دنبال کننده ها

۴ آذر ۱۳۹۷

در ستایش هفتاد سالکی


در ستایش هفتاد سالگی
امروز چشم مان را که باز کردیم دیدیم رفقای دیده و نادیده از ری و روم و بغداد و جابلقا و جابلسا و اقالیم سبعه برای مان گل و گلدان و تبریک و پیام خوشباش و خوشباشی فرستاده اند
گفتیم : چه خبر شده ؟ نکند وزیری ، وکیلی ، استانداری ، دالان داری ، چیزی شده ایم خودمان خبر نداریم ؟
در این گیر و دار عیال مان از راه رسید و گفت : تولدتان مبارک شوهر جان ! هفتاد ساله شده اید !
ما را می بینی ؟ ما که خودمان یادمان نبود هفتاد ساله شده ایم ! اصلا آقا به ریخت و قیافه مان میآید هفتاد ساله شده باشیم ؟ ما اگرچه چند سالی است پدر بزرگ شده ایم اما خدا بسر شاهد است هنوز جوانیم ! هنوز هزار تا آرزو در دل داریم . هنوز دل مان میخواهد برویم ایران شاه بشویم ! شاه هم نشد دستکم صدر اعظمی چیزی بشویم .
وقتی این گلها و ریاحین را دیدیم توی دل مان گفتیم ؛ : آخر پدر آمرزیده ها ! مگر نمیدانید اوضاع مان قمر در عقرب و طالع مان به برج ریغ است ؟ آخر آدمی که هفتاد ساله شده است اینهمه گل و گلدان و بوس و کنار را میخواهد چیکار ؟ حالا نمیشود بجای اینهمه گل و گلدان و ریاحین ! برای مان دلار بفرستید ؟ والله بالله دلار زیمبابوه را هم اگر بفرستید قبول میکنیم . اصلا آقا ! شما چرا باید توی زحمت بیفتید ؟ فقط شماره کارت بانکی تان را بدهید مابقی اش با خودمان !!
باری ! ما همین امروز ، همین حالا ، هفتاد ساله شده ایم ! میخواهید باور بکنید یا نکنید .دعوا که نداریم ؟.
یکبار دیگر محض احتیاط خدمت شما عرض کنیم که : ما اگرچه موهای مان یکدست خاکستری شده و بقدرتی خدا یکدانه موی سیاه توی این سبیل های چخماقی بی صاحب مانده سابقا استالینی مان پیدا نمیشود . اگرچه از فرق سر تا قوزک پای مان درد میکند . اگرچه ممکن است همین روزها محتاج سمعک و عصا هم بشویم .اگر چه همین الان ، همین امروز ، هفتاد ساله شده ایم اما دل مان جوان است آقا ! خیلی هم جوان است . کودک درون مان هم همچنان همچون ازمنه ماضی به بازیگوشی و جست و خیز کودکانه مشغول است آقا ! . دعوا که نداریم ؟ داریم ؟
اصلا آقا ! بما چه که شاعر میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اصلا آقا بما چه که فلان شاعر میفرماید :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
اصلا بما چه که شاعر میفرماید : تو نمیمانی و میماند جهان
ما هفتاد ساله شده ایم و زندگی مان هم مصداق کامل و عینی آن شعر مولاناست که :
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت : از دریا بر انگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت : از آتش تو جارویی بر آر
ما در این هفتادسال ، بقول نیما ، هرگز تیغ راهزنان تیز نکرده ایم .
در این هفتاد سال ، نام مان البته در هیچ دیباچه عقل ثبت نشد .
و سخن حکیم توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر ، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت بقول آن سخنسرای غزلگوی منزوی - که خود به دست خود به کشتن خود برخاست -:
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود .
چه میشود اگر حافظ وار ندا در دهیم که :
من پیر سال و ماه نیم ، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
و چه میشود اگر خیام وار بخوانیم که :
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم نایند دگر
آقایان ! خانم ها ! ما هفتاد ساله شده ایم ! حالا شما خیال کن هشتاد ساله ایم .حال مان هم خوب که چه عرض کنم ؟ بله خوب است ! اما شما باور مکن !
همه اینها را گفتیم ؟ حالا این را هم بگوییم و برویم پی کارمان :
من دلم سخت گرفته است
از این میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که بجان هم
نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن نا هشیار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر