دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۳۹۷

هادی خرسندی و گیله مرد


هادی خرسندی و گیله مرد
شاعر و طنز پرداز یگانه زمانه درد - هادی خرسندی- که با شعر شیرین و کلام نغزش انسان را هم میخنداند و هم میگریاند ، اسم مان را گذاشته بود آقای پولشویک!
میگفتیم : پولشویک دیگر چیست هادی جان ؟
میگفت : قبلا بلشویک بوده ای حالا که سرمایه دار شده ای میشوی پولشویک !
حالاهم بمناسبت هفتاد سالگی مان شعری چنین برای مان سروده است :
ای که هفتاد رفت و سرمستی
شادمانم که شادمان هستی
قلم از دست تو نیفتد هیچ
مگر آنگه که کارد بر دستی
گیله مردی که ما باشیم اگرچه شاعر نیستیم و جرات و توانایی سرودن شعر نداریم اما پاسخ هادی جان را بامختصری کش رفتن از سروده های دیگران و با شعری دست و پا شکسته میدهیم که امیدواریم آقای باریتعالی ما را بابت چنین گناه کبیره ای ببخشاید و بیامرزاد !
هادیا ! روزگار تو خوش باد
جانت آزرده گزند مباد
تو که دریای عشق و معرفتی
چشم زخم زمانه ات مرساد

۶ آذر ۱۳۹۷

بگشای چشم


بگشای چشم
میان خواب و بیداری این شعر شاملو را زمزمه میکردم :
نه ، این برف را سر باز ایستادن نیست
برفی که بر ابروی و موی ما می نشیند
باران میبارد . دو باره . نم نمک . دیگر بوی خاک نمیآید . سبزه ها سیراب شده اند . کوههای اطراف خانه ام دیگر سیاه نیست . دیگر دود آلود نیست . کم کمک سبز میشوند . فردایی یا پس فردایی ، هزاران هزار گل و سبزه و بنفشه و نرگس خواهد رویید
باران می بارد . دلم گرفته است . من که به آسمان همیشه آبی و آفتاب همیشه درخشان کالیفرنیا عادت کرده ام وقتی باران میبارد دلگیر میشوم . نمیدانم دیگران نیز چنین اند یا نه ؟
کاوشگر جدید ناسا بر مریخ فرود آمده است . نخستین عکس هایش از این سیاره سرخ را هم به زمین فرستاده است . امروزی ، فردایی، یا پس فردایی ، انسان نیز پای بر این سیاره خواهد گذاشت
آرزو میکنم این سیاره سرخ به گنداب اندیشه های خرافی انسان آلوده نشود . آرزو میکنم هیچ پیامبری و رسولی خاک این سیاره سرخ را به یاوه هایی همچون خدا و الله و یهوه و دوزخ و بهشت و برزخ و قیامت و عذاب اخروی و درخت زقوم و درخت طوبی و روز صد هزار سال و نکیر و منکر و شیطان و فرشته نیالاید
باران میبارد . نم نمک . بوی خاک نمیآید.
بامداد همچنان با من است :
تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاه شان نهند .
کاوشگر ناسا را می بینم که نرم و سبک و آهسته بر مریخ فرود میآید . بیاد شعر عطار می افتم :
زمین در زیر این نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر سطح دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی ؟
سزد تا بر بروت خود بخندی!
حیرت میکنم . مردی عطار ، قرن ها پیش ازین ، انسان پر مدعای یاوه گوی خدا ساز را اینچنین به شلاق نقد میکوبد . میکوشد بیدارش کند
بعد از او ؛ مرد دیگری - شیخ محمود شبستری - از همین خاک ، از همین خاک بلاخیز ، از همین خاک غرقه در غبار جهالت و یاوه و هذیان و دروغ و قحبگان ، زمین را همچون آیینه ای می بیند و چنین میسراید :
زمین را سر به سر آیینه می دان
به هر یک ذره ای صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
با خود میگویم : از کجا به کجا رسیده ایم ؟ از کهکشان به جمکران ؟
و مولانا پاسخم را چنین صریح و عریان و قاطعانه می‌دهد :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ ؟
می بینم دیگران در کهکشانها و در جهان های فراخ در جستجوی نایافته های پنهان اند و ما در چاه زمزم و سامرا و جمکران در پی یافتن امام زمان !
می بینم گوی وطن به چنبر دیوانگان افتاده و هر روز سنگی به چاهی در می غلطانند تا نسل های پسین را نیز از گشت و گذار در جهان های فراخ باز دارند
آب از سر تیره است ای خیره چشم
پیش تر بنگر ، یکی بگشای چشم !

۴ آذر ۱۳۹۷

در ستایش هفتاد سالکی


در ستایش هفتاد سالگی
امروز چشم مان را که باز کردیم دیدیم رفقای دیده و نادیده از ری و روم و بغداد و جابلقا و جابلسا و اقالیم سبعه برای مان گل و گلدان و تبریک و پیام خوشباش و خوشباشی فرستاده اند
گفتیم : چه خبر شده ؟ نکند وزیری ، وکیلی ، استانداری ، دالان داری ، چیزی شده ایم خودمان خبر نداریم ؟
در این گیر و دار عیال مان از راه رسید و گفت : تولدتان مبارک شوهر جان ! هفتاد ساله شده اید !
ما را می بینی ؟ ما که خودمان یادمان نبود هفتاد ساله شده ایم ! اصلا آقا به ریخت و قیافه مان میآید هفتاد ساله شده باشیم ؟ ما اگرچه چند سالی است پدر بزرگ شده ایم اما خدا بسر شاهد است هنوز جوانیم ! هنوز هزار تا آرزو در دل داریم . هنوز دل مان میخواهد برویم ایران شاه بشویم ! شاه هم نشد دستکم صدر اعظمی چیزی بشویم .
وقتی این گلها و ریاحین را دیدیم توی دل مان گفتیم ؛ : آخر پدر آمرزیده ها ! مگر نمیدانید اوضاع مان قمر در عقرب و طالع مان به برج ریغ است ؟ آخر آدمی که هفتاد ساله شده است اینهمه گل و گلدان و بوس و کنار را میخواهد چیکار ؟ حالا نمیشود بجای اینهمه گل و گلدان و ریاحین ! برای مان دلار بفرستید ؟ والله بالله دلار زیمبابوه را هم اگر بفرستید قبول میکنیم . اصلا آقا ! شما چرا باید توی زحمت بیفتید ؟ فقط شماره کارت بانکی تان را بدهید مابقی اش با خودمان !!
باری ! ما همین امروز ، همین حالا ، هفتاد ساله شده ایم ! میخواهید باور بکنید یا نکنید .دعوا که نداریم ؟.
یکبار دیگر محض احتیاط خدمت شما عرض کنیم که : ما اگرچه موهای مان یکدست خاکستری شده و بقدرتی خدا یکدانه موی سیاه توی این سبیل های چخماقی بی صاحب مانده سابقا استالینی مان پیدا نمیشود . اگرچه از فرق سر تا قوزک پای مان درد میکند . اگرچه ممکن است همین روزها محتاج سمعک و عصا هم بشویم .اگر چه همین الان ، همین امروز ، هفتاد ساله شده ایم اما دل مان جوان است آقا ! خیلی هم جوان است . کودک درون مان هم همچنان همچون ازمنه ماضی به بازیگوشی و جست و خیز کودکانه مشغول است آقا ! . دعوا که نداریم ؟ داریم ؟
اصلا آقا ! بما چه که شاعر میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اصلا آقا بما چه که فلان شاعر میفرماید :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
اصلا بما چه که شاعر میفرماید : تو نمیمانی و میماند جهان
ما هفتاد ساله شده ایم و زندگی مان هم مصداق کامل و عینی آن شعر مولاناست که :
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت : از دریا بر انگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت : از آتش تو جارویی بر آر
ما در این هفتادسال ، بقول نیما ، هرگز تیغ راهزنان تیز نکرده ایم .
در این هفتاد سال ، نام مان البته در هیچ دیباچه عقل ثبت نشد .
و سخن حکیم توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر ، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت بقول آن سخنسرای غزلگوی منزوی - که خود به دست خود به کشتن خود برخاست -:
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود .
چه میشود اگر حافظ وار ندا در دهیم که :
من پیر سال و ماه نیم ، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
و چه میشود اگر خیام وار بخوانیم که :
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم نایند دگر
آقایان ! خانم ها ! ما هفتاد ساله شده ایم ! حالا شما خیال کن هشتاد ساله ایم .حال مان هم خوب که چه عرض کنم ؟ بله خوب است ! اما شما باور مکن !
همه اینها را گفتیم ؟ حالا این را هم بگوییم و برویم پی کارمان :
من دلم سخت گرفته است
از این میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که بجان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار

۲ آذر ۱۳۹۷

انسان غار نشین


انسان غار نشین
نویسنده ای را می شناختم . نامش محمود گلابدره ای . بیست و هشت جلد کتاب نوشته بود . سه چهار تایش را هنوز در کتابخانه ام دارم . در امریکا دیدمش . چند تا از کتاب‌هایش را بمن داد . یکی شان نامش پر کاه . آن دیگری لحظه های انقلاب ، سگ کوره پز ، اباذر نجار ، اسماعیل اسماعیل .
دچار ناهنجاری های روانی بود . به هیچیک از آداب و معیار های زندگی اجتماعی گردن نمی نهاد . آشفته حالی پریشان روزگار. از قبیله آشفته حالان نگون بخت . وتحملش دشوار .
من آنروزها سردبیر روزنامه خاوران بودم . روزنامه ای که عمرش پنج سالی پایید .
میخواستم در بیمارستانی یا آسایشگاهی بستری شود . قبول نمیکرد . می پنداشتم که به قرصی و دارویی به روزگار دوزخی ما آدمیان باز می‌گردد . اما او در همان دنیای ذهنی آرمانی اش میزیست . دنیایی سراسر پریشانی و پریشان گویی. توان بیرون آمدن از آنرا نداشت .
چند گاهی در سن حوزه کالیفرنیا و چند سالی هم در لس آنجلس در میان بیخانمان ها زیست . همچنان می نوشت . قصه می نوشت . ده سالی در امریکا ماند . زن سوئدی اش رهایش کرده بود . گویا مدتی در ایران زندانی بود . میگفتند پدرش را کشته است .
یکبار پرسیدم : راست است پدرت را کشته ای ؟
بر آشفت. به خشم آمد . فریاد کشید که : تو که اصل ماجرا را نمیدانی !
من نیز دیگر کندو کاو نکردم .
سر انجام به ایران برگشت . چند سالی در غاری اطراف درکه زیست . خود نیز در گلابدره شمیران زاده شده بود . و فرجام کار اینکه در همان غار در گذشت . سن چندانی نداشت . شاید به شصت و پنج سالگی نرسیده بود
و این هم آخر و عاقبت قلمفرسایی !

چگونه از تعطیلات خود استفاده کنید


چگونه از تعطیلات خود استفاده کنید
Please, take care of yourself this Holidays.
A recent joint study conducted by the Department of Health and the Department of Motor Vehicles indicates that 23% of traffic accidents are alcohol related. This means that the remaining 77% are caused by assholes who just drink coffee, carbonated drinks, juices, milk, water, and shit like that.

خوش به حال اهل دود


خوش به حال اهل دود !
این تابلو را نزدیکی های خانه مان کنار بزرگراه شماره هشتاد نصب کرده اند:
تبلیغی است برای ماری جوانا و خبر خوشی است برای اهل دود و دم .
خبر خوش این است که اهل تدخین و خداوندگاران چپق
دیگر نیازی نیست با ترس و لرز به خیابان ها و کوچه پسکوچه های تاریکی و نیمه تاریکی بروند و از آدمهای نتراشیده و نخراشیده ای ماری جوانا بخرند و مدام هم تن شان بلرزد مبادا گیر آژان بیفتند و کارشان به نظمیه و عدلیه و محبس و جریمه و بدنامی بکشد .
حالا توی خانه شان می نشینند و مثل یک جنتلمن دستور میفرمایند هر مقدار از این ماده مدهوش کننده میخواهند
برای شان به خانه شان بیاورند و آنها هم با خیال راحت چپق شان را چاق بفرمایند و بروند عالم هپروت!
بگمانم آن فرقه اسماعیلیه و آن طایفه حشاشین هم از همین ماده نجات بخش! استفاده میکردند که یکی از فداییانش چنان دل و جراتی می یافت که می توانست خنجر مسموم خود را در قلب خواجه نظام الملک صدر اعظم مقتدر ملکشاه سلجوقی فرو کند و دنیای آنروز را در اقیانوسی از وحشت و هراس فرو برد
آن قدیم ندیم ها یک جوانکی بود که برای مان کار میکرد . کارگر بسیار خوبی هم بود . روزی ده دوازده ساعت کار میکرد و خم به ابرو هم نمیآورد
یک روز ما رفتیم توی مزرعه ، دیدیم آنجا برای خودش آلاچیقی ساخته است و چند تا چپق رنگ وارنگ هم آنجا چیده و وقت و بیوقت میرود آنجا چپقی چاق میکند و بر میگردد سر کارش . گفتیم : کاکو ، رفاقت مان بجا اما بزغاله دانه ای هف صنار ! فردا پس فردا اگر سروکله آژان دلهره ها اینجا پیدا بشود ما هم نا دانسته گرگ دهن آلوده یوسف ندریده میشویم و پای مان می افتد توی هچل! بنا بر این :
برو این دام بر مرغ دگر نه!
و عذرش را خواستیم

پسرم - الوین جونی - این عکس بابا و مامانش را دیده و چنین نوشته است :
Mama and Papa Sheykhani looking like they're about to go to the academy awards. Paparazzi watch out these two are trouble.

آقای مربوطه


آقای مربوطه
آقای مربوطه مقداری پول به آقای نامربوطه قرض داده است .
آقای نامربوطه پول را گرفته است و چاله چوله های زندگی اش را پر کرده است
دو سه سالی از این ماجرا گذشته است، حالا آقای مربوطه پولش را میخواهد تا چاله چوله های زندگی خودش را پرکنداما هر چه خودش را به در و دیوار میزند و عجز و لابه میکند آقای نامربوطه انگار نه انگار. پول را خورده است و یک لیوان آب هم رویش .
آقای مربوطه دیروز آمده بود سراغ من . کاردش میزدی خونش در نمیآمد . خیلی عصبانی بود .
پرسیدم : چی شده آقای مربوطه ؟
گفت : این پدر سوخته سه چهار هزار دلار پول از ما گرفته و پس نمیدهد . تا کنون ده بار تلفن کرده و خواهش و استغاثه کرده ام که پدرت خوب مادرت خوب چرا این یکشاهی صناری را که بشما داده ام پس نمیدهی ؟ من خودم هزار جور بد بختی دارم ، هزار جای کارم لنگ است . جوابم داده است که هر وقت ترا دیدم پولت را میدهمI pay you when I see you
میگویم : خب ، این که خبر خوبی است ، لابد همین امروز فردا می بیندت و پولت را میدهد . اینکه دیگر جلز و ولز کردن ندارد !
میگوید : تو که نمیشناسیش . این پدر سوخته کور است

۳۰ آبان ۱۳۹۷

باران میبارد


باران میبارد . شلاق وار .آوایش را می شنوم . چه نوای دلنشینی دارد .
میبارد تا بشورد و بشوراند . تا غبار ها و تیرگی ها را بزداید
میبارد تا سبزی و سبزینه ببار آورد . تا نفس گرم خاک را در تن سبزه و گل و ساقه و برگ و گیاه جاری کند .
از خانه بیرون میزنم . بوی خاک میآید .سردم میشود .به خانه بر میگردم
ناگهان دلشوره ای به جانم می افتد . دلشوره ای نا بهنگام و تلخ و سمج و آزار دهنده.
این دلشوره از چیست و چراست؟ باران که در لطافت طبعش خلاف نیست چرا دلشوره ای چنین سهمگین بر جانم انداخته است ؟مگر قرار نیست در باغ لاله برویاند و در شوره زار خس ؟
در عالم خیال به دور دست ها پرواز میکنم .به سال های دور. دور . دور. سالهایی که گویی هزار ها و هزاره ها از آن گذشته است . بیاد مادرم می افتم. مادری که عمری در دلشوره زیست. دلشوره هایی پیدا و پنهان . دلشوره هایی تلخ و سمج.
اگر باران میبارید مادر دلشوره داشت . اگر نمی بارید هم .
دلشوره داشت نکند سقف مان چکه کند .
دلشوره داشت نکند باغات چای مان در هرم داغ آفتاب به شوره زاری بدل شود که تنها خس می پروراند
دلشوره امروزم اما از جنس دیگری است ،
بیاد دهها هزار تن آدمیانی می افتم که خانه و کاشانه خود را در لهیب آتشی خانمانسوز از دست داده اند . و اکنون در این سرما و در زیر این آسمان لاجوردین سرپناهی ندارند
به کودکانی می اندیشم که بی پناهی و بی سر پناهی را با تلخی جانفرسایی تجربه میکنند
باران یکریز میبارد . بوی خاک میآید . و فرهاد میخواند . برای تسلای دلم لابد :
بفکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
یک سقف پا بر جا - محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شب ها ، لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس طپش دلواپسی ......
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی....

۲۹ آبان ۱۳۹۷

بابا از دخترش میگوید


بابا از دخترش میگوید ....
امروز سالروز تولد آلما ست . دخترم آلما . یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از ایران گریختیم . راه رفتن و حرف زدن را در بوینوس آیرس آموخت . پنجسالی آنجا بودیم . بوینوس آیرس . شهر شراب و ماته و تانگو و خوشباشی - والبته فقری پنهان - آنجا به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . چند ترانه یاد گرفت . به تلویزیون رفت و برای کودکان برنامه اجرا کرد. خوش سر و زبان بود . در دل همگان جا میگرفت .
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت...
See More