دنبال کننده ها

۲۰ اسفند ۱۳۹۹


کور و کچل .....

در دوره آن خدابیامرز  ،  در محافل و مجالس آن روزگار ، این آقای ابراهیم صهبا با سرودن شعر های فی البداهه ،    برای خودش شهرت و اعتباری بهم زده بود . هر جا که جشنی و مجلس سروری بود ای آقای صهبا   یک برگ کاغذ از جیبش در میآورد و شعر تایپ شده ای را میخواند و میگفت این شعر را همین حالا همینجا سروده ام 
گهگاهی هم به مناسبتی  یا بی مناسبتی مناظره ای شاعرانه با وزیری ، وکیلی ، شاعری ، نویسنده ای ، اهل هنری  یا اهل سیاستی راه می انداخت که بنوبه خود جالب و خواندنی و خندیدنی بود .
یکی از آن کسانی که آقای صهبا مدام با او کشمکش شاعرانه داشت ابوالحسن ورزی بود که چند صباحی  در دستگاه قضا شغل قضاوت داشت 
یک روز ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای ابوالحسن ورزی فرستاد 


ورزی ، تو زکار خویش راضی شده ای ؟ 
  یا خسته چو روزگار ماضی شده ای؟ 
دانم زچه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در جوابش چنین نوشت 
صهبا دل تو بهیچ راضی نشود
خرسند  زآینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود 
روزی زنده یاد استاد ذبیح الله صفا رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران  مراسمی در بزرگداشت رودکی شاعر یگانه سرزمین ما ترتیب داده و ازبرخی  شاعران و هنرمندان دعوت کرده ولی یادش رفته بود از ابراهیم صهبا دعوت بعمل بیاورد . صهبا که به سختی به تریج قبایش بر خورده بود   شعری سرود و برای استاد ذبیح الله صفا فرستاد 
ذبیح الله  صفا حتی یک نخ مو در سر  نداشت اما قلبی بوسعت دریا داشت 
شعر این است 
ای آنکه به بخت خویشتن مغروری 
نام تو صفاست ، وز محبان دوری 
در مجلس خویشتن نخواندی ما را 
آن هم چه بزرگ شاعر مشهوری 
پیداست که جای آدم سالم نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری 
وقتی ابراهیم صهبا کتاب "نون جو و دوغ گو " نوشته استاد باستانی پاریزی را خواند این شعر را برای او فرستاد 

تو ای باستانی که دود چراغ 
پی درس تا نصف شو خورده ای 
با پاریز تا نیمه ی زندگی 
مسلم بود نون جو خورده ای 
ولی چون شدی استادی شهیر 
فسنجان و مرغ و پلو خورده ای 
به افشار چون گشته ای یار غار 
بهمراه او آبجو خورده ای 
دهان پاک کردی به سال جدید 
که حلوا و خرمای نو خورده ای 
بنازم به عیاری ات چون قفا 
 نه هیچ از عقب نه جلو خورده ای 
مقالات نغزت گواهی دهد 
که "نان جو و دوغ گو" خورده ای

 یکی از ماجراهایی که در آن زمان خیلی سر و صدا کرد این بود که ابراهیم گلستان بهنگام ساختن فیلم « اسراردره گنجی» با یک زرنگی شگفت انگیزی هم ابراهیم صهبا و هم ابوالحسن ورزی را به جلوی دوربین کشانید و آنها هم به سبک و سیاق معمول شعرهایی خواندند.
گلستان برای تهیه این فیلم سناریویی در اختیار هنرپیشگان نمیگذاشت بلکه سکانس ها را روز بروز جلوی دوربین میبرد و هیچکس نمیدانست موضوع فیلم چیست اما وقتی فیلم به اکران در آمد همه فهمیدند که گلستان شاه و هویدا و دربار پهلوی را دست انداخته است . لاجرم از نمایش فیلم جلوگیری شد و ابراهیم صهبا هم شدیدا به گلستان اعتراض کرد .
سالها بعد هوشنگ وزیری سردبیر کیهان لندن این ماجرا را جایی نقل کرد و یاد داشتی در باب آن نوشت . ابراهیم صهبا در پاسخ او این شعر را سرود :
بگو از من به هوشنگ وزیری
چرا باید ز صهبا مچ بگیری؟
ترا در کودکی اغفال کردند
ولی ما را ،گلستان ، وقت پیری
(هادی خرسندی که این شعر را برایم نوشته می‌گوید مصراع دومش را چون بخاطر نداشته لاجرم خودش مصرعی سروده و به این شعر افزوده است )
حالا که صحبت از هادی خرسندی است بد نیست این خاطره را هم از قول داداش هادی- آقا کمال خرسندی- اینجا نقل کنم که خواندنی و خندیدنی است :
آقا کمال می‌گوید : چند سال پیش از انقلاب هنگامیکه هادی خرسندی راهی لندن بود برایش یک گودبای پارتی - یا بقول قدیمی ها مجلس تودیع- در باغ صبا گرفتند
در این مجلس ابراهیم صهبا آمد و شعر تایپ شده ای را که میگفت فی البداهه است خواند و خطاب به هادی گفت : حالا که داری از این مملکت کوچ میکنی دختر عمه ات را برای ما بگذار !
(دختر عمه و اصغر آقا دو تا از کاراکترهای طنزهای هادی بودند )
هادی در جوابش فی البداهه این شعر را سرود و همانجا خواند :
حضرت صهبا که باشد شعر زیبا مال تو
من از اینجا می‌روم ای دوست ، اینجا مال تو
دختران مغربی با چشم آبی مال من
دختران مشرقی با چشم شهلا مال تو
هر کسی را ای برادر بهر کاری ساختند
دختر عمه مال بنده اصغر آقا مال تو





شرم زیستن

 رفیق شاعرم حسین شرنگ - که چند سالی است در غبار زمانه گم شده است - میگفت

زکریای رازی از آمیختن سرکه با مس به زنگاری دست یافت که به کار شستن و گند‌زدایی از زخم می‌‌آمد.
نوشتن هم برای من همان کار زنگار را با زخم‌های روان می‌‌کند. این هم یک جور پانسمان است. می‌‌نویسم و زخم‌ هایم را می‌‌شویم و می‌‌بندم.
شاهرخ مسکوب میگفت :
نوشتن ، درمان درد بیهودگی است .
می نویسیم تا بیهودگی های این زندگی هشلهف در زمانه ای تلخ و هشلهف را توجیه کنیم . تا بتوانیم شقاوت زندگی را تاب بیاوریم
تا شرم زیستن در این '' میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک '' را از سر بگذرانیم.
چون نمی توانیم در برابر شقاوتی که در سرتاسر جهان جاری است کاری کنیم لاجرم می نویسیم تا توجیه گر ناتوانایی های خود باشیم
شاید هم مرثیه گوی ناتوانی خویشیم
نوشتن ، درد بی درمانی هم هست ، اعتیاد است ، پس بی جهت نیست که میگویند نویسنده آنکسی نیست که بتواند بنویسدبلکه آنکسی است که نتواند ننویسد .



ساعت شماطه دار
رفیقم را کشته بودند . همکلاسی دانشگاهم بود . از تنگستان آمده بود . شاعر بود . شروه خوانی اش تماشایی بود . یک جوری شیدایی و بی خویشتنی داشت .
آمده بودند دستبندش زده و برده بودندنش . نمیدانم به چه جرمی . فردایش جسدش را در سردخانه بیمارستان پهلوی یافته بودند . سوراخ سوراخ و غرقه به خون .
من از تبریز به تهران میآمدم. شب بود . ترس و نفرت در جان و جهانم جولان میداد . رسیدم به میانه . دیگر نمی توانستم رانندگی کنم . تاب و توان از کف داده بودم .
رفتم مهمانسرای جهانگردی. اتاقی گرفتم تا ساعتی بیاسایم .
آنجا روی دیوار، ساعت شماطه داری گذر لحظه ها و ثانیه ها را جار میزد . تیک تاک تیک تاک تیک تاک .
هر تیک تاکش انگار چکشی بر روح و روانم. ساعت را از دیوار بر داشتم . نتوانستم باطری اش را بیرون بکشم . گذاشتمش توی حمام . در را بستم . آمدم بخوابم . دیدم نمیشود . حوله ای برداشتم و ساعت را در آن پیچیدم و گذاشتم توی وان حمام . آمدم بخوابم . دوباره تیک تاک تیک تاک . انگار پتکی بر گیجگاهم .
ساعت را برداشتم در حوله دیگری پیچیدم و گذاشتمش توی راهرو پای پله ها . بیست سی متری با اتاقم فاصله داشت .
آمدم بخوابم . دیدم نمی شود . دوباره تیک تاک تیک تاک . هر تیک تاکش انگار ضربه ای بر ملاجم.
تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت. هزار بار غلت زدم و به خود پیچیدم .
صبح راه افتادم بروم تهران . از میانه تا تهران صدای تیک تاک ساعت شماطه دار را می شنیدم : تیک تاک تیک تاک . تیک تاک تیک تاک .
بیلبورد
اینجا نزدیکی های خانه مان کنار بزرگراه شماره پنجاه بیلبوردی است که طول و عرضش از طول و عرض یک کامیون هیجده چرخ بیشتر است.
از آن بیلبورد هاست که دستکم ماهانه باید دوسه هزار دلار اجاره اش را داد . از آن بیلبوردهاست که شبانه روز نورافشانی میکند .
آمده است این بیلبورد را هوا کرده است تا برای کسب و کارش تبلیغ کند .
کسب و کارش چیست؟
کف بینی!
No photo description available.

۱۵ اسفند ۱۳۹۹

چی میگی بابا بزرگ؟
نوا جونی آمده بود کنارم نشسته بود .
نگاهی به چشمان آبی زیبایش انداختم و گفتم :
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
تا بحال تموم دنیا باهاسی سوخته باشه!
نوا جونی دستی به موهایم کشید و گفت : what are you talking about Grandpa
من مانده بودم که خدایا چطوری این شعر را برایش ترجمه کنم ؟
( نقاشی چهره نوا جونی توسط هنرمند عزیز پریچهره سهیلی - تهران )
May be an illustration of 1 person


 

دیگه نمیخواد نون بخری بابا !‏
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»
رفته بودیم دیدن نوه ها . برای شان غذای ایرانی برده بودیم . روز قبلش زنگ زده بودیم به نواجونی که : نواجون جونی !چه غذایی دوست داری برایت بیاوریم؟
و نوا جونی گفته بود : گورمه سبزی!
دو سه ساعتی آنجا بودیم . در این دو سه ساعت آرشی جونی آمده بود چسبیده بود به بابابزرگ تکان نمی خورد . تلفن بابا بزرگ را هم بر داشته بود و سیر انفس و آفاق می‌کرد . نوا جونی طفلکی هر چه خودش را به آب و آتش زد بلکه دو دقیقه بیاید روی زانوی بابا بزرگ بنشیند این پدر سوخته آرشی جونی لجبازی کرد و اجازه نداد
.آرشی جونی هفته پیش تلفن بابا بزرگ را شکسته بود .
می پرسم : آرشی ، تلفن بابا بزرگ رو کی شکسته ؟
who broke my phone ?
می‌گوید : دایناسورها
May be an image of child and indoor