رفته بودیم دکتر. همان دکتر شاه. تا ما را دید گفت : دو هفته پیش که اینجا بودی. نبودی؟
گفتیم : بودیم دکتر جان . سرماخورده بودیم آمدیم خدمت تان . نسخه ای ننوشتید . فرمودید برویم استراحت کنیم . سیگار نکشیم ، عرق نخوریم . روزنامه نخوانیم . تلویزیون نگاه نکنیم ، حال مان خوب میشود
پرسید : حالا خوب شده اید ؟
گفتیم : خانه آبادان ! اگر خوب شده بودیم که دوباره شرفیاب حضور مبارک تان نمیشدیم . میشدیم ؟ نه تنها خوب نشده ایم بلکه صد جای بدن مان درد میکند
فغان، کز هر چه ترسیدم رسیدم
پرسیدند : کجای بدن تان ؟
گفتیم : از موی سر تا ناخن پا ی مان ! گوش مان درد میکند . گلوی مان درد میکند . زانوی مان درد میکند . کف پای مان درد میکند . جزیره لانکرهاوس مان درد میکند ! نای راه رفتن نداریم . آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است ! شده ایم فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده است ! کم مانده است مثل فانوس تا بشویم . ترس مان این است که
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
دکتر شاه معاینه مان میکند و میگوید : باید بروی آزمایشگاه . باید آزمایش خون بدهی. به خودمان میگوییم : توی این هیر و ویر بیا زیر ابروی مرا بگیر
میرویم آزمایشگاه . آنجا یکی دو لیتر ! خون از ما میگیرند و میگویند : برو بسلامت
فردایش دکتر شاه زنگ میزند . از فحوای کلامشان معلوم است خبر خوشی ندارند
میگوییم : واتس آپ دکتر جان ؟
میگویند : گلبول های قرمز خون تان بسیار پایین است
میگوییم : دکتر جان ! یعنی میفرمایید ما هم سرطانی شده ایم ؟ یعنی باید همین روز ها قبض و برات آخری را بدهیم و برویم نا کجا آباد؟ برویم هیچستان؟ برویم بیدر کجا ؟جواب نوا جونی و آرشی جونی را چه بدهیم ؟ یعنی آنها بهمین زودی بی بابا بزرگ میشوند ؟
دکتر میگوید : ببین آقای گیله مرد ! ممکن است سرطان پیشرفته نباشد . اگر پیشرفته نباشد میشود دوا درمانش کرد . دو هفته دیگر برو آزمایشگاه یک آزمایش خون دیگر بده ببینیم چه مرگ تان است
شب میرویم خانه . زن مان با ترس و لرز و نگرانی می پرسد : با دکتر شاه صحبت کردی ؟ نتیجه آزمایش خونت را گرفتی ؟
میگوییم: چیزی مان نیست بابا
می فهمد که داریم دروغ میگوییم
با التماس می پرسد : جان نوا راستش را بگو ! دکتر چی گفت ؟
میگوییم : هیچی بابا ! گویا ما هم سرطانی شده ایم
جیغی می کشد و روی مبل ولو میشود . با قسم و آیه حالی اش میکنیم که به این زودی ها مردنی نیستیم
میگوییم : ما بیدی نیستیم از این بادها بلرزیم
البته میدانیم داریم دروغ میگوییم . میدانیم که بقول حضرت سعدی
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی مانده ، خواجه غره هنوز
دو هفته در اضطراب میگذرد . در این دو هفته ما شب و روز و وقت و بیوقت کابوس می بینیم . کابوس لهیده شدن . کابوس پوست و استخوان شدن . کابوس موهای ریخته و گونه های استخوانی! و کابوس قبرستان
غصه مان میشود . یعنی باید همه چیز و همه کس را بگذاریم و برویم؟
یک شب با رفیقانم میرویم رستوران. رفیقانم می بینند دل و دماغی برای مان نمانده است. بعد از شام حکایت مان را برای شان باز میگوییم . غمگین میشوند . دلداری مان میدهند . قوت قلب مان می بخشند . و هر کدام هم به سبک و سیاق هموطنان نسخه ای می پیچند
چند روز بعد دوباره میرویم آزمایش خون . دوباره یکی دو لیتر خون از ما میگیرند!! فردایش دکتر مان زنگ میزند و میگوید : خبر خوش . سرطان نداری. آهن بدنت کم است . گلبول های قرمز خونت پایین است . باید آهن بخوری ! ویتامین بی دوازده باید بخوری . سبزیجات باید بخوری . سیگار کشیدن ممنوع . راه برو ! بدو
خبر خوش را به رفیقانم میدهیم. یکی شان میگوید : پس این عکس ها و فیلم ها را چیکار کنیم ؟
میگوییم : کدام عکس ها ؟
میگوید : یک عالمه عکس و فیلم از جنابعالی کنار گذاشته بودیم که در مجلس یادبودت نمایش بدهیم ! چهار صفحه هم سخنرانی نوشته بودیم که آنجا بخوانیم
به آن یکی رفیق مان زنگ میزنیم و خبر خوش را ابلاغ میکنیم
!!!میگوید : آی بخشکی شانس ! ما دل مان را صابون زده بودیم یک حلوای حسابی بخوریم ها
!!!بله قربان ، ما چنین رفیقانی داریم