آقا ! ما یک باجناقی داریم که چهل و دو سال است رفیق گرمابه و گلستان ماست . رفیق که چه عرض کنیم . یک جانیم در دو بدن .
این آقای باجناق در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد - تهیه کننده برنامه های رادیویی بود . همسرش هم گوینده رادیو بود و این گیله مرد بیچاره هم نویسنده برنامه .
گاهگداری که جلسه ای کنفرانسی چیزی در تلویزیون برگزار میشد میآمد کنار دستمان می نشست و ما هم منباب رفاقت مدام سیگار وینستون تعارف شان میکردیم و می نشستیم پرت و پلاهای آقایان از ما بهتران را گوش میکردیم و به ریش نا داشته شان می خندیدیم .
یواش یواش با هم رفیق شدیم اما یکوقت سرمان را بلند کردیم دیدیم ای دل غافل شده ایم باجناق حضرت آقا !
وقتیکه آمدیم امریکا گهگاه تلفنی به این آقای باجناق میزدیم و تا گوشی تلفن را بر میداشتند بجای چاق سلامتی و احوالپرسی میگفتیم : آن سیگارهای وینستون حرام تان باشد ! چطور دل تان آمد آن سیگار های نازنین گران بهای مان را دود کردید و خواهر زن قراضه تان را بما انداختید !؟
جای تان خالی کلی می خندیدیم و یک عالمه هم خواهر و مادر و عمه جان آیات عظام و علمای اعلام را می نواختیم .
تا اینکه این آقای باجناق دار و ندارش را فروخت و آمد امریکا و شدیم همسایه .
وقتیکه آمد امریکا یک کارتن سیگار وینستون برای مان سوغاتی آورد . آن هم سیگار وینستونی که روی پاکت آن به خط زیبای پارسی نوشته بود «اگر سیگار دود کنید سلاطون و طاعون و سرطان و مرطان و سیاه سرفه و جذام میگیرید ! »
پرسیدیم این دیگر چه جور سوغاتی است ؟ مگر میخواهید بی باجناق بشویدجناب آقای باجناق جان ؟ حالا نمیشد بجای این زهر ماری ها برای مان گز و سوهان و کلوچه لاهیجان بیاورید ؟ سیگار وینستون آنهم از ایران ؟
گفتند : این کارتن سیگار را بگیرید تا با هم بی حساب بشویم !
این آقای باجناق مان هر هفته میآید از توی کتابخانه مان چهار پنج تا کتاب برمیدارد می برد میخواند بر میگرداند .
چطور است دیگر به آقای باجناق کتاب قرض ندهیم ؟ بگمانم اینطوری با هم بی حساب میشویم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر