دایی مم رضای مان آدم عجیب غریبی بود .هر چه خانه و زندگی و ارث و میراث و باغ و باغستان داشت همه را در قمار و رفیق بازی باخته ، آخر عمری لخت و آب نشین شده بود .
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
دایی مم رضا نماز نمیخواند . روزه نمیگرفت . اهل روضه و دعا و مسجد و کلیسا نبود .اما مدام نصیحت مان میکرد که : پسر جان ! از خدا بترس !
ما آن روزها پند و اندرزهای صد تا یک غاز دایی مم رضا رااز این گوش می شنیدیم و از آن گوش در میکردیم ،
اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده با دیدن کشور هایی که خدا باشقاوت و شلاق و محبس و دار در آن حکمروایی میکند به خودمان میگوییم این دایی مم رضای ما عجب فیلسوفی بوده ها ؟
راستی راستی که باید از خدا ترسید.
امیدواریم با این زبان درازی امروزمان سوسک نشویم که بقول این رفیق مان خداوند از همه گردن کلفت تر است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر