(از یاد آوری های جناب فیس بوق)
شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود .
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش از این پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام . هر وقت با مادرم از کنار ش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری رنگی که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . آقای شاه خانه نشین اش کرده بود . آقای شاه از قوام السلطنه می ترسید . سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم به مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی ، و پنجاه کیلو وزن اضافی !
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورد . و من از همان روز و همان لحظه عاشقش شدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر