دنبال کننده ها

۱۰ خرداد ۱۴۰۰

ابراهیم گلستان و بهمن محصص
"هفته ای یک بار به او زنگ می زدم. شب آخری که تلفن کردم، گفت: خوب نیستم. مریضم. گفتم تو که همیشه مریضی.
گفت نه، این بار خیلی بدم.
فردا صبحش، ساعت ۵، میترا فراهانی به من زنگ زد و گفت محصص دیشب مرد.
او گفت : من اینجا بودم، با او حرف می زدم که مرد."
« از حرف های ابراهیم گلستان »

۶ خرداد ۱۴۰۰

واژگان هولناک

خلق
-شهید
-استاد
این واژه ها چنان دست مالی و نخ نما شده اند که مفاهیم واقعی خود را از دست داده اند
وقتی صحبت از خلق میشود من بیاد فرخ نگهدار و شرکا و ایضا مسعود رجوی می افتم
شهید هم یاد آور لاجوردی و سایر آدمخواران اسلامی است
‌‌استاد هم نمادی از بیمایگی های دکاتره و فلاسفه وطنی است

سلاح فرهنگ یا فرهنگ سلاح؟

سلاح فرهنگ یا فرهنگ سلاح؟
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 05 26 2021

کدخدای معزول

آقا ! شما که غریبه نیستند ! شما که از خودمان هستید ! چطور است سفره دل مان را برایتان کمی باز کنیم تا ملاحظه بفرماییداین گیله مرد بیچاره توی چه انشر و منشری گیر افتاده است.
طبل پنهان چه زنم ؟ طشت من از بام افتاد
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند
آقا ! ما تا همین دیروز پریروزها توی همین ینگه دنیا کدخدای ولایت معتبری بودیم . برای خودمان کیا بیا و اهن و تلپی داشتیم . هفت هشت تا مباشر و پاکار و ضابط و نمیدانم نایب الحکومه داشتیم ! فرامین مان در تمامی اقالیم سبعه و ولایات تابعه جاری بود . هنوز روزی مان بدست قوزی نیفتاده بود . هر کس بما میرسید تعظیمی می‌کرد و می پرسید : حال و احوالات حضرتعالی انشاالله تعالی که خوب است ؟ انشاالله کسالتی که ندارید ؟ خداوند سایه حضرتعالی را از سر ما و جمیع ساکنان اقالیم سبعه و بلکه ممالک محروسه چین و ماچین و اتازونی و طبرستان و اشکورات و خانات رودبار و منجیل و دیلمستان کم نفرماید !
ما هم بادی به غبغب می انداختیم و به سبک و سیاق مرحوم ابوی سری می جنباندیم و می گفتیم : صبحکم الله بالخیر و العافیه !
البته گهگاه به خودمان نهیب میزدیم که :
یک سر مو دلت سپید نشد
هیچ مو در تنت سیاه نماند
ای « حسن » توبه آنگهی کردی
که ترا قوت گناه نماند
اما از آنجا که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد و این زمانه فرهاد کش به صد شکل و رنگ در میآید ، ناگهان باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت و عالیجناب کرونا از اقصای عالم روی به ولایت ما نهاده به میمنه و میسره و قلب و جناح لشکریان مان زد و نه تنها همه ملزومات کدخدایی مان را بر باد داد بلکه :
چنان زد بر بساطم پشت پایی -
که هر خاشاک ما افتاد جایی
حالا نه تنها از آنهمه شکوه و جلال و بگیر و ببندهای کدخدایی مان نشان و نشانه ای باقی نمانده بلکه هفته ای هفت روز باید همچون کنیز حاجی ملا باقر در معیت عیال مربوطه از این فروشگاه به آن فروشگاه برویم و زلم زیمبوهایی را خریداری کنیم که نه به درد این دنیای مان میخورد نه آن دنیای مان .
صبح پا میشویم لقمه نانی و تکه پنیری به سق میکشیم وهمچون مومنان و مومنات صائم الدهر و قائم اللیل راه می افتیم. از این فروشگاه به آن فروشگاه . از این مارکت به آن مارکت . از این شاپینگ مال به آن شاپینگ سنتر . خلاصه کلام اینکه کارمان این شده است هفته ای پنج روز را برویم خرید و دو روز مابقی را هم برویم پس شان بدهیم !
آقا! شما را به غریبی امام نقی قسم ،میشود بما بفرمایید این خانم ها کی از خریدکردن خسته می‌شوند ؟
اگر اوضاع به همین منوال پیش برود از این گیله مرد بیچاره پوست و استخوانی هم باقی نخواهد ماند ها !!
به قمر بنی هاشم راست میگویم

از پل بپر پایین jump off a bridge

پیر زنک چشمانش خوب نمی بیند . هفتاد و چند سالی دارد .روسری نازکی روی موهایش کشیده است .عینکش از نعل اسب بزرگتر است .

می پرسد : چند سالت هست ؟

میگویم : بین پنجاه و هفتاد !

میگوید : از هفتاد سالگی ببعد زندگی چیزی جز یک شکنجه دایمی نیست. همه جای بدنت درد میکند . به درد هیچ کاری نمی خوری

میگویم : عجب ؟

میگوید : میخواهی یک نصیحتی از من بشنوی ؟

میگویم : چرا که نه ؟

با قاطعیت میگوید :

وقتی هفتاد ساله شدی

 jump off a bridge


۳ خرداد ۱۴۰۰

این مردم خوب


.... یه سفر داشتیم با یه جمعی میرفتیم شمال ....تو مسیر پیاده شدیم ...من دیدم یه زن روستایی از ایوان خونه اش داره ما رو نگاه میکنه . هما ناطق از درخت توتی که اونجا بود یه دونه توت کند و گذاشت دهنش و بعد چشمش افتاد به اون زن ... همای فرنگی مآب از جیبش یه اسکناس در آورد وخواست بده به اون زن روستایی
اون زن به گریه افتاد ...گفت : از وقتی که شما از ماشین پیاده شدید من داشتم با خودم فکر میکردم که کاش می تونستم بفرما بزنم و از شما پذیرایی کنم . ولی چه کنم ؟ ندارم . من گاو داشتم .گوسفند داشتم . مرغ و خروس داشتم  اما حالا ندارم ....نمی تونم بشما بفرما بزنم . اونوقت شما میخواین به من پول توت درخت خدا را بدهی ؟
حرف این زن برای من عین حرف حکیم ابوالقاسم فردوسی است :

درم دارد و نقل و نان و نبید
سر گوسفندی تواند برید
مرا نیست ؛ خرم کسی را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست

" پیر پرنیان اندیش " سایه 

قدرت شعر

".....در ساختمان مرزی تاجیکستان ؛مرزبان بد اخلاق و طماع ؛ پا کرده بود توی یک کفش که ویزی یک کرتی ( ویزای یک باره ) داری و نمیتوانی دو باره به تاجیکستان بر گردی .
صورتی جدی و بی حالت داشت که هیچ حسی در آن دیده نمیشد .نه خشم ؛ نه افسردگی و نه خوشحالی . مانند بازجویان ک.گ.ب. شوروی .
گفتم : صفر حقداد اوف را می شناسی که رییس آکادمی تاجیکستان است ؟
گفت : می شناسم
گفتم : مهمان او هستم .
باز گفت : ویزایت یک کرتی است . اما پس از لختی تامل پرسید :
از ناصر خسرو چه میدانی ؟ یک شعرش را بخوان !
تا بحال ندیده بودم در مرز از کسی بخواهند شعر بخواند
خواندم : درخت تو گر بار دانش بر آرد - به زیر آوری چرخ نیلوفری را
ناگهان گل ازگلش شکفت و تمام ماهیچه های صورتش به حرکت در آمد .لبخند وسیعی بر لبانش نقش بست . خودش شعری از ناصر خسرو خواند و من نیز شعر دیگری خواندم .بعد از حافظ؛ از رودکی و فردوسی ....
و به این ترتیب نه تنها ویزایش را قبول کرد بلکه حق و حسابی هم نگرفت ...
« از کتاب سفر دیدار - دکتر توکلی صابری»

۲ خرداد ۱۴۰۰

گیله مرد از زبان فریدون فرح اندوز



حسن رجب‌نژاد - گیله مرد
نویسنده کیست

#طنز
#گیله_مرد

#فریدون_فرح_اندوز

نوه ها

نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- آمده اند دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ. شب رفتیم حیاط خانه نشستیم کنار آتش و یکی دوساعتی اندوه زمانه از یاد بردیم.
بچه ها بسرعت قد میکشند و ما هم بسرعت خمیده قامت میشویم
دیشب نوا جونی آمده بود جلوی آیینه کنار مادر بزرگش ایستاده بود و میگفت ؛ مامان بزرگ من دیگه دارم از شما بلندتر میشوم ها !

ترس

شاه از امریکا می ترسید
هویدا از شاه می ترسید
وزیران از هویدا می ترسیدند
مدیر کل ها از وزیران می ترسیدند
کارمندها از مدیر کل ها می ترسیدند
شاگرد ها از معلم ها می ترسند
بدهکاران از طلبکاران می ترسند
مستاجران از صاحبخانه ها می ترسند
دهقانان از ارباب ها می ترسند
کبوتر ها از عقاب ها می ترسند
آهوان از ببرها می ترسند
ببرها از شکارچی ها می ترسند
پاسبان ها از جناب سرهنگ ها می ترسند
دزدها از پاسبان ها می ترسند
پولدار ها از بی پول ها می ترسند
اوباما از همسرش می ترسید
من از مسلمان ها می ترسم
بنا براین آن شاعر مغبون مظلوم مرحوم مغفور حق داشت که چنین میگفت :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !