دنبال کننده ها

۶ مهر ۱۴۰۰

جهاد

آقای عظما فرمان جهاد صادر فرموده اند . میخواهند همه روزنه ها و دریچه های آگاهی را بر روی ملت ایران مسدود بفرمایند .
عو عوی سگان شان هم اینجا و آنجا به گوش می‌رسد .
در پاسخ به این فرمان ملوکانه ! میگوییم :
اگر خسی به هوا رفت از کشاکش باد
به یک دمی دو سه ، ناچار بر زمین افتد
یا بقول سیف فرقانی:
در مملکت که نعره شیران گذشت و رفت
این عو عوی سگان شما نیز بگذرد

تسلیت عرض میکنیم

( بمناسبت چهارمین سالروز مرگ آقای پلی بوی)
عالیجناب هیو هفنر Hugh Hefner بنیانگذار مجله الفیه شلفیه موسوم به پلی بوی ، همزمان با ایام سوکواری حضرت سید الشهدا به رحمت خدا رفته اند . ما میخواستیم بگوییم خداوند انشا الله ایشان را غریق رحمت الهی خود کرده همنشین حوریان بهشتی بفرماید اما دیدیم ای بابا ! این بنده خدا تا همان نود و یک سالگی اش در میان اقیانوسی از پریرویان غوطه میزده است و دیگر نیازی ندارد توی آن دنیا با پریرویان هشتاد ذرعی - که بگفته مرحوم مغفور شهید محراب آ شیخ عبدالحسین دستغیب حتی جگرو قلوه و نمیدانم جزیره لانکرهاوس شان از پشت پوست شان نمایان است - همسخن و همدم و همنوا و همبستر بشود . فقط میخواستیم بگوییم آخر مرد حسابی این چه وقت مردن بود ؟ نمیتوانستی دندان روی جگر بگذاری چهار روز زود تر یا دیر تر ، کپه مرگت را بگذاری تا ما بتوانیم یک دل سیر برایت اشک بریزیم و عزا داری کنیم ؟ مگر نمیدانستی که در این یوم القیامت ما سرگرم عزاداری برای آقای مان امام حسین و دو طفلان مسلم و قاسم ناکام و علی اصغر تشنه لب هستیم ؟حالا چطوری بیاییم برایت عزاداری کنیم ؟ آخر این چه وقت مردن بود مرد حسابی ؟
بنا بر این میخواهیم به سبک و سیاق مرحوم مغفور شهید مغبون - صادق قطب زاده - یک فقره طومار کت و کلفت بدرگاه آقای باریتعالی بفرستیم و عاجزانه استدعا کنیم بابت خدمات مشعشعانه آن عالیجناب ، ایشان را از گیر و دار های عرصات محشرو عقبات روز قیامت و پرس و جوهای ساواک مآبانه حضرات نکیر و منکر معاف بفرمایند . آخربیچاره پیرمرد نود و یکساله چطور می تواند پنجاه هزار سال جلوی بهشت یا جهنم این پا و آن پا بکند ؟
( هنگامى که روز قیامت فرا می‌رسد مردم باید پنجاه موقف و ایستگاه را طی کنند تا سرانجام به بهشت یا جهنم برسند. در هر ایستگاه نیز هزار سال متوقف می‌شوند. همچنان‌که خدای متعال در قرآن کریم می‌فرماید: «فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَة» در روزى که مقدارش پنجاه هزار سال است).
. کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، محقق و مصحح: غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 8، ص 143، دارالکتب الإسلامیة، تهران،چاپ چهارم، 1407ق)
از آقای باریتعالی میخواهیم آن فقید سعید را با امام حسن مجتبی - یعنی امام شهید مظلوم مسمومی که سر آمد پایین تنه بازان امت اسلام بوده و شیوه مرضیه آن امام مسموم تا قیام قیامت در میان مومنان امتداد خواهد داشت - محشور بفرماید

حال مان خوب است

امروز صبح اول وقت آمده بودیم بیمارستان . خیال میکردیم قلب مان عیب و علتی پیدا کرده است . قفسه سینه مان بشدت درد میکرد .
رفتیم آنژیو گرافی. بعدش رفتیم چی چی لوژی . پشت بندش رفتیم چی چی گرافی . نیم کیلو خون هم از ما گرفتند . ده تا دکتر دیدیم . شش هفت ساعت در بیمارستان بودیم . حوصله مان هم سر رفته بود . از این راهرو به آن راهرو . از این بخش به آن بخش . تازه فهمیدیم چقدر قدر و قیمت داریم . تا حالا قدر و قیمت خودمان را نمیدانستیم !
یکبار سردمان شده بود . لباس گرم هم با خودمان نبرده بودیم . روی مان هم نمیشد به پرستاری بگوییم سردمان است . نیم ساعتی تحمل کردیم . آخرش دیدیم از سرما میلرزیم و دندان های مان به هم میخورد . پرستاری آمد و ما را در ملافه ای پیچید . آخی راحت شدیم !
ساعت سه بعد از ظهر بود که یکی از دکترها خوش و خندان آمد و گفت :گود نیوز مستر گیله مرد ! قلب تان هیچ عیب و علتی ندارد . همه آزمایش ها نشان میدهد حضرتعالی آدم سالمی هستید . فقط قند خون تان کمی بالاست .می توانید تشریف مبارک تان را ببرید .
وقتی از بیمارستان بیرون آمدیم گرسنه مان بود . گفتیم برویم یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای «آدم خفه کن » بلمبانیم و از خجالت این شکم بی هنر پیچ پیچ در آییم اما از ترس اینکه نکند فردا پس فردا گرفتار بلای دیگری بشویم از خیرش گذشتیم .کاشکی دسترسی به این لیلا خانم نازنین داشتیم و یک شکم سیر از آن دستپخت بی همتای شان میل میفرمودیم !
یک نکته دیگر را هم بگوییم و بگذریم :
امروز ما فهمیدیم چقدر رفیق و دوست مهربان در اینسو و آنسوی دنیا داریم .
ما حال مان خوب است . دست یکایک شما را به مهر میفشاریم و روی یکایک تان را می بوسیم و میگوییم :
تن تان به ناز طبیبان نیازمند مباد .

بانک ها و تانک ها

باری، پرسش این است :
آیا بانک ها در تولید رنج بشری سهم بیشتری دارند یا تانک ها؟
آیا بانک های جهان در تولید و باز تولید مرارت ها و مصائب انسان نقش بیشتری داشته اند یا تانک های هیتلر ؟
May be an illustration

انسان ، گرگ انسان است

سراسر شب را به داستان « پدر خوانده» گوش میدهم . در خواب و در بیداری.
می خوابم و بر میخیزم و داستان را پی میگیرم .
صبح که می شود از خود می پرسم : آیا براستی انسان گرگ انسان است ؟
این جمله در یکی از نمایشنامه های پلوتوس که دویست و پنجاه سال پیش از میلاد مسیح میزیست بکار رفته است.
فروید در کتاب « تمدن و مصائب آن » می گوید : پس از آنهمه تجارب تلخی که بشریت طی هزاره ها بدست آورده چه کسی جرات دارد این جمله را نفی کند ؟
در آیین مسیحیت یک فرمان آرمانی وجود دارد که میگوید : همنوع خود را همچون خویش دوست بدار
فروید با اشاره به همین فرمان آرمانی مسیح میگوید :هیچ چیز به اندازه همین فرمان با طبیعت و ذات بشر نا هماهنگ و مغایر و نا سازگار نیست .
تامس هابز که برخی او را بزرگ‌ترین فیلسوف و نظریه پرداز قرن هفدهم انگلستان میدانند معتقد بود که انسان در ذات خود برای انسان های دیگر همچون گرگ است اما با کنترل او می توان کاری کرد که انسان برای دیگر انسان ها همچون خدا باشد.
سراسر شب را به داستان پدر خوانده گوش میدهم و بگاه پگاه با پلوتوس همنوا میشوم که : انسان گرگ انسان است .

پسرک بی ادب

کتاب « زندگی با پیکاسو » را زنی که سالیان سال با پیکاسو زندگی کرد نوشته است . فرانسواز ژیلو.
کتاب به چاپ چهارم که رسید گفتند توقیف!
دلیلش را پرسیدیم .
گفتند : این زن ، زن عقدی پیکاسو نبوده !
چه می توانستیم بگوییم ؟
بررس با حال کتاب به شوخی گفت :
حالا این آقای پیکاسو نمی توانست این خانم را صیغه کند تا کتاب شما هم در بیاید !؟
تمام راه از ارشاد تا خانه را می خندیدم .

وقتی انتشارات امیر کبیر تغییر مدیریت داد مرا احضار کردند و گفتند : چون کتاب « زندگی در پیش رو » نوشته ( رومن گاری) خیلی هوا خواه دارد شما بیایید پسرک کتاب را که حرف های بی تربیتی میزند ادب کنید تا کتاب در بیاید !
خب، این خواست عجیبی بود . ترجیح دادم پسرک بی ادب بماند و کتاب در نیاید .
(از حرف های لیلی گلستان )

۳ مهر ۱۴۰۰

ازداستان های بوینوس آیرس


.آمده بود کنار من نشسته بود . رفیق آرژانتینی ام  سینیور کاپه لتی را میگویم .تابستان ۱۹۸۸ بود 
گفتم : میدانی سینیور کاپه لتی ؟ دارم میروم امریکا
میگوید : امریکا ؟ امریکا برای چی ؟ کی بر میگردی ؟
میگویم : دیگر بر نمیگردم . میروم امریکا آنجا بمانم
میگوید : راست میگویی ؟ میخواهی ما را بگذاری بروی ؟
میگویم : چاره ای ندارم ؛ همه قوم و خویش هایم آنجا هستند . من در بوئنوس آیرس غریب و تنها مانده ام .
میگوید : اینهمه رفیق اینجا داری ؛ خانه و زندگی داری ؛ فروشگاهی به این خوبی داری ؛ میخواهی بروی امریکا که چی بشود ؟میگویم : ببین کاپه لتی جان . در همین دو سه سالی که  این فروشگاه را در بوئنوس آیرس راه انداخته ام  دو بار بمن حمله مسلحانه شده . خودت که میدانی ؛ یکبار آقایان دزدان زدند دخل مان را در آوردند . کم مانده بود کشته بشوم . من دیگر از ماندن در بوئنوس آیرس هراس دارم . باید جانم را بر دارم و در بروم .
میگوید : حالا کی میخواهی بروی ؟
میگویم : دو هفته دیگر
میگوید : پس باید یک روز ناها ری شامی بیایی خانه ما
میگویم : کاپه لتی جان ؛ قربان معرفتت . راضی به زحمتت نیستم به خدا ! یک روز میآیم خانه ات با هم قهوه ای ؛ ماته ای ؛ چیزی میخوریم و گپ میزنیم .
میگوید : نه آقا ! نمیشود ؛ حتما باید ناهار بیایی
دعوتش را قبول میکنم . روز یکشنبه کفش و کلاه میکنم و میروم خانه سینیور کاپه لتی . خانه اش از آن خانه های قدیمی درب و داغان است . میگوید : سی سال است در همین خانه اجاره نشینی میکنم !
همسرش پیر و بیمار است ؛ اما دو سه نوع غذای آرژانتینی درست کرده است و روی میز غذا خوری گذاشته است .
اتاق غذا خوری شان تاریک است .
میگویم : چرا لامپ ها را روشن نمیکنید ؟
میگوید :  خیلی از لامپ ها سوخته اند و ما کسی را  نداریم لامپ های سوخته را عوض کند .
میگویم : لامپ سالم در بساط تان پیدا میشود ؟
میگوید : ده بیست تا لامپ سالم داریم
آستین هایم را بالا میزنم و همه لامپ های سوخته را عوض میکنم . از اتاق خواب شان بگیر تا دستشویی و اتاق نشیمن شان .  خانه شان روشن تر میشود . سینیور کاپه لتی و همسرش از ته دل شان خوشحال میشوند .
وقتی میخواهم خدا حافظی کنم خانم کاپه لتی یک جعبه کوچک کادویی به دستم میدهد . یک مجسمه کوچک برنزی است .
حالا  سال  ها از آن ماجرا گذشته است . مجسمه برنزی خانم کاپه لتی هر روز اینجا در اتاق خوابم بمن چشمک میزند .
هر وقت چشمم به این مجسمه برنزی می افتد بیاد سینیور کاپه لتی می افتم . رفیق شوخ و شنگ هشتاد و چند ساله ام که  همنشین روز های غربت و تنهایی ام در بوئنوس آیرس بود و با شوخی هایش مدام مرا میخندانید .
آه .... چقدر دلم برای سینیور کاپه لتی تنگ شده است . 

پسرک بی ادب

کتاب « زندگی با پیکاسو » را زنی که سالیان سال با پیکاسو زندگی کرد نوشته است . فرانسواز ژیلو.
کتاب به چاپ چهارم که رسید گفتند توقیف!
دلیلش را پرسیدیم .
گفتند : این زن ، زن عقدی پیکاسو نبوده !
چه می توانستیم بگوییم ؟
بررس با حال کتاب به شوخی گفت :
حالا این آقای پیکاسو نمی توانست این خانم را صیغه کند تا کتاب شما هم در بیاید !؟
تمام راه از ارشاد تا خانه را می خندیدم .
——
وقتی انتشارات امیر کبیر تغییر مدیریت داد مرا احضار کردند و گفتند : چون کتاب « زندگی در پیش رو » نوشته ( رومن گاری) خیلی هوا خواه دارد شما بیایید پسرک کتاب را که حرف های بی تربیتی میزند ادب کنید تا کتاب در بیاید !
خب، این خواست عجیبی بود . ترجیح دادم پسرک بی ادب بماند و کتاب در نیاید .
(از حرف های لیلی گلستان )

۲ مهر ۱۴۰۰

غوره انگور شد اکنون


غروب  بر میگشتم  خانه . خسته و غمگین . رسیدم نزدیکی های خانه ام . از کنار تاکستانی گذشتم . خوشه های طلایی انگور زیر نور خورشید شامگاهی میدرخشیدند . شعری از مولانا بیادم آمد :
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را باده انگور کنیم .........
آمدم خانه . پیش از آنکه لباس هایم را عوض کنم یکراست رفتم کتابخانه ام و دیوان شمس را بر داشتم و شعر را یافتم و دو سه بار خواندم و همه اندوه و خستگی از تن و جانم رخت بر کشید :
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
رهنمایان که به فن راهزنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را ، به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنه بد او ، دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم .......
" مولانا "

روز اول مدرسه

(از یاد آوری های جناب فیس بوق)
شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود .
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش از این پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام . هر وقت با مادرم از کنار ش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری رنگی که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . آقای شاه خانه نشین اش کرده بود . آقای شاه از قوام السلطنه می ترسید . سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم به مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی ، و پنجاه کیلو وزن اضافی !
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورد . و من از همان روز و همان لحظه عاشقش شدم