دنبال کننده ها
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
۸ فروردین ۱۳۹۹
شهر بی مبال
روز نوشت های بابا بزرگ از محبس
آقا ! ما تصمیم گرفته ایم امروز سوار ماشین مان بشویم برویم سانفرانسیسکو!
سانفرانسیسکو با خانه مان نیم ساعتی فاصله دارد
لابد می پرسید مگر از جان مان سیر شده ایم ؟ آخر هیچ آدم عاقلی توی این اوضاع احوال قاراشمیش از خانه اش بیرون میرود ؟ نکند میخواهیم جوانمرگ بشویم؟
در پاسخ تان میگوییم که: قربان تان برویم ما . ممنونیم که بفکر ماهستید . ما چهل سال است در این خراب شده زندگی میکنیم . در این چهل سال بقدرتی خدا حتی یکبار نشده است که ما بتوانیم یک وجب جا برای پارک کردن اتومبیل مان توی این شهر بی صاحب مانده پیدا کنیم. هر وقت گذارمان به سانفراسیسکو افتاده آنقدر چرخ و واچرخ زده و آنقدر دور خودمان چرخیده ایم که سر گیجه گرفته ایم
حالا که الحمد الله ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد میخواهیم دل به دریا بزنیم یک نوک پا برویم خیابان مارکت ، ماشین مان را آنجا پارک کنیم. دست به آسمان برداریم . شکر خدا را بجا بیاوریم . کمی عقده گشایی بفرماییم و بگوییم : آخی... خدایا شکرت ! بار الها به بزرگی ات شکر ! بالاخره ما هم به یکی از آرزوهای دور و دراز چهل ساله مان رسیدیم !!شکرت آخدا که ناکام و عقده به دل از دنیا نمیرویم !
یک آرزوی دیگری هم داریم که امیدواریم این رحمت واسعه خداوندی شامل حال ما بشود و پاک و مطهر به دار باقی تشریف فرما بشویم
آرزو مان این است که این بندگان مومن مسلمان متقی - از ترک و عرب و ایرانی و تاتار و تاجیک بگیر تا اهالی محترم یمن و سومالی و ساحل عاج و گینه بیسائو- که در گوشه و کنار کالیفرنیا مسجد و زیارتگاه و سقاخانه و عبادتگاه ساخته اند و شبانه روز الله اکبر الله اکبر گویان به ذکر جمیل حضرت باریتعالی مشغول هستند همتی بفرمایند و دست در دست هم بگذارند و یک مسجدی به بزرگی و عظمت مسجد سپهسالار وسط همین خیابان مارکت بسازند تا ما آدمهایی که ترموستات مان هزار و یک عیب و علت دارد یک عمر دعاگوی شان باشیم و هر وقت گذارمان به این شهر بی در و پیکر بی مبال! افتاد برویم آنجا با خیال راحت بشاشیم و دست به آسمان برداریم و بگوییم : آخی.... زندگی چقدر زیباست !
سانفرانسیسکو با خانه مان نیم ساعتی فاصله دارد
لابد می پرسید مگر از جان مان سیر شده ایم ؟ آخر هیچ آدم عاقلی توی این اوضاع احوال قاراشمیش از خانه اش بیرون میرود ؟ نکند میخواهیم جوانمرگ بشویم؟
در پاسخ تان میگوییم که: قربان تان برویم ما . ممنونیم که بفکر ماهستید . ما چهل سال است در این خراب شده زندگی میکنیم . در این چهل سال بقدرتی خدا حتی یکبار نشده است که ما بتوانیم یک وجب جا برای پارک کردن اتومبیل مان توی این شهر بی صاحب مانده پیدا کنیم. هر وقت گذارمان به سانفراسیسکو افتاده آنقدر چرخ و واچرخ زده و آنقدر دور خودمان چرخیده ایم که سر گیجه گرفته ایم
حالا که الحمد الله ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد میخواهیم دل به دریا بزنیم یک نوک پا برویم خیابان مارکت ، ماشین مان را آنجا پارک کنیم. دست به آسمان برداریم . شکر خدا را بجا بیاوریم . کمی عقده گشایی بفرماییم و بگوییم : آخی... خدایا شکرت ! بار الها به بزرگی ات شکر ! بالاخره ما هم به یکی از آرزوهای دور و دراز چهل ساله مان رسیدیم !!شکرت آخدا که ناکام و عقده به دل از دنیا نمیرویم !
یک آرزوی دیگری هم داریم که امیدواریم این رحمت واسعه خداوندی شامل حال ما بشود و پاک و مطهر به دار باقی تشریف فرما بشویم
آرزو مان این است که این بندگان مومن مسلمان متقی - از ترک و عرب و ایرانی و تاتار و تاجیک بگیر تا اهالی محترم یمن و سومالی و ساحل عاج و گینه بیسائو- که در گوشه و کنار کالیفرنیا مسجد و زیارتگاه و سقاخانه و عبادتگاه ساخته اند و شبانه روز الله اکبر الله اکبر گویان به ذکر جمیل حضرت باریتعالی مشغول هستند همتی بفرمایند و دست در دست هم بگذارند و یک مسجدی به بزرگی و عظمت مسجد سپهسالار وسط همین خیابان مارکت بسازند تا ما آدمهایی که ترموستات مان هزار و یک عیب و علت دارد یک عمر دعاگوی شان باشیم و هر وقت گذارمان به این شهر بی در و پیکر بی مبال! افتاد برویم آنجا با خیال راحت بشاشیم و دست به آسمان برداریم و بگوییم : آخی.... زندگی چقدر زیباست !
Want to tag F.m. Sokhan?
گریز نا گزیر
گریز ناگزیر
بالاخره دل به دریا زدیم و از خانه آمدیم بیرون. آمدیم هوایی بخوریم . دست همسرجان را گرفتیم و رفتیم نیم ساعتی دور و بر خانه مان قدم زدیم . آسمان هم تماشایی بود . گهگاه خورشید خانم از پشت ابرها سرک میکشید و نور می افشاند و دوباره پشت ابرها پنهان میشد
همسایه مان میگفت : من به این آسمان اعتمادی ندارم . هر لحظه ممکن است ببارد . ما البته به سخنان همسایه مان توجهی نکردیم و رفتیم قدمی زدیم و جان تازه ای گرفتیم و آمدیم خانه. جای تان خالی بود البته.
همسایه مان میگفت : من به این آسمان اعتمادی ندارم . هر لحظه ممکن است ببارد . ما البته به سخنان همسایه مان توجهی نکردیم و رفتیم قدمی زدیم و جان تازه ای گرفتیم و آمدیم خانه. جای تان خالی بود البته.
۷ فروردین ۱۳۹۹
باد بی نیازی خداوند
در هنگامه یورش و کشتار مغولان ، چنگیز خان به بخارا در آمد و به مسجد رفت و مشایخ و ائمه جماعت و شریعت را احضار کرد و فرمان داد در حضور آنان صندوق های قرآن راکاهدان اسبان سازند و رقاصان و رامشگران را به مسجد آورند و رامشگری کنند
« چنگیز خان به مطالعه حصار و شهر در اندرون آمد و در مسجد جامع راند و در پیش مقصوره بایستاد....و بر دو سه پایه منبر بر آمد و فرمود که صنادیق مصاحف( صندوق های قرآن) به میان صحن مسجد میآوردند و مصاحف را در دست و پای می انداخت و صندوق ها را آخور اسبان می ساخت
آنگاه بر خاست و از مسجد بیرون رفت و« جماعتی که آنجا بودند روان شدندو اوراق قرآن در میان قاذورات لگد کوب اسبان گردید
در این حالت امام جمال الدین روی به امام رکن الدین امامزاده آورد و گفت:« مولانا! چه حالت است ؟ اینکه می بینم به بیداری است یارب یا به خواب؟
مولانا گفت : « خاموش باش ! باد بی نیازی خداوند است که میوزد . سامان سخن گفتن نیست
تاریخ جهانگشا - عطا ملک جوینی- جلد اول
اکنون نیز چنین بنظر میآید که بار دیگر باد بی نیازی خداوند- این بار در هیئت و هیبت ویروس کرونا - میوزد که تا امروز تنها در ایتالیا و اسپانیا بیش از دوازده هزار تن را به دیار عدم فرستاده است
باری ! خاموش ! سامان سخن گفتن نیست
« چنگیز خان به مطالعه حصار و شهر در اندرون آمد و در مسجد جامع راند و در پیش مقصوره بایستاد....و بر دو سه پایه منبر بر آمد و فرمود که صنادیق مصاحف( صندوق های قرآن) به میان صحن مسجد میآوردند و مصاحف را در دست و پای می انداخت و صندوق ها را آخور اسبان می ساخت
آنگاه بر خاست و از مسجد بیرون رفت و« جماعتی که آنجا بودند روان شدندو اوراق قرآن در میان قاذورات لگد کوب اسبان گردید
در این حالت امام جمال الدین روی به امام رکن الدین امامزاده آورد و گفت:« مولانا! چه حالت است ؟ اینکه می بینم به بیداری است یارب یا به خواب؟
مولانا گفت : « خاموش باش ! باد بی نیازی خداوند است که میوزد . سامان سخن گفتن نیست
تاریخ جهانگشا - عطا ملک جوینی- جلد اول
اکنون نیز چنین بنظر میآید که بار دیگر باد بی نیازی خداوند- این بار در هیئت و هیبت ویروس کرونا - میوزد که تا امروز تنها در ایتالیا و اسپانیا بیش از دوازده هزار تن را به دیار عدم فرستاده است
باری ! خاموش ! سامان سخن گفتن نیست
روز نوشت های بابا بزرگ از ایام محبس
(مرقوم شد فی یوم چهارشنبه ۲۸ مارس سنه الفان و عشرون )
ما یک رفیقی داریم که عینهو خود ما ن به عقوبت ایام حصر گرفتار است.
امروز زنگ زدیم حال و احوالی پرسیدیم و گفتیم : در چه حالی رفیق جان ؟ دماغ حضرتعالی که چاق است انشاالله
گفتند : نشسته ایم بیست و چهارساعته به در و دیوار نگاه میکنیم
گفتیم : خب ، اینکه عقوبتی است که همه مان به آن گرفتاریم . بفرمایید غیر از تماشای در و دیوار دیگر چه میکنید؟
گفتند : والله امروز یک روز بسیار هیجان انگیزی داشتیم ! جای تان خالی بسیار خوش گذشت
گفتیم : به به ! به به ! چشم مان روشن ! میشود بفرمایید چیکار کردید ؟ شاید ما هم از شما یاد گرفتیم
گفتند : کیسه زباله مان را گذاشتیم بیرون خانه
امروز زنگ زدیم حال و احوالی پرسیدیم و گفتیم : در چه حالی رفیق جان ؟ دماغ حضرتعالی که چاق است انشاالله
گفتند : نشسته ایم بیست و چهارساعته به در و دیوار نگاه میکنیم
گفتیم : خب ، اینکه عقوبتی است که همه مان به آن گرفتاریم . بفرمایید غیر از تماشای در و دیوار دیگر چه میکنید؟
گفتند : والله امروز یک روز بسیار هیجان انگیزی داشتیم ! جای تان خالی بسیار خوش گذشت
گفتیم : به به ! به به ! چشم مان روشن ! میشود بفرمایید چیکار کردید ؟ شاید ما هم از شما یاد گرفتیم
گفتند : کیسه زباله مان را گذاشتیم بیرون خانه
روز نوشت های بابا بزرگ در ایام محبس
کنون که گردش ایام را ثباتی نیست
همان خوش است که در خواب بگذرد ایام !
همان خوش است که در خواب بگذرد ایام !
اکنون که من این سخن مینگارم فی یوم سه شنبه سوم جمادی الاخر سنه الفان و عشرون به فرخ روزگار فرمانروایی کرونا که عطر اسلام مشام خلایق را در اقالیم سبعه معطر گردانیده است ، به سمع مبارک ما رسانده اند که جناب منتظر السلطنه،
زبده النجبا الکاملین .قدوه العلما المحققین.
عمده الفضلا المدققین . جامع الفضایل الجلیله
مستجمع الخصایل الجمیله .
بحر الکمال والاحسان . مولانا مغبون السلطنه پرنس چارلز ولیعهد مادام العمر انگلستان سلمه الله تعالی و ادام ایام عمره نیز به بلای کرونا مبتلا شده و عنقریب است که عطای سلطنت را به لقایش بخشیده و این دنیای فانی را وا نهاده رخت به دنیای باقی کشد
خداوند با رحمت واسعه خویش ایشان را ببخشاید و بیامرزاد!
اللهم اجعل لی فیه نصیبا من رحمتک الواسع
زبده النجبا الکاملین .قدوه العلما المحققین.
عمده الفضلا المدققین . جامع الفضایل الجلیله
مستجمع الخصایل الجمیله .
بحر الکمال والاحسان . مولانا مغبون السلطنه پرنس چارلز ولیعهد مادام العمر انگلستان سلمه الله تعالی و ادام ایام عمره نیز به بلای کرونا مبتلا شده و عنقریب است که عطای سلطنت را به لقایش بخشیده و این دنیای فانی را وا نهاده رخت به دنیای باقی کشد
خداوند با رحمت واسعه خویش ایشان را ببخشاید و بیامرزاد!
اللهم اجعل لی فیه نصیبا من رحمتک الواسع
چند خاطره
چند خاطره
فرزانه تاییدی هنرمند پر آوازه تئاتر و سینمای ایران در لندن درگذشت
چند خاطره از این هنرمند را از کتاب « گریز ناگزیر » برای شما نقل میکنم تا بدانید پس از آن انقلاب شکوهمند ! بر اهل هنر چها رفته است
بقول عطا ملک جوینی در کتاب تاریخ جهانگشا :
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند
------------
چند خاطره از این هنرمند را از کتاب « گریز ناگزیر » برای شما نقل میکنم تا بدانید پس از آن انقلاب شکوهمند ! بر اهل هنر چها رفته است
بقول عطا ملک جوینی در کتاب تاریخ جهانگشا :
آزاده دلان گوش به مالش دادند
وز حسرت و غم سینه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شکسته است درست
کاین بی هنران تکیه به بالش دادند
------------
خانه ما نزدیک میدان فردوسی بود. یک روز رفته بودم حمام خیابان ویلا. آبگرمکن خانه همیشه خراب بودو صاحبخانه برای درست کردن آن بهانه میآورد و ما را آزار میداد.
از حمام که بر میگشتم مردی جلو آمد و گفت : سلام
جوابش را دادم و گذشتم .به دنبالم آمد .گفت : خانم کمکی بکنید !
دست در جیبم کردم . شصت تومان پول داشتم . برای آن وقت پول کمی نبود . دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم همین را دارم .
دیدم می خندد. گفت : یه جایی به من بده !
گفتم : من بتو جا بدم ؟
گفت : بله ...جایی، اتاقی ...همانطور پشت سرم میآمد . یکدفعه دیدم دارد فریاد میکشد : ایها الناس! به دادم برسید. این زن من است .از آبادان فرار کرده! دوتا بچه داریم .بچه ها را ول کرده آمده اینجا هنر پیشه شده!!
فکر کردم دارم یک فیلم ترسناک می بینم
مردم جمع شدند . آنهایی که ما را می شناختند تلفن زدند کمیته ی محل ، بهروز رفته بود شمال، تلفن زدم به یکی از دوستان مان که اسمش حسن بود . او خودش را به آنجا رساند و با آن مرد حرف زد . بعد پیش من آمد و گفت : فرزانه ! آنطوری که این آدم ادعا میکند اگر من تو و بهروز را خوب نمی شناختم فکر میکردم راست میگوید !
---------
شعبه ۴۲ دادستانی گویا شعبه ای بود که به کار اقلیت های مذهبی رسیدگی میکرد
مرا به عنوان بهایی به آنجا فرستاده بودند .
موقع ورود به ساختمان ، زنی که مرا بازرسی بدنی میکرد وقتی حالت پریشان مرا دیدگفت : « اگه میخوای اینجا کارت راه بیفته یا باید سسک! داشته باشی یا پول »
در شعبه ۴۲ به اتاق یک آخوند رفتم . تا نشستم ، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و بمن تعارف کرد . تشکر کردم . یکی از سیگارها را برداشتم وشروع کردم به کشیدن .مدتی فقط بمن نگاه میکرد .من هیچوقت به قیافه و خوشگلی خودم پای بند نبوده ام ، اما بهر حال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت بر خوردار بودم . بلوند هم بودم و مردم خوش شان میآمد ....
آخوند پس از آنکه خوب مرا نگاه کرد پرسید :
هنوز موهات رو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم شون کردی؟ می خندید. پرسیدم حاج آقا ! آیا پاسپورت من پیش شماست؟چرا مرا از اداره گذرنامه اینجا فرستاده اند ؟
از حمام که بر میگشتم مردی جلو آمد و گفت : سلام
جوابش را دادم و گذشتم .به دنبالم آمد .گفت : خانم کمکی بکنید !
دست در جیبم کردم . شصت تومان پول داشتم . برای آن وقت پول کمی نبود . دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم همین را دارم .
دیدم می خندد. گفت : یه جایی به من بده !
گفتم : من بتو جا بدم ؟
گفت : بله ...جایی، اتاقی ...همانطور پشت سرم میآمد . یکدفعه دیدم دارد فریاد میکشد : ایها الناس! به دادم برسید. این زن من است .از آبادان فرار کرده! دوتا بچه داریم .بچه ها را ول کرده آمده اینجا هنر پیشه شده!!
فکر کردم دارم یک فیلم ترسناک می بینم
مردم جمع شدند . آنهایی که ما را می شناختند تلفن زدند کمیته ی محل ، بهروز رفته بود شمال، تلفن زدم به یکی از دوستان مان که اسمش حسن بود . او خودش را به آنجا رساند و با آن مرد حرف زد . بعد پیش من آمد و گفت : فرزانه ! آنطوری که این آدم ادعا میکند اگر من تو و بهروز را خوب نمی شناختم فکر میکردم راست میگوید !
---------
شعبه ۴۲ دادستانی گویا شعبه ای بود که به کار اقلیت های مذهبی رسیدگی میکرد
مرا به عنوان بهایی به آنجا فرستاده بودند .
موقع ورود به ساختمان ، زنی که مرا بازرسی بدنی میکرد وقتی حالت پریشان مرا دیدگفت : « اگه میخوای اینجا کارت راه بیفته یا باید سسک! داشته باشی یا پول »
در شعبه ۴۲ به اتاق یک آخوند رفتم . تا نشستم ، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و بمن تعارف کرد . تشکر کردم . یکی از سیگارها را برداشتم وشروع کردم به کشیدن .مدتی فقط بمن نگاه میکرد .من هیچوقت به قیافه و خوشگلی خودم پای بند نبوده ام ، اما بهر حال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت بر خوردار بودم . بلوند هم بودم و مردم خوش شان میآمد ....
آخوند پس از آنکه خوب مرا نگاه کرد پرسید :
هنوز موهات رو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم شون کردی؟ می خندید. پرسیدم حاج آقا ! آیا پاسپورت من پیش شماست؟چرا مرا از اداره گذرنامه اینجا فرستاده اند ؟
خنده زشتی کرد و گفت :
خانم ! معلومه که پیش ماست ! والله پیش ماست ! خب ، ما دل مون میخواد تو رو ببینیم دیگه !چیکار کنیم ؟.....
----------
خانم ! معلومه که پیش ماست ! والله پیش ماست ! خب ، ما دل مون میخواد تو رو ببینیم دیگه !چیکار کنیم ؟.....
----------
با کسی آشنا شده بودیم بنام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت .
بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارتخانه ها دستگاههای ویدیو میخریدو به این فرد میفروخت . در مقابل پول یا لباس میگرفت ...یک روز وقتی وارد دفترش شدم دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته .
پرسیدم : آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید کجاست ؟
گفت: خانم تاییدی ، لطفا بیایید اینجا . دیگر قضیه برایم آشنا بود ، نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه اش را برداشت و گذاشت روی میز . دوست مان مرا معرفی کرد.:« حاج آقا گلرو . خانم فرزانه تاییدی از هنرپیشه های بسیار هنری ما . فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند »
حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت بسمت حسینی و گفت: « تو هر چه هم از این خانم تعریف کنی من قبول نمیکنم ...من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که تو یک شب شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم شان را بیاری و قبل از اینکه ما ویدیو را ببینیم خانم یک قری برای ما بدهند»
بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارتخانه ها دستگاههای ویدیو میخریدو به این فرد میفروخت . در مقابل پول یا لباس میگرفت ...یک روز وقتی وارد دفترش شدم دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته .
پرسیدم : آقای حسینی آن بلوزهایی که میگفتید کجاست ؟
گفت: خانم تاییدی ، لطفا بیایید اینجا . دیگر قضیه برایم آشنا بود ، نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه اش را برداشت و گذاشت روی میز . دوست مان مرا معرفی کرد.:« حاج آقا گلرو . خانم فرزانه تاییدی از هنرپیشه های بسیار هنری ما . فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند »
حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت بسمت حسینی و گفت: « تو هر چه هم از این خانم تعریف کنی من قبول نمیکنم ...من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که تو یک شب شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم شان را بیاری و قبل از اینکه ما ویدیو را ببینیم خانم یک قری برای ما بدهند»
از کتاب : گریز ناگزیر
جلد اول- صفحه۳۷۷
در گفتگو با ناصر مهاجر
جلد اول- صفحه۳۷۷
در گفتگو با ناصر مهاجر
چه کارمان دارند ؟
چه کارمان دارند ؟
یعنی میشود یک شب خوابید
و صبح از رادیو شنید
باد آزاد است
از هر کجا که دلش خواست
- اگر خواست از جامه ی خواب زن -
و عطر آینه بگذرد
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسیم چه کارمان دارند ؟
و صبح از رادیو شنید
باد آزاد است
از هر کجا که دلش خواست
- اگر خواست از جامه ی خواب زن -
و عطر آینه بگذرد
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسیم چه کارمان دارند ؟
سید علی صالحی
روز نوشت های بابا بزرگ در ایام حصر
ما یک رفیقی داریم که به بیماری قلبی مبتلاست . چند بار هم عمل قلب داشته است
یک روز رفته بود قبرستان تا برای خودش قبر بخرد
به خانمش گفته بود میخواهی یکی هم برای تو کنار قبر خودم بخرم؟
زنش داد و هوار راه انداخته بود که : آقاجان! دست از سرم بردار ! در این دنیا کم از دستت کشیده ام که میخواهی آن دنیا هم کنارت باشم ؟ ول مان کن عامو !
----
یک روز رفته بود قبرستان تا برای خودش قبر بخرد
به خانمش گفته بود میخواهی یکی هم برای تو کنار قبر خودم بخرم؟
زنش داد و هوار راه انداخته بود که : آقاجان! دست از سرم بردار ! در این دنیا کم از دستت کشیده ام که میخواهی آن دنیا هم کنارت باشم ؟ ول مان کن عامو !
----
یک آقای کشیش محترمی آمده است یک صندلی کنار کلیسایش گذاشته است تا مومنان بیایند به سبک و سیاق معمول اعتراف بکنند
نمیدانم جناب کشیش بابت این اعترافات حق البوقی هم میگیرد یا نه اما میدانم که «بیزنس خدا» در هیچ شرایطی تعطیل بر دار نیست
نمیدانم جناب کشیش بابت این اعترافات حق البوقی هم میگیرد یا نه اما میدانم که «بیزنس خدا» در هیچ شرایطی تعطیل بر دار نیست
نوا جونی و مادر بزرگ
این نامه را نواجونی برای معلم اش نوشته و نشان داده است چقدر مادر بزرگش را دوست دارد : نوا جونی کلاس اول دبستان است :
Dear Mrs Stephens
My Grandma’s name is Nasrin
She is from Iran but she lives in Fairfield.
My Grandma is special because she is always there for me when I need her.
What I love most about my Grandma is the kindness she shows me .
She shows me she loves me by making me food, giving me hugs and kisses , and buys me lot of toys
My favorite things to do with my grandma is go to Chuck E. Cheese and chicken fila on weekends
Love
Nava
My Grandma’s name is Nasrin
She is from Iran but she lives in Fairfield.
My Grandma is special because she is always there for me when I need her.
What I love most about my Grandma is the kindness she shows me .
She shows me she loves me by making me food, giving me hugs and kisses , and buys me lot of toys
My favorite things to do with my grandma is go to Chuck E. Cheese and chicken fila on weekends
Love
Nava
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...