دنبال کننده ها

۱۸ تیر ۱۴۰۰

من حکم میکنم



وقتیکه رضا خان میر پنج در اسفند 1299 با همکاری سید ضیا دست به یک کودتای نظامی زد و مقدمات انقراض سلسله قاجار را فراهم ساخت ؛ اطلاعیه ای منتشر کرد تحت عنوان " من حکم میکنم " و آنرا به در و دیوار چسباند


مردم که غافلگیر شده بودند زیر اطلاعیه رضا خان یک ماده دیگر اضافه کرده و نوشته بودند : گه میخوری !!

متن اطلاعیه از اینقرار است :

ماده‌ی اول ـ تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامی باشند.

ماده‌ی دوم ـ حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت 8 بعدازظهر غیر از افراد نظامی و پلیس مأمور انتظامات شهر، کسی نباید در معابر عبور نماید.

ماده‌ی سوم ـ کسانی که از طرف قوای ناظمی و پلیس مظنون به اخلال آسایش و انتظامات واقع شوند، فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.
ماده‌ی چهارم ـ تمام روزنامه‌جات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و برحسب حکم و اجازه که بعد داده خواهد شد، باید منتشر شوند.

ماده‌ی پنجم ـ اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند، با قوه‌ی قهریه متفرق خواهند شد.

ماده‌ی ششم ـ درب تمام مغازه های شراب‌فروشی و عرق‌فروشی، تئاتر و سینما و فتوگرافی‌ها و کلوپ های قمار باید بسته شود و هر مست که دیده شود، به محکمه‌ی نظامی جلب خواهد شد.

ماده‌ی هفتم ـ تا زمان تشکیل دولت، تمام ادارات و دوائر دولتی، غیر از اداره‌ی ارزاق تعطیل خواهند بود. پست‌خانه، تلفن خانه، تلگراف خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.

ماده‌ی هشتم ـ کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمه‌ی نظامی جلب و به سخت ترین مجازات‌ها خواهند رسید.

ماده‌ی نهم ـ کاظم خان به سمت کماندانی شهر انتخاب و معین می‌شود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.

14 جمادی الثانی 1339
رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت
اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا ـ رضا
برای آنکه با اوضاع و احوال آنروز ایران آشنا بشوید نکاتی از کتاب " تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم " نوشته جعفر شهری را برایتان نقل میکنم تا بدانید تا رسیدن به ایران جدید چه راههای پر سنگلاخی را پشت سر نهاده ایم . دکتر عباس میلانی کتاب شش جلدی جعفر شهری را به مثابه یک دکان سمساری میداند و چنین می نویسد:

جعفر شهرى، در اين مجموعه از زمان هايى مى گويد كه در آن هنوز مردم تقويم تاريخ خود را گرد رخدادهايى بزرگ سامان ميدادند و شاخص هاى تاريخ شان ، وقايعى چون سال قحطى و سال مشمشه بود. شناسنامه اى در كار نبود و هر كس نام و كنيه اى داشت كه تبار يا حرفه يا ويژگى جسمانى اش را مى شناساند.

در تهران قديم، حتى براى رساندن نامه اى، مردم نيازمند اين روابط شخصى بودند، كما اينكه وقتى كسى براى گريز از غربت مشهد، نامه اى به مادرش به تهران ميفرستد، نشانى اش را چنين مى نويسد:

از مشهد به تهران ، حياط شاهى ، دم چنار ، بدست كربلايى بقال رسيده، زحمت كشيده به منزل حاج الله يار رسانيده ، خديجه خانم در يافت فرمايند، قبول زحمت كرده ، به حاج مهدى صراف كوچه ى حوله باف ها برسانند.

تهران آن زمان خندق داشت و از پنج محله تشكيل ميشد و سيزده دروازه حدود آنرا مشخص ميكرد. رفت و آمد به شهر تنها بين اذان صبح و غروب ميسر بود و عوارضى به همراه داشت.

خندق ها محل سكونت الواط و بقول جعفر شهرى " اراذل و فقرا و غربا و كولى ها و شتر دزدان و فواحش و دراويش و قلندران بود. چرس و بنگ و حشيش در آن رواج داشت و دوغ وحدتش مشهور بود، گاهى هم در شبهاى مهتاب محل تمرين ساز و كمانچه تازه آواز خوانها و مطربهاى مبتدى بود."
بعد از چندى، خندق ها را پر كردند و دروازه ها ويران شد و چهار خيابان شهباز، شاهرضا، سى مترى، و شوش، در محل آنها احداث گرديد.

شب ها ، بعد از غروب آفتاب و زدن شيپور بگير و ببند ، محله هاى تهران دويست و پنجاه هزار نفرى ، در قرق نايب هايى بود كه با مشتى داروغه ، جان و مال مردم را در چنگ قدرت خود داشتند، اصل حاكم بر نظام قضايى اين بود كه:

تا نباشد چوب تر ......فرمان نبرد گاو و خر ..!!

ديرى نپاييد كه اتومبيل و كاميون هم به تهران آمد . خيابان چراغ گاز كه پيشتر محل گرد آمدن و تعمير گارى ها بود به مركز گاراژ ها بدل شد . رانندگان منزلتى عجيب يافتند . در آمد شان سرشار بود و مايه مباهات هر دختر دارى اين بود كه شوفرى به خواستگارى دخترش برود.

سالها طول کشید تا مردم وسايل قديمى رفت و آمد ، مانند اسب و الاغ و قاطر و شتر و كجاوه و پالكى و عمارى و كالسكه و درشكه و دليجان را رها كرده و به ماشين روى آوردند.

بسيارى از مردم از ماشين گريزان بودند يا آنرا در شمار عجايب هفتگانه مى انگاشتند و مانند دوچرخه از علايم آخر الزما ن ميدانستند.

مى گفتند : همان مركب هايى هستند كه خبر شان رسيده كه نه خر هستند و نه اسب و بدون كاه و جو و يونجه و عليق حركت مى كنند . و با ظهور آنها زمان به آخر مى رسد!

همزمان با اين تحولات، چراغ گازى و ماشين دودى و اندكى بعد چراغ برق هم به تهران رسيد و بخش هاى مهمى از شهر را از خاموشى شبانه نجات داد.
طولى نكشيد كه سيد ضيا، كباده كش نوعى تجدد دوستى شد. شايد برنامه ى كابينه ى او كه به كابينه ى سياه و كابينه نيم بند شهرت داشت و به معمارى انگليس بر سر كار آمده بود به ناكامى تجربه ى تجدد در ايران كمك كرد.

جعفر شهرى ، سياهه اى از اقدامات و تصميمات كابينه ى سيد ضيا الدين تهيه كرده كه نمونه هايى از آن عبارتند از:

** هر كاسب ، بجز نانوا و كله پز و حمامى، بايد دكان خود را اول آفتاب باز، و اول غروب تعطيل كند .

** هيچ كاسب ، بجز بقال و پزنده و نانوا ، حق ندارد روز هاى جمعه دكان خود را باز و داد و ستد كند .

**هر نانوا ، مكلف است براى نان ها كه از تنور بيرون مى آيد ، سكوى آجرى بسازد .

**هر خوراكى فروش ، اعم از نانوا و قصاب و كله پز و آبگوشتى و كبابى و يخنى پز و فرنى پز ، بايد كف دكان خود را آجر فرش كند .

**سگ هاى خانگى بايد قلاده شده زنجير داشته باشند .

**كبوتر بازى اكيدا قدغن است .

** سر بريدن حيوانات ، امثال گوسفند و مرغ و خروس در انظار و ملا عام بكلى ممنوع است .

**داد زدن توى كوچه ها ، توسط طواف ، دوره گرد ، طبقى ، كاسه بشقابى ، قبا ارخالقى ، قفل و كليدى ، ميوه فروشى ، گردويى ، و امثال آن و همچنين تعارف و اصرار كسبه به مشترى و بفرما زدن چلويى و آبگوشتى و غيره ممنوع .

**از اين تاريخ ، كليه ى احزاب منحل ميشود .

**مصرف ترياك و شيره در انظار و قهوه خانه ها ممنوع .
هيچ كس از اهالى حق ندارد در معابر به قضاى حاجت بپردازد .

** قداره كشى و نزاع و عربده كشى و حمل كارد ، چاقو ، قمه و قداره ، موجب مجازات سنگين است .

**نا بينايان بايد بازو بند از پارچه ى زرد و عصا در دست داشته باشند.

**اجتماعات خيابانى قدغن است.

**معركه گيرى، مار گيرى، تلكه گيرى، گدايى، كلاشى، رمالى، دعا نويسى و ولگردى، ممنوع.

**آب خزينه هاى حمام بايد همه هفته تعويض شود.

**كوره هاى حمام بايد دود كش داشته باشند.

جعفر شهرى، در كتاب شش جلدى " تاريخ اجتماعى تهران " رمز و راز حركت هاى بزرگ اجتماعى را در جزئيات ذهن و زندگى مردم كوچه و خيابان سراغ مى كند و با گرد آورى بخش عظيمى از فرهنگ عوام، خدمتى ماندگار به تاريخ ايران مى كند.

خواندن اين مجموعه ى گرانقدر را به همه ى شما توصيه مى كنم .


با رفیقان

دو سه روزی است آمده ایم نوادا. آمده ایم هوا خوری! با بهمن و ستار و عیالات مربوطه . هوا چندان گرم نیست. از کالیفرنیا خنک تر است .
دوسه روزی است میگوییم و می خندیم و میخوریم و می نوشیم .
در یکی از معروف ترین کازینوهای نوادا هستیم .
بهمن میگوید : میخواهم بروم چند دقیقه ای بازی کنم .
ما هم به سبک و سیاق سعدی علیه الرحمه پندش میدهیم که : زیاد بازی نکنی ها !
یکساعت بعد بهمن بر میگردد .
می پرسیم : شیری یا روباه؟
میخندد و میگوید : هزار و سیصد دلار برده ام .
بار دیگر سعدی وار به نصیحت بر میآییم که : دوباره نروی بازی کنی ها !
بهمن میخندد و میگوید : امشب شام مهمان من .
من در پاسخش میگویم: مهمان منی به آب خوردن لب جوی!
شب میشود . چسان فسان میکنیم و میرویم رستورانی که به گمانم برای اعلیحضرت همایونی و علیاحضرت ها و والا حضرت ها و والا گهر ها و از ما بهتران ساخته اند . شیک و پیک و نیمه تاریک .
دخترکان همچون پروانه ای دورمان می چرخند . نگاهی به قیمت ها می اندازم ! اوه مای گاد ! یک فقره نیویورک استیک به یکصد و چهار دلار !
به بهمن میگویم : کاکو ! ما به همان ساندویچ های آدم خفه کن مک دانولد راضی هستیم ها !
می خندیم و می نوشیم و گران ترین غذاها را سفارش میدهیم .
طفلکی بهمن بگمانم دیشب ششصد هفتصد دلار خراب شد .
حالا هم راهی دریاچه تاهو هستیم تا در کرانه ای بنشینیم و گذر عمر را به خوشدلی تماشا کنیم
جای همه تان خالی است
از بیم مور در دهن اژدها شدیم
در گفتگو با تلویزیون جهانی پارس
Sattar Deldar 07 07 2021

حس اصحاب کهف

طفلکی در خیابان زمین میخورد و بیهوش میشود . میبرندش بیمارستان. چهار روز در عالم بیهوشی میماند تا بالاخره به هوش میآید و بر میگردد سر خانه و زندگی اش.
یک روز یکی از رفقایش به دیدنش میآید و می پرسد:
خب ، حالا که الحمدالله سلامت هستی بگو ببینم چه حسی داری ؟
میگوید : حس اصحاب کهف!
می پرسد : چطور ؟
میگوید : چهار روز رفتم بیمارستان آمدم بیرون دیدم قیمت همه چیز سه برابر شده است . . . !!
May be a cartoon of standing

در این روزگار
دنیا سرشار از نامردمی هاست
همه ما در سیلابی از دروغ و دغل و دورویی و ظلم و نابکاری و تباهی دست و پا میزنیم
بنا بر این برای آدم بودن ، کمی «ساده لوحی » و برای زنده ماندن و تحمل این زندگی آکنده از تباهی کمی «خوشباوری »لازم است

درد دل

باید بروم گل هایم را آب بدهم .
با درخت ها کمی درد دل کنم .
بپرسم ببینم آیا آنها هم عاشق میشوند؟
میخواهم درخت ها را بغل کنم و بپرسم :
آیا آنها هم گهگاه دل شان میگیرد ؟
آیا آنها هم تب میکنند؟
آیا گریه هم میکنند گاهی؟
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
«سعدی»
May be an image of tree and nature

۱۴ تیر ۱۴۰۰

عشق و عقل

گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

سعدی

دو دقیقه

خواهر بزرگه به خواهر کوچیکه زور میگوید.
هی امر و نهی میفرماید !
نگاهی به قد و قامت بلند زیبایش می اندازم و می پرسم :
-مگر چند سال از او بزرگ‌تری؟
میگوید : دو دقیقه!
( پدر سوخته ها دو قلو هستند )
May be an image of 1 person and baby

آقای لقمان

در عهد ماضی در کتاب های درسی خوانده
بودیم که جناب لقمان حکیم در سایه سار درختی نشسته بود که رهگذری از راه رسید و پرسید : تا فلان شهر چقدر فاصله است؟
لقمان گفت : راه برو !
مرد نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه به لقمان انداخت و راه افتاد
لقمان گفت : دو ساعت
مرد پرسید :
چرا از اول نگفتی؟
لقمان گفت : برای اینکه میخواستم ببینم با چه سرعتی گام میزنی !
یک آقای محترمی آمده بود دیدن مان .
پس از چاق سلامتی های متداوله در آمد که : آقای گیله مرد ، شما که دست اندر کار گل و گیاه و میوه وکشت و کار بودید میشود بما بفرمایی چرا فلان درختی را که سال هاست در حیاط مان کاشته ایم میوه ای نمیآورد ؟
گفتیم : بروید یک کندوی زنبور عسل بخرید و بگذارید پای درخت تان .
آقای مربوطه نگاهی همچون نگاه عاقل اندرسفیه به این لقمان حکیم انداخت و لابد توی دلش گفت : این دیگر چه دیوانه ای است؟
خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما متخصص زنان و زایمان نشدیم چرا که اگر کسی از ما می پرسید زن مان حامله نمیشود چه خاکی باید توی سرمان بکنیم جواب مان این میشد که : بروید یک همسایه جوان پیدا کنید !!
آقا ! خدا خر را شناخت شاخش نداد !

ترسناک تر از آدمیزاد کیست ؟

توماس هابز (Thomas Hobbes) فیلسوف انگلیسی و یکی از بنیانگذاران فلسفه سیاسی مدرن که بسال 1679 در گذشت می گوید :
هیچ مترسکی را شبیه گرگ نساختند. شبیه پلنگ یا خرس هم نساختند. به نظر می‌رسد چیزی ترسناک تر از آدمیزاد وجود ندارد .
بگمانم‌عبدالرحمن جامی است که میفرماید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این ، بود کم از این
ور رود سوی آن ، شود به از آن
طرح از : بیژن اسدی پور
May be an illustration