دنبال کننده ها

۲۹ شهریور ۱۴۰۰

مرا پرسی که چونی ؟

پریروزها یکی از من پرسیده بود : روزگار چگونه میگذرانی؟
گفتم :شنبه و یکشنبه و دو شنبه با عیال میرویم خرید . سه شنبه و چهار شنبه میرویم نصف شان را پس میدهیم .
پنجشنبه و جمعه هم یا پیش دندانپزشکیم ، یا خدمت چشم پزشک شرفیاب شده ایم ، یا به زیارت گوش پزشک ! رفته ایم یا در آزمایشگاهیم یا در داروخانه ایم یا در صف واکسن های جور واجور
تازگی ها هم فهمیده ایم چرا فردوسی عزیزمان میگفته است : مصیبت بود پیری و نیستی .
May be a cartoon

۲۶ شهریور ۱۴۰۰

به چه زبانی گپ میزنی ؟

در بیمارستان دخترک پرستار از من می پرسد : به چه زبانی حرف می‌زنی؟
what language are you speaking?
می خندم و میگویم : به زبان بی زبانی!
می پرسد : زبان مادری ات چیست ؟
میگویم : گیلکی
می پرسد : این دیگر چه زبانی است ؟
میگویم : زبان بی زبانان !
می بینم دارد گیج میشود . نمیخواهم بیشتر سر بسرش بگذارم . میگویم :
والله ما اول به زبان گیلکی حرف میزدیم . رفتیم مدارسه! فارسی یاد گرفتیم لاجرم گیلکی از یادمان رفت. بعدش رفتیم ولایت آذر آبادگان بلکه استاد بشویم! آنجا ترکی یاد گرفتیم گیلکی و فارسی از یاد بردیم .
آنگاه تر ! به شیراز در آمدیم . آنجا زن گرفتیم و سر و دستار از کف دادیم و گیلکی و پارسی و ترکی از یادمان رفت .
ناگاهان باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت و ما را به بوئنوس آیرس پرتاب کرد . آنجا که انتهای کره زمین بود اندکی اسپانیولی آموختیم و گیلکی و فارسی و ترکی و شیرازی از خاطر برفت .
آنگاه تر ، در جستجوی آب به سراب ینگه دنیا در آمدیم و آنچنان به کار گل در آمیختیم که نه تنها همه دانسته ها از خاطر مان برفت بل همین زبان بی زبان انگریزی را هم نیاموختیم!
فلذا ! اکنون به زبانی سخن میگوییم که جن و انس از فهم آن عاجزند
در چنین هنگامه «خر اندر خری »شما از ما معجزتی طلب میکنی که « به چه زبانی گپ میزنم »؟
دوتایی مان یک عالمه خندیدیم

۲۵ شهریور ۱۴۰۰

آقای باجناق

آقا ! ما یک باجناقی داریم که چهل و دو سال است رفیق گرمابه و گلستان ماست . رفیق که چه عرض کنیم . یک جانیم در دو بدن .
این آقای باجناق در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد - تهیه کننده برنامه های رادیویی بود . همسرش هم گوینده رادیو بود و این گیله مرد بیچاره هم نویسنده برنامه .
گاهگداری که جلسه ای کنفرانسی چیزی در تلویزیون برگزار می‌شد میآمد کنار دستمان می نشست و ما هم منباب رفاقت مدام سیگار وینستون تعارف شان میکردیم و می نشستیم پرت و پلاهای آقایان از ما بهتران را گوش میکردیم و به ریش نا داشته شان می خندیدیم .
یواش یواش با هم رفیق شدیم اما یکوقت سرمان را بلند کردیم دیدیم ای دل غافل شده ایم باجناق حضرت آقا !
وقتیکه آمدیم امریکا گهگاه تلفنی به این آقای باجناق میزدیم و تا گوشی تلفن را بر میداشتند بجای چاق سلامتی و احوالپرسی میگفتیم : آن سیگارهای وینستون حرام تان باشد ! چطور دل تان آمد آن سیگار های نازنین گران بهای مان را دود کردید و خواهر زن قراضه تان را بما انداختید !؟
جای تان خالی کلی می خندیدیم و یک عالمه هم خواهر و مادر و عمه جان آیات عظام و علمای اعلام را می نواختیم .
تا اینکه این آقای باجناق دار و ندارش را فروخت و آمد امریکا و شدیم همسایه .
وقتیکه آمد امریکا یک کارتن سیگار وینستون برای مان سوغاتی آورد . آن هم سیگار وینستونی که روی پاکت آن به خط زیبای پارسی نوشته بود «اگر سیگار دود کنید سلاطون و طاعون و سرطان و مرطان و سیاه سرفه و جذام میگیرید ! »
پرسیدیم این دیگر چه جور سوغاتی است ؟ مگر میخواهید بی باجناق بشویدجناب آقای باجناق جان ؟ حالا نمیشد بجای این زهر ماری ها برای مان گز و سوهان و کلوچه لاهیجان بیاورید ؟ سیگار وینستون آنهم از ایران ؟
گفتند : این کارتن سیگار را بگیرید تا با هم بی حساب بشویم !
این آقای باجناق مان هر هفته میآید از توی کتابخانه مان چهار پنج تا کتاب برمیدارد می برد میخواند بر میگرداند .
چطور است دیگر به آقای باجناق کتاب قرض ندهیم ؟ بگمانم اینطوری با هم بی حساب میشویم .
May be an image of text

شقاوت اسلامی

در سال 1360 بیش از دو تن تریاک که در تانکر یک کامیون جاسازی شده بود کشف شد . راننده و شاگرد راننده ابتدا بسختی شکنجه و سریعا اعدام شدند .
صاحب اصلی تریاک " حاج محمد . م " که سوپرمارکت بزرگی در خیابان عفیف آباد شیراز داشت دستگیر و به اعدام در ملا عام محکوم شد .
حالا دنباله ماجرا را از زبان حاج رضا رضایی از مقام های سابق قوه قضاییه که مشاغلی همچون دادیار و نماینده دادستان و نماینده حاکم شرع در شیراز را بر عهده داشت و بعد ها به عضویت کمیسیون عفو و بخشودگی در آمد بشنوید تا بدانید چه شقاوتی در میهن بلازده ما جاری است .
او میگوید : در پرونده آمده بود که این حاج محمد در برابر فروشگاهش اعدام شده و مواد کشف شده هم با هواپیما به تهران فرستاده شده است . اما ماجرای واقعی به گونه دیگری بود .
روزی که قرار بود حاج محمد اعدام شود سه تن از عوامل حکومت بنام های شاکری ؛ برزنده ؛ و کریم جوزی این حاج آقای قاچاقچی را از بازداشتگاه تحویل گرفتند تا به محل اجرای حکم ببرند . کریم سوار پیکان زرد رنگ اداره منکرات بود ؛ شکری و برزنده با لندرور دادگاه ؛ و چهار نیروی مسلح در پیکان فیلی دادستانی کار حفاظت و پوشش امنیتی را بعهده داشتند . اینها نقشه و دستور داشتند که حاج محمد اعدام نشود . از چه کسی و از کجا ؟ نمیدانم .
کریم رفت دروازه کازرون شیراز و از میان بیچاره افغان هایی که در جستجوی کار در میدان جمع شده بودند مردی را که قد و قواره اش با قد و قواره حاج محمد قاچاقچی تناسب داشت صدا کرد و گفت : برای یک کار ساختمانی به او احتیاج دارد .آن بیچاره هم دنبال کریم راه افتاد .
برزنده و شکری و حاج محمد با لندرور در ابتدای خیابان هنگ روبروی زایشگاه در جای خلوتی منتظر کریم جوزی شدند . به محض رسیدن کریم ؛ مرد افغان را سوار لندرور و حاجی محمد را سوار پیکان کردند . دست و دهن مرد افغان را سریع بستند و لباس های حاج محمد قاچاقچی را تن او کردند و دست بسته و سرو روی بسته دار زدند . جنازه اش را هم خیلی سریع پایین آوردند و به خاک سپردند . آنگاه یک میلیون تومان بین بچه ها تقسیم کردند .....
ASRE-NOU.NET
کارگر افغانی را به جای یک حاجی قاچاقچی اعدام کردند.

۱۹ خرداد ۱۳۹۶

آقای ارشمیدس

ما یک رفیقی داریم که اسمش را گذاشته ایم اقای ارشمیدس .  این آقای ارشمیدس هم سیاستمدار است . هم حقوقدان است . هم ریاضی دان است . هم فیزیک و شیمی میداند . هم جغرافی دان است . پزشک است . دامپزشک است . چشم پزشک است . منجم است .روانشناس است . خلاصه اینکه از علم کیمیا و سیمیا و هواشناسی و گیاه شناسی و حشره شناسی بگیر تا طبابت و پیرا پزشکی و شکسته بندی و قولنج و زخم اثنی عشر وسنگ شناسی و میکرب شناسی  صاحب نظر و علامه دهر است .
شما لابد آن آقای ارشمیدس را که سیصد سال پیش از میلاد مسیح  در یونان میزیست می شناسید . آن آقای ارشمیدس خدا بیامرز  همان است که وقتی وارد خزینه حمام شد فهمید که حجم آبی که از خزینه حمام بیرون میریزد با حجم بخشی از بدن او که وارد خزینه شده است برابر است . این بود که لخت و پاپتی از حمام بیرون پریده بود و فریاد کشیده بود یافتم یافتم ! اما ما همینجا  در کالیفرنیا بغل گوش خودمان یک آقای ارشمیدسی داریم که به آن آقای ارشمیدس میگوید زکی !

این آقای ارشمیدس که بقدرتی خدا هیچ زبانی هم غیر از زبان مادری اش را نمیداند  یک روز مریض شده بود . از ما پرسید : آقا جان ! شما که توی این شهر مثل گاو پیشانی سفید هستید دکتری ؛ موکتری ؛ دوستی ؛ رفیقی ؛ آشنایی ؛ ندارید ما برویم پیش شان ببینیم چه مرگ مان است و چرا همه جوارح و اعضای بدن مان درد میکند ؟
ما هم زنگ زدیم به این رفیق دیرینه مان دکتر نیکاس . گفتیم : دکتر جان ؛ این رفیق مان جناب آقای ارشمیدس را میخواهیم بیاوریم خدمت تان ببینید چه شان است .
گفتند : فردا ساعت یازده و نیم صبح بیاوریدش . ما هم ساعت یازده آقای ارشمیدش را برداشتیم رفتیم مطب دکتر نیکاس .
آقای دکتر نیکاس نیم ساعتی از فرق سر تا ناخن پای آقای ارشمیدس را معاینه کرد و چند تا آزمایش خون و ادرار و نمیدانم کت اسکن و اینها نوشت و برای اینکه آقای ارشمیدس زیاد درد نکشد عجالتا یکی دو تا دارو هم برایش نوشت و گفت : بروید همین پایین داروها را بگیرید .
آقای ارشمیدس نگاهی بمن و نگاهی هم به دکتر نیکاس انداخت و گفت : میشود از جناب  آقای دکتر بخواهید فلان دارو را برایم بنویسد ؟
من حرف هایش را ترجمه کردم . دکتر نیکاس سری تکان داد و گفت : تا تشخیص ندهم که بیماری اش چیست نمیتوانم هیچ دارویی برایش تجویز کنم
آقای ارشمیدس گفت : ای آقا ! بگو ما تو تهران در خیابان ناصر خسرو هر دارویی را که میخواهیم می توانیم بدون نسخه بخریم . حالا نوشتن یک نسخه که اینهمه دنگ و فنگ و ناز و افاده ندارد !
دکتر نیکاس پرسید : چه میگوید ؟
خجالتم آمد ترجمه اش کنم . یک جوری سر و ته قضیه را با شوخی و خنده سر آوردم .
آقای ارشمیدس که همچون همه ارشمیدس ها و افلاطون های وطنی اطلاعات مبسوطی از سیاست و نجوم و جغرافیا و علوم پزشکی و پیرا پزشکی و گردش کواکب و سیارات دارد رو بمن کرد و گفت : به این آقای دکتر بگو من خودم میدانم بیماری ام چیست . خیلی بهتر از شما دکتر ها هم میدانم . خودم هم میدانم چه دارویی درمان درد من است . فقط آمده ام اینجا ببینم سرطانی ؛ مرطانی ؛ چیزی نگرفته ام ؟

دکتر نیکاس با کنجکاوی نگاهم کرد .ما هم فرمایشات آقای ارشمیدس را مو بمو ترجمه کردیم .
دکتر نیکاس از روی صندلی اش پا شد و بمن گفت : به این دوستت بگو بیاید اینجا بنشیند جای من !
آقا ! اگر بدانید چه خجالتی کشیدیم  دل مان میخواست زمین دهان باز کند و ما را ببلعد .
حالا پشت دست مان را داغ کرده ایم ارشمیدس که هیچ ؛ اگر آقای افلاطون و ذیمقراطیس و اپیکور هم مریض بشوند وسراغ ما بیایند از بردن شان پیش دکتر و ترجمه احوالات شان بپرهیزیم .  آبرومان بباد رفت از دست این آقای ارشمیدس !

۲۴ شهریور ۱۴۰۰

زن

در هیچیک از مذاهب توحیدی و تک خدایی ، زن انسانی همطراز مرد و دارای ارزش انسانی و حقوقی برابر با مرد شناخته نشده است .
در تورات ( در سفر تثنیه - باب بیست و دوم ) - می خوانیم که :
خداوند فرمود چون مردی زنی بگیرد و با او در آمیزد و آنگاه بگوید این زن را باکره نیافتم ، اگر سخن شوهر درست نباشد صد مثقال نقره به پدر دختر بدهد ، اما اگر این سخن راست باشد و علامت بکارت آن دختر پیدا نشود دختر را به خانه پدرش ببرند و اهل شهر اورا با سنگ سنگسار کنند تا بمیرد.
در باور ها و فرهنگ بهودیت زن زائده ای از مرد به حساب میآید و چون از دنده مرد ساخته شده از این جهت موظف به فرمانبرداری بی چون و چرا از اوست و از اینکه با خوردن گندم و سر پیچی از فرمان الهی سبب رانده شدن آدم از بهشت شده است باید برای همیشه گناهکار شناخته شود .
بر اساس پژوهش هایی که در یکصد سال گذشته در الواح و سنگ نبشته های باستان شناسی بین النهرین صورت گرفته معلوم شده است که تمامی قوانین و مقررات حقوقی تورات نه تنها به موسی وحی نشده بلکه از قوانین ماقبل توراتی سومری و بابلی و آشوری و قانون حمورابی متعلق به دو هزار سال پیش از میلاد مسیح اقتباس شده است .
در فرهنگ یهود زنان حق تحصیل در مدارس را نداشتند و نمی توانستند به مقامات روحانی نیز دست یابند .
هیچ خاخامی زن خود را بهنگام سفر همراه خود نمی برد زیرا این کار را دون شان خودش میدانست. حتی در معابد و کنیسه های یهودی زنان اجازه ورود به قسمت اصلی معبد را نداشتند و فقط می توانستند تا پیشخوان که دهلیز زنان نامیده می‌شد پیش بروند .
در انجام مراسم قربانی شرکت زنان ممنوع بود . در امور ازدواج و طلاق و ارث و میراث نیز زن تقریبا فاقد هرگونه حقی بود و این حقوق بطور دربست به مرد تعلق داشت.
بر اساس مندرجات تورات( سفر خروج-باب بیست و دوم )پدر در مقابل دریافت حق پدری عملا دخترش را به شوهر آینده اش میفروشد و از هنگام انجام این معامله دختر به تملک شوهر در میآید.
در بخش دیگری از تورات( سفر تثنیه - باب بیست و یکم ) در شرایطی چون مرگ پدر یا مادر ، زن فقط مدت محدودی که تورات به او اجازه میدهد حق گریستن دارد .
در همین باب می خوانیم :
خداوند فرمود اگر در میان اسیران زنی خوب صورت ببینی و به او مایل شوی ، او وظیفه دارد به خانه ات در آید که بدو در آمیزی.
بنا به قوانین توراتی - که مدعی هستند از طرف یهوه ابلاغ شده است - مرد می تواند هر موقع که دلش خواست طلاقنامه ای بنویسد و بدست زنش بدهد و او را از خانه اش بیرون کند و زن در هیچ صورت حق طلاق ندارد .
در این آیین در حالیکه مرد می تواند با هر زنی همخوابگی کند اما زن در صورت ارتکاب کمترین خطایی سنگسار میشود .
تبعیض بین زن ‌مرد حتی حیوانات را هم شامل میشود . مثلا هرگاه سخنی از قربانی کردن برای یهوه به میان میآید تاکید میشود که قربانی باید گوسفند یا گوساله نرینه باشد.
برداشت قرآن از زن مشابه برداشت های تورات و برداشت های بخش عهد عتیق انجیل است آنجا که در سوره یقره میگوید : مردان را بر زنان برتری است زیرا خداوند برخی را بر برخی دیگر برتر مقرر فرموده است
یا اینکه در سوره نسا میگوید زنانی را به نکاح خود در آورید که مورد پسندتان باشند (دو یا سه یا چهار زن )و چنانکه دلپسندتان نبودند برای طلاق آنها دغدغه ای به خود راه ندهید.( نگاه کنید به کتاب تولدی دیگر - شجاع الدین شفا)
نگاه به زن در ادبیات وشعر و فرهنگ ایران شدیدا متاثر از آموزه های قرآنی است که آن هم اقتباس روشنی است از تورات و بخش توراتی انجیل عهد عتیق.
این فقط اوحدی مراغه ای نیست که میگوید :
زن چو بیرون رود بزن سختش
خود نمایی کند بکن رختش
ور کند سرکشی هلاکش کن
آب رخ می برد ، هلاکش کن
بلکه نگاهی به متون ادبی و تاریخی ایران ، این زن ستیزی را بصورت عریان آشکار میکند .
مثلا سعدی میفرماید :
برو زن کن ای خواجه هر نو بهار
که تقویم پارینه ناید بکار
یا اینکه :
به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو
بپای گل منشین آنقدر که خوار شوی
حتی مولانا در برخی از اشعار خود زن را نماد حرص و صفات حیوانی و نفسانی و ظاهر بین و دارای قضاوت های سطحی قلمداد میکند
امام محمد غزالی بزرگ ترین عالم جهان اسلام که بنیانگذار تفکر طالبانی در ایران است در کتاب « احیا العلوم » میفرماید :
زن برده مرد است بنا بر این وظیفه و مسئولیت زن اطاعت مطلق از شوهر و پاسخگویی به نیاز ها و خواسته های اوست .
کتاب دیگر جناب غزالی « نصیحه الملوک» است که به پادشاهان و وزیران و امیران پند میدهد و میگوید خداوند زن را بسبب نافرمانی حوا و خوردن گندم عقوبت کرده است و میفرماید :
خداوند مرد را با چهار زن حلال کرد و زن را با یک شوی.
زن باید در خانه معتکف باشد و از خانه بیرون نرود و در خانه هم باید سر پوشیده دارد .
غزالی در همین کتاب خوی و خصلت زنان را با خوی و خصلت برخی از حیوانات و جانوران از جمله خوک و بوزینه و سگ و مار و کژدم و روباه برابر میداند و می افزاید :
زن باید همیشه شوی را کرامت کند و گوید جانم فدای تو باد و مرگ من پیش از تو باد !
کتاب «تلمود » که بمعنای آموختن است یکی از کتاب های اصلی آیین یهود است که تفاسیری است که خاخام های یهودی بر تورات نوشته اند
در این تفاسیر مسائلی شامل اخلاقیات ، فلسفه ، سنت ها ، تاریخ و بسیاری دیگر از مسائل حقوقی تأویل و تفسیر شده است و اگر بصورت تطبیقی قرآن و تلمود و تورات را مورد واکاوی قرار دهیم خواهیم دید که قرآن در واقع رونوشتی است از همان آیین یهودیت .
اگر چه در افواه به غلط از قول فردوسی آمده است که :
زنان را ستایی سگان را ستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
اما در شاهنامه همواره زنانی خردمند و با اراده و وفا دار نظیر گرد آفرید و سیندخت و رودابه و تهمینه به چشم میخورند که بعضی از آنها در جنگاوری هم مهارت دارند اما بعد ها در ادبیات کلاسیک فارسی زن نماد بیوفایی و بیخردی و حیله گری تصویر میشود .
بر خلاف شاهنامه ، در داستان های هزار و یک شب همواره بسیاری از داستان ها با نفرت و بیزاری از زنان آغاز میشود و از آنان چهره ای مکار و افسونگر ارائه میشود .
جامی شاعر معروف ایران آنچنان با زنان مخالف است که در منظومه « سلامان و ابسال » میگوید :
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
ناصر خسرو قبادیانی نیز که یکی از ارکان ارجمند فرهنگ و ادب ایران است میگوید :
زنان چون ناقصان عقل و دین اند
چرا مردان ره آنان گزینند ؟
بعدها در دوران مشروطیت ‌‌وپسا مشروطیت شاعران و نویسندگان بسیاری در نکوهش حجاب و در دفاع از حقوق زنان شعر ها سروده و مقاله ها نوشتند و پیشزمینه های رهایی زن از حجاب هزار ساله را در دوران رضا شاه فراهم ساختند .

اصطلاحات کوچه و خیابان

سفره الفقرا = روزنامه
آویزون = کسیکه بدون دعوت همه جا می‌رود
اسکل=کسیکه از دنیا بی خبر است
انچوچک=آدم عوضی
ببو= آدم ساده لوح
ببینیم با = برو بابا
بیشین با =خفه شو
برو بچ= رفقا- بچه ها
پارازیت= سخن نا بهنگام
تابلو = واضح و روشن
ترکوندن= حال کردن
ترکمون = آدم ضایع
کاهگل که لقد نمیکنم = دارم حرف حسابی میزنم
تو کف کسی بودن = از کسی خوشش میآید
تیکه= متلک
جواد=آدم بی کلاس
چگل= داف- دختر خوشگل
چس کلاس نذار= سریع بیا - معطل نکن
خفن= بزرگ - زیاد
داغ کرد =عصبانی شد
دمت قیژ= دمت گرم
دمبه = آدم تنبل
زاقارت =ضایع- سه
زریدن= حرف مفت زدن
سوتی= عمل اشتباه
سه شد = کار خراب شد
سه سوت= سریع
شصت تیر = بسرعت
شکلات=کسیکه جرات دعوا کردن ندارد
شیلنگ= دراز
ضایع =خراب- بدرد نخور
فاب(فابریک) = دوست دختر منحصر به فرد
کف رفتم = دزدیدم
گاگول= خنگ -مشنگ
گلابی= کسیکه تنبل است
نیم رخ گوز فیثاغورث =بد سیما - زشت
هندونه= ضایع - خراب
یول ممد= اسگول
آش و لاش= آسمون جل
اسدالله خان= تریاکی
داف = دختر خوشگل
رفت رو آنتن = همه خبردار شدند
مال زمان گروهبان یکی هیتلره= خیلی پیر - کسیکه افکار قدیمی دارد
اصغر آرنولد اینا = کسیکه خود را زورمند نشان میدهد
بخواب تو جوب= سروصدا نکن
بهداری= آدم تمیز و وسواسی
ته سیگار = آدم بی شخصیت
بخواب لاحاف سرد شد =خفه شو
دنده اش جا نمیرود = نمی فهمد
جسد= آدم ضعیف و زپرتی
دکل= آدم تنومند
زال ممد= آدم خلافکار
عهد قیف علیشاه = قدیمی
بادنجون واکس کن = آدم بیکاره - علاف
حسین صافکار = صدام حسین که شهر ها را با خاک یکسان میکرد
خیارشور= آدم بی مزه - هشلهف
آنتن = جاسوس - خبر چین
کاکتوس= پاسبان
سکه رایج بلاد اسلامی = صلوات
فضا نورد= معتاد به قرص
دستمالیسم = چاپلوسی

ایمیل و ریمیل

« از حرف های حمید جلایی پور »
بعد از جنایت کوی دانشگاه و برای بستن روزنامه نشاط، #مرتضوی از من و شمس الواعظین خودش به مدت شش ساعت در دادگاه بازجویی می‌کرد.
در جریان این بازجویی من را کشید کنار و به من گفت: جلائی‌پور تو برادر شهیدی و جبهه بودی از این شمس الواعظین فاصله بگیر.
گفتم چرا؟ دهنشو آورد در گوشم و گفت: چون «جاسوسه».
گفتم مستند شما چیست؟
گفت: تو خبر نداری!
گفتم مگر چیه؟ دوباره نزدیک گوشم اومد و گفت: ای آدم ساده این شمس «ریمیل» داره!
گفتم ریمیل که وسیله آرایشه خانوم‌ها است چه ربطی به جاسوسی داره؟
گفت: ای آدم ساده و در دام افتاده، «ریمیل» تو کامپیوترش بوده!
به بیان دیگر این قاضی بسته شدن دهها روزنامه و نشریات، فرق بین «ریمیل» و «ایمیل» را نمی‌دانست.
یک ربع طول کشید تا براش توضیح دادم «ایمیل» وسیله جاسوسی نیست و مثل تلفنه که «صدا» را تبادل می کنه، ایمیل هم «نوشته» را از طریق کامپیوترها، تبادل می کنه! و آخر هم نفهمید؟
و یک سال و نیم زندان به شمس الواعظین داد.

بهشتی ، طالقانی را تو کشتی

مجتبی طالقانی فرزند آیت الله طالقانی است . همان است که مارکسیست شده بود و به سازمان پیکار پیوسته بود .
آیت الله طالقانی چند ماهی پس از انقلاب بطرز مشکوکی در گذشت . میگفتند او را کشته اند . حتی گاه و بیگاه شعار هایی بگوش مان میرسید که : بهشتی ! بهشتی ! طالقانی را تو کشتی !
مجتبی هم معتقد است که پدرش را کشته اند
در دوره کشتار های عام ، نوه طالقانی - مسعود خستو - هم که فقط هفده سال داشت باتهام طرفداری از مجاهدین دستگیر و بعد ها اعدام شد .
او که به دوازده سال زندان محکوم شده بود بعدها بدستور آخوند خونخوار حسینعلی نیری به جوخه های مرگ سپرده شد
میگویند آخوند نیری از او پرسیده بود : نوه طالقانی هستی ؟ پس اعدام
مجتبی طالقانی خاطره ای از پدرش تعریف میکند که شنیدنی است .
میگوید : پس از مصادره اموال هژبر یزدانی دنبال کسی میگشتند تا بتواند گوسفندان او را سر پرستی کند
پدرم برای اینکه برای من شغلی دست و پا کرده باشد تقاضا کرد تعدادی گوسفند در اختیارم بگذارند .
من گوسفند داری میکردم . پدرم صبح میرفت مجلس خبرگان وسط روز بر میگشت .
می پرسیدم : چرا برگشتی؟
میگفت : این گاو و گوسفند ها بهتر از آن مجلس است .

۱۹ شهریور ۱۴۰۰

قوره تراق

آقا ! این آقای باریتعالی با ما بد جوری سرلج افتاده است . پارسال همین موقعها جای تان خالی رفته بودیم ایالت واشنگتن بلکه استخوانی سبک کنیم و هوای تازه ای استنشاق بفرماییم . یکوقت دیدیم جنگل های آنجا آتش گرفته است و کم مانده است توی دود و آتش خفه بشویم . ترسیدیم برگشتیم آمدیم ولایت خودمان اما هنوز پای مان به ولایت مان نرسیده بود که یکبار دیگر گرفتار چنان آتش و دودی شدیم که کم مانده بود جزغاله بشویم و به رحمت خدا برویم .به عیال گفتیم عیال جان انگاری این آقای باریتعالی ما را با ابرهه و لشکریان فیل سوارش عوضی گرفته است بنا بر این تا با ابابیل اش به جنگ مان نیامده بهتر است جل و پلاس مان را جمع کنیم بزنیم به چاک و به جای امنی پناه ببریم ؟ این بود که خانه مان را فروختیم و خانه دیگری حول و حوش یک دریاچه ای خریدیم بلکه جناب آقای باریتعالی نتواند دوباره یقه مان را بگیرد و خانه زندگی مان را به آتش بکشد .اما هنوز بار و بندیل مان را جا بجا نکرده بودیم دیدیم دو باره بوق و شیپور و آژیر بیدار باش و « دور شو کور شو» به صدا در آمده است و اگر جان مان را بر نداریم و در نرویم ممکن است در زمره شهدای اسلام در بیاییم !
خدا را صد هزار مرتبه شکر بالاخره باد موافق وزیدن گرفت و ما از این معرکه به سلامت جستیم اما این آقای باریتعالی هنوز دست از سر مان بر نداشته است و مدام شب نیمه شب بما دندان قروچه میآید و نمیگذارد در این پیرانه سری سر راحت ببالین بگذاریم و با خیال راحت این جام شراب پیل افکن شبانه مان را سر بکشیم .
دیشب جای تان خالی با سه چهار تا از رفقا جمع شدیم و رفتیم گوشه دنجی نشستیم وسه چهار لیوان آبجوی تگری فرد اعلا نوشیدیم و پس از حل و فصل معضلات جهانی! سرخوش و مست و شنگول آمدیم خانه مان بلکه شبی را بی قیل و قال به صبح برسانیم ، یکوقت دیدیم آسمان بالای سرمان چنان تیره و تار شده و چنان رعد و برقی - یا بقول شیرازی ها چنان قوره تراقی - میآید که همین حالاست زمین و آسمان کن فیکون بشود .رادیو مان را روشن کردیم ببینیم چه خبر است . دیدیم هی اخطار پشت اخطار است که چپ و راست میآید و میگوید ای خلایق بهوش باشید که از این قوره تراق ها ممکن است آتش سوزی های تازه ای بوجود بیاید . خلاصه اینکه نه تنها همان چهار لیوان آبجوی تگری نابی که با رفقا نوشیده بودیم به کام مان زهر شد بلکه تا دم دمای صبح نتوانستیم چشم روی چشم بگذاریم.
خلاصه اینکه اگر شما با جناب آقای باریتعالی قوم و خویش سببی یا نسبی هستید و دعاهای تان مستجاب میشود به این آقای باریتعالی بفرمایید دست از سر کچل این گیله مرد بیچاره بردارد و ما را اینقدر نچزاند!
خدا رحمت کند مرحوم مغفور مظفر الدین شاه قاجار را . این شاهنشاه قدر قدرت عینهو خود ما از قوره تراق می ترسید ، یعنی هروقت صدای درق دروقی از آسمان بلند می‌شد چنان می ترسید که زیر عبای حجت الاسلام و المسلمین جناب سید بحرینی پنهان می‌شد تا از همه بلایات ارضی و سماوی در امان بماند
متاسفانه ما یک سید بحرینی نداریم تا در چنین مواقع خطیری زیر عبایش پنهان بشویم و امواج بلا را از سر بگذرانیم.
بد شانسی را می بینید آقا !؟