دنبال کننده ها

۶ آذر ۱۳۹۷

بگشای چشم


بگشای چشم
میان خواب و بیداری این شعر شاملو را زمزمه میکردم :
نه ، این برف را سر باز ایستادن نیست
برفی که بر ابروی و موی ما می نشیند
باران میبارد . دو باره . نم نمک . دیگر بوی خاک نمیآید . سبزه ها سیراب شده اند . کوههای اطراف خانه ام دیگر سیاه نیست . دیگر دود آلود نیست . کم کمک سبز میشوند . فردایی یا پس فردایی ، هزاران هزار گل و سبزه و بنفشه و نرگس خواهد رویید
باران می بارد . دلم گرفته است . من که به آسمان همیشه آبی و آفتاب همیشه درخشان کالیفرنیا عادت کرده ام وقتی باران میبارد دلگیر میشوم . نمیدانم دیگران نیز چنین اند یا نه ؟
کاوشگر جدید ناسا بر مریخ فرود آمده است . نخستین عکس هایش از این سیاره سرخ را هم به زمین فرستاده است . امروزی ، فردایی، یا پس فردایی ، انسان نیز پای بر این سیاره خواهد گذاشت
آرزو میکنم این سیاره سرخ به گنداب اندیشه های خرافی انسان آلوده نشود . آرزو میکنم هیچ پیامبری و رسولی خاک این سیاره سرخ را به یاوه هایی همچون خدا و الله و یهوه و دوزخ و بهشت و برزخ و قیامت و عذاب اخروی و درخت زقوم و درخت طوبی و روز صد هزار سال و نکیر و منکر و شیطان و فرشته نیالاید
باران میبارد . نم نمک . بوی خاک نمیآید.
بامداد همچنان با من است :
تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاه شان نهند .
کاوشگر ناسا را می بینم که نرم و سبک و آهسته بر مریخ فرود میآید . بیاد شعر عطار می افتم :
زمین در زیر این نه طاق خضرا
چو خشخاشی بود بر سطح دریا
تو خود بنگر کزین خشخاش چندی ؟
سزد تا بر بروت خود بخندی!
حیرت میکنم . مردی عطار ، قرن ها پیش ازین ، انسان پر مدعای یاوه گوی خدا ساز را اینچنین به شلاق نقد میکوبد . میکوشد بیدارش کند
بعد از او ؛ مرد دیگری - شیخ محمود شبستری - از همین خاک ، از همین خاک بلاخیز ، از همین خاک غرقه در غبار جهالت و یاوه و هذیان و دروغ و قحبگان ، زمین را همچون آیینه ای می بیند و چنین میسراید :
زمین را سر به سر آیینه می دان
به هر یک ذره ای صد مهر تابان
اگر یک قطره را دل بر شکافی
برون آید از آن صد بحر صافی
با خود میگویم : از کجا به کجا رسیده ایم ؟ از کهکشان به جمکران ؟
و مولانا پاسخم را چنین صریح و عریان و قاطعانه می‌دهد :
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان های فراخ ؟
می بینم دیگران در کهکشانها و در جهان های فراخ در جستجوی نایافته های پنهان اند و ما در چاه زمزم و سامرا و جمکران در پی یافتن امام زمان !
می بینم گوی وطن به چنبر دیوانگان افتاده و هر روز سنگی به چاهی در می غلطانند تا نسل های پسین را نیز از گشت و گذار در جهان های فراخ باز دارند
آب از سر تیره است ای خیره چشم
پیش تر بنگر ، یکی بگشای چشم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر