گریز نا گزیر از بهشت اسلامی این آقایان بگریزیم یا نه ؟
آنچنان پریشان و نگران بودیم که لقمه نانی حتی از گلوی مان پایین نمیرفت. دخترک یکساله ام -آلما - خواب بود و هفت پادشاه را در خواب میدید
رسیدیم فرودگاه . عباس اصرار داشت با ما بماند . میگفت اگر نگذاشتند بروید اینحا باشم و شما را به خانه برگردانم. با خواهش و منت و تمنا راضی اش کردیم بر گردد . گفتیم : اگر نگذاشتند بگریزیم زنگ میزنیم و خبرت می کنیم .
فرودگاه مهر آباد به گورستان متروکی شباهت داشت . هراس و ترس و نکبت در فضایش می چرخید و جولان میداد. با خودم گفتم : عقاب جور گشوده است بال در همه شهر.
از هفت خوان نخست به سلامت گذشتیم .با نفرت و خشم .همه سوراخ سنبه های بدن مان را در جستجوی طلا گشتند . چمدان های مان را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار در هم ریختند و در آن معدن طلا چیز دندانگیری نیافتند. سایه شوم زاغان و کرکسان را میشددر چارسوی فرودگاه دید.
بر روی دیوارها تصاویر رهبران زنده و مرده و شهیدان زنده ومرده به آدمی دهن کجی میکرد
از دروازه شماره فلان گذشتیم . پاسپورت همسر و دختر م را بدستم دادند . اجازه خروج شان صادر شده بود اما ازپاسپورت من خبری نبود . دلشوره و ترس امانم را بریده بود : اگر نگذارند بروم ؟بر سر همسر و دخترکم چه خواهد آمد ؟
ساعتی در التهاب و هراس گذشت . ناگهان از بلند گو نامم را خواندند : برادر فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کنند !
با ترس ولرز اتاق شماره فلان را پیدا کردم . دو تا از آن زاغ سار اهرمن چهرگان چشم براهم بودند. اتاق بوی پیاز گندیده میداد . بوی استفراغ ماسیده میداد.
گوشه ای به انتظار ایستادم . یکی شان رو بمن کرد و گفت : کجا میروی؟
گفتم : بوینوس آیرس
تا کنون نام بوینوس آیرس به گوشش نخورده بود . نمیدانست کجاست
گفت: تو ممنوع الخروج هستی ! حق خروج از مملکت را نداری
نامه دادگاه انقلاب را از جیبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب می توانم از کشور خارج شوم .
پاسپورتم را به صورتم کوبید و با خشم گفت : مادر جنده ! برو گورت را گم کن !
سوار هواپیما شدیم و من تا فرانکفورت خموشانه گریستم .

۶ مهر ۱۴۰۰

آمیگو خوزه

آمیگو خوزه هر ماه دو بار میآمد باغچه خانه مان را سرو سامان میداد .گلدان ها را جا بجا میکرد . علف های هرز را بیرون میکشید . سمپاشی میکرد . با گلها ور میرفت . گل میکاشت . کود میداد . هرکاری میکرد . سر ماه هم هشتاد دلار میگرفت و میرفت پی کار و زندگی اش .
این آمیگو خوزه نجار هم بود . لوله کشی هم میکرد . نقاش هم بود . آدم کم توقع بی آزاری هم بود .
هر وقت یک جای خانه مان عیب و علتی پیدا میکرد آمیگو خوزه میآمد دستی به سر و روی شان میکشید و کارمان را راه می انداخت .
توی حیاط خانه مان درخت بلوطی بود که شاخ و بالش به خانه همسایه سرک کشیده بود . ما برای اینکه مزاحمتی برای همسایه مان پیدا نشود رفتیم یک تبر حسابی خریدیم و خواستیم خودمان شاخه های اضافی را بزنیم .
یک روز دل به دریا زدیم و رفتیم بالای درخت ، هنوز چهار وجب بالا نرفته بودیم دیدیم زانوان مان چنان میلرزد که کم مانده است از همان بالا پرت بشویم پایین برویم عرش اعلی خدمت حضرت باریتعالی .
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ گفتیم منتظر میمانیم تا آمیگو خوزه از راه برسد و بریدن شاخه ها را انجام بدهد .
روز پنجشنبه بود که آمیگو خوزه به روال معمول سر و کله اش پیدا شد .
درخت را نشانش دادیم و گفتیم : آمیگو ! این تبر را می بینی؟ آنرا بردار این شاخه های اضافی را بزن .
آمیگو خوزه تا چشمش به تبر افتاد سه چهار قدم عقب عقب رفت ‌گفت : من دست به این تبر نمیزنم سینیور !
گفتیم : خوزه جان ! این فقط یک تبر است . موشک زمین به هوا که نیست . تبر که ترس ندارد . از تبر می ترسی ؟
گفت : سی سینیور ! این تبر سلاح کشتار جمعی است !
گفتیم : چی چی است ؟
گفت : سلاح کشتار جمعی !
گفتیم : پدر آمرزیده ! تبر را چیکار به سلاح کشتار جمعی ؟
گفت : سینیور ! مگر یادتان رفته است چه بلایی سر صدام حسین آوردند ؟
گفتیم : میدانیم ، ولی چه ربطی به تبر دارد ؟
گفت : آیا صدام حسین سلاح کشتار جمعی داشت ؟
گفتیم : نه ! نداشت .
گفت : دیدی چطوری صدام حسین بیچاره را فرستادند بالای دار ؟
گفتیم : خوزه جان ! قربان آن قد و بالایت بشویم ما ! نا سلامتی شما از نوادگان امیلیانو زاپاتا هستید . آخر سلاح کشتار جمعی چه ربطی به تبر دارد ؟
گفت : سینیور ! معمر قذافی یادتان میآید ؟ مگر قذافی را به اتهام داشتن سلاح کشتار جمعی با آن فضاحت سر به نیست نکردند ؟ گفتیم : کردند . خب که چی ؟
گفت :سینیور ! شما این حرامزاده ها را نمی شناسی . از اینها هر کاری بر میآید . یکوقت دیدی فردا پس فردا آمدند یقه مرا گرفتند و همین تبر را بهانه کردند و مرا به اتهام داشتن سلاح کشتار جمعی فرستادند زندان گوانتانامو ! آنوقت خر بیار و باقلا بار کن ! ما به این تبر دست نمی زنیم که نمی زنیم . والسلام . نامه تمام !

جهاد

آقای عظما فرمان جهاد صادر فرموده اند . میخواهند همه روزنه ها و دریچه های آگاهی را بر روی ملت ایران مسدود بفرمایند .
عو عوی سگان شان هم اینجا و آنجا به گوش می‌رسد .
در پاسخ به این فرمان ملوکانه ! میگوییم :
اگر خسی به هوا رفت از کشاکش باد
به یک دمی دو سه ، ناچار بر زمین افتد
یا بقول سیف فرقانی:
در مملکت که نعره شیران گذشت و رفت
این عو عوی سگان شما نیز بگذرد

تسلیت عرض میکنیم

( بمناسبت چهارمین سالروز مرگ آقای پلی بوی)
عالیجناب هیو هفنر Hugh Hefner بنیانگذار مجله الفیه شلفیه موسوم به پلی بوی ، همزمان با ایام سوکواری حضرت سید الشهدا به رحمت خدا رفته اند . ما میخواستیم بگوییم خداوند انشا الله ایشان را غریق رحمت الهی خود کرده همنشین حوریان بهشتی بفرماید اما دیدیم ای بابا ! این بنده خدا تا همان نود و یک سالگی اش در میان اقیانوسی از پریرویان غوطه میزده است و دیگر نیازی ندارد توی آن دنیا با پریرویان هشتاد ذرعی - که بگفته مرحوم مغفور شهید محراب آ شیخ عبدالحسین دستغیب حتی جگرو قلوه و نمیدانم جزیره لانکرهاوس شان از پشت پوست شان نمایان است - همسخن و همدم و همنوا و همبستر بشود . فقط میخواستیم بگوییم آخر مرد حسابی این چه وقت مردن بود ؟ نمیتوانستی دندان روی جگر بگذاری چهار روز زود تر یا دیر تر ، کپه مرگت را بگذاری تا ما بتوانیم یک دل سیر برایت اشک بریزیم و عزا داری کنیم ؟ مگر نمیدانستی که در این یوم القیامت ما سرگرم عزاداری برای آقای مان امام حسین و دو طفلان مسلم و قاسم ناکام و علی اصغر تشنه لب هستیم ؟حالا چطوری بیاییم برایت عزاداری کنیم ؟ آخر این چه وقت مردن بود مرد حسابی ؟
بنا بر این میخواهیم به سبک و سیاق مرحوم مغفور شهید مغبون - صادق قطب زاده - یک فقره طومار کت و کلفت بدرگاه آقای باریتعالی بفرستیم و عاجزانه استدعا کنیم بابت خدمات مشعشعانه آن عالیجناب ، ایشان را از گیر و دار های عرصات محشرو عقبات روز قیامت و پرس و جوهای ساواک مآبانه حضرات نکیر و منکر معاف بفرمایند . آخربیچاره پیرمرد نود و یکساله چطور می تواند پنجاه هزار سال جلوی بهشت یا جهنم این پا و آن پا بکند ؟
( هنگامى که روز قیامت فرا می‌رسد مردم باید پنجاه موقف و ایستگاه را طی کنند تا سرانجام به بهشت یا جهنم برسند. در هر ایستگاه نیز هزار سال متوقف می‌شوند. همچنان‌که خدای متعال در قرآن کریم می‌فرماید: «فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَة» در روزى که مقدارش پنجاه هزار سال است).
. کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، محقق و مصحح: غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 8، ص 143، دارالکتب الإسلامیة، تهران،چاپ چهارم، 1407ق)
از آقای باریتعالی میخواهیم آن فقید سعید را با امام حسن مجتبی - یعنی امام شهید مظلوم مسمومی که سر آمد پایین تنه بازان امت اسلام بوده و شیوه مرضیه آن امام مسموم تا قیام قیامت در میان مومنان امتداد خواهد داشت - محشور بفرماید

حال مان خوب است

امروز صبح اول وقت آمده بودیم بیمارستان . خیال میکردیم قلب مان عیب و علتی پیدا کرده است . قفسه سینه مان بشدت درد میکرد .
رفتیم آنژیو گرافی. بعدش رفتیم چی چی لوژی . پشت بندش رفتیم چی چی گرافی . نیم کیلو خون هم از ما گرفتند . ده تا دکتر دیدیم . شش هفت ساعت در بیمارستان بودیم . حوصله مان هم سر رفته بود . از این راهرو به آن راهرو . از این بخش به آن بخش . تازه فهمیدیم چقدر قدر و قیمت داریم . تا حالا قدر و قیمت خودمان را نمیدانستیم !
یکبار سردمان شده بود . لباس گرم هم با خودمان نبرده بودیم . روی مان هم نمیشد به پرستاری بگوییم سردمان است . نیم ساعتی تحمل کردیم . آخرش دیدیم از سرما میلرزیم و دندان های مان به هم میخورد . پرستاری آمد و ما را در ملافه ای پیچید . آخی راحت شدیم !
ساعت سه بعد از ظهر بود که یکی از دکترها خوش و خندان آمد و گفت :گود نیوز مستر گیله مرد ! قلب تان هیچ عیب و علتی ندارد . همه آزمایش ها نشان میدهد حضرتعالی آدم سالمی هستید . فقط قند خون تان کمی بالاست .می توانید تشریف مبارک تان را ببرید .
وقتی از بیمارستان بیرون آمدیم گرسنه مان بود . گفتیم برویم یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای «آدم خفه کن » بلمبانیم و از خجالت این شکم بی هنر پیچ پیچ در آییم اما از ترس اینکه نکند فردا پس فردا گرفتار بلای دیگری بشویم از خیرش گذشتیم .کاشکی دسترسی به این لیلا خانم نازنین داشتیم و یک شکم سیر از آن دستپخت بی همتای شان میل میفرمودیم !
یک نکته دیگر را هم بگوییم و بگذریم :
امروز ما فهمیدیم چقدر رفیق و دوست مهربان در اینسو و آنسوی دنیا داریم .
ما حال مان خوب است . دست یکایک شما را به مهر میفشاریم و روی یکایک تان را می بوسیم و میگوییم :
تن تان به ناز طبیبان نیازمند مباد .

بانک ها و تانک ها

باری، پرسش این است :
آیا بانک ها در تولید رنج بشری سهم بیشتری دارند یا تانک ها؟
آیا بانک های جهان در تولید و باز تولید مرارت ها و مصائب انسان نقش بیشتری داشته اند یا تانک های هیتلر ؟
May be an illustration