دنبال کننده ها

۱۵ اسفند ۱۳۹۹

دیگه نمیخواد نون بخری بابا !‏
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر