دنبال کننده ها

۷ اردیبهشت ۱۳۹۷

از آن روزگاران


از آن روزگاران
رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید 
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود

Show more reactions

۴ اردیبهشت ۱۳۹۷

آن نامه گمشده


( بمناسبت سالروز تاسیس رادیو ایران )
تازه از سربازی آمده بودم . می توانستم معلم بشوم . می توانستم در بانک صادرات استخدام بشوم . می توانستم بروم اداره ثبت احوال رضاییه سرگرم کار بشوم . می توانستم پشت یک میز چوبی بنشینم و هر روز روی دهها شناسنامه مهر" باطل شد " بزنم و برای صد ها تن از تازه به دنیا آمدگان شناسنامه صادر کنم .
به مادرم گفتم : مادر ! میخواهم دو باره درس بخوانم .میخواهم حقوق بخوانم .
پرسید : حقوق بخوانی یعنی چی ؟ چیکاره میشوی ؟
گفتم : قاضی میشوم
گفت : قاضی ؟ نه پسر جان ! با این اخلاق سگی که تو داری اگر قاضی بشوی صد ها نفر را میفرستی بالای دار ! درس خواندن بس است . برو یک کاری پیدا کن . زن بگیر ! بچه دار بشو ! برای خودت خانه زندگی راه بینداز .
دوست داشتم کاری در رادیو پیدا کنم . شب ها برنامه داستان شب را گوش میدادم . با آوای مرضیه بخواب میرفتم . از آقای جانی دالر که همه گره های پیچیده جنایی را باز میکرد خیلی خوشم میآمد . عبدالوهاب شهیدی را هم خیلی دوست میداشتم . صدایش بمن آرامش میداد . مدتها بود که دورا دور با آقای انجوی شیرازی - نجوا ـ در برنامه فولکلور رادیو همکاری داشتم .
شب نشستم یک تقاضای کار برای ریاست محترم اداره رادیوی گیلان نوشتم . صبح سوار یکی از آن بنزهای کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . یک مجله فردوسی هم به نشانه روشنفکری بدست گرفتم و تقاضانامه ام را گذاشتم لای ورق هایش و پرسان پرسان رفتم رادیو .
ساختمان رادیو یک ساختمان بد قواره بتون آرمه بود در یکی از کوچه های رشت . بگمانم روس ها ساخته بودند .
پاسبانی دم در ایستاده بود . گفتم : میخواهم آقای رییس رادیو را ببینم .
گفت : این پله ها را بگیر برو بالا . در دوم سمت راست .
رفتم بالا . یک آقای عینکی پشت میزی نشسته بود و روی میزش دویست سیصد تا حلقه نوار چیده شده بود . خودش هم پای دستگاه کوچکی نواری را ادیت میکرد .
سلامی کردم و نامه را بدستش دادم . نامه را خواند و خودکاری بر داشت و عنوان نامه ام را عوض کرد و گفت : من رییس رادیو هستم ، شما باید بروید پیش آقای مدیر کل اطلاعات و رادیو. نامه تان را هم عوض کنید . بروید آنور خیابان ، آن ساختمان روبرویی دفتر کار آقای مدیر کل است .
آمدم بیرون . رفتم کاغذی و پاکتی خریدم و رفتم توی کافه ای نشستم و یک نامه بالا بلند با خطی خوش برای آقای مدیر کل نوشتم . نامه را گذاشتم لای مجله فردوسی و رفتم سراغ آقای مدیر کل . (یادش بخیر ، آنروزها مدیر کل اطلاعات و رادیوی استان گیلان منوچهر گلسرخی بود )
توی اتاق آقای مدیر کل فرش بزرگی با گلهای سرخ و سپید پهن بود و از تمیزی برق میزد . نمیدانستم باید کفش هایم را در بیاورم یا نه ؟
سلامی کردم و همانجا دم در ایستادم . آقای مدیر کل نگاهی بمن انداخت و گفت : کاری داشتید ؟
مجله فردوسی را باز کردم تا نامه را بر دارم و به دستش بدهم . اما هر چه ورق زدم از نامه خبری نبود . گویی آب شده بود و رفته بود زیر زمین . مجله را هی از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدم . اما نامه ام دود شده بود و رفته بود هوا . داشتم نگران میشدم که آقای مدیر کل لبخندی زد و گفت : بگو ببینم توی نامه چه نوشته بودی ؟
گفتم : قربان ! اسم من فلان بن فلان است . تازه از سربازی آمده ام . از همکاران آقای نجوا بوده ام . دوست دارم در رادیو کار کنم . کار رادیویی را خیلی دوست دارم .
آقای مدیر کل مبلی را نشان داد و گفت بنشین . نشستم . دل توی دلم نبود . کف دستانم از عرق خیس شده بود . چند تا سئوال کرد . پاسخش دادم . از سادگی و بی شیله پیله گی ام خوشش آمد . گفت : برو اول برج بیا اینجا .
با خوشحالی از اتاقش آمدم بیرون . تا اول برج هنوز ده دوازده روزی مانده بود . در این ده دوازده روز حتی یک شب نتوانستم راحت بخوابم . همه اش خواب های طلایی میدیدم . خواب میدیدم پای میکروفن رادیو نشسته ام و دارم سخنرانی میکنم . اول برج سوار یکی از همان بنز های کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . رفتم دیدن آقای مدیر کل . مرا نشناخت . گفت : فرمایشی داشتید ؟
گفتم : قربان ! حسن بن نوروزعلی هستم . دو هفته پیش فرموده بودید اول برج بیایم خدمت تان .
زنگ زد و آقای اسماعیل پور را خواست . نمیدانستم آقای اسماعیل پور چیکاره است . مرا به آقای اسماعیل پور معرفی کرد و گفت : ایشان از امروز همکار ما هستند ، دستور بدهید توی اتاق خودتان میزی برای ایشان بگذارند و یادشان بدهید کارشان چیست .
و بدین ترتیب ما به استخدام رادیو در آمدیم . شغلی که بسیار بسیار دوستش میداشتم . با حقوق ماهیانه چهار صد و چهل تومان ......
و آن نامه گمشده سرنوشتم را رقم زد .

بگذارید مردگان راحت بخوابند



چه بر سر "استخوان‌های کریم‌خان" زند آمد؟



«با مرگ کریم خان زند در سحرگاه سیزدهم صفر ۱۱۹۳ هجری قمری امرا و بزرگان زندیه در شیراز به نزاع و درگیری برخاستند و سرانجام وقتی زکی خان بر دیگر مدعیان پیروز شد و بر اوضاع تسلط یافت، جسد وکیل را بعد از سه روز که روی زمین مانده بود در یکی از حجرات عمارت کلاه فرنگی در باغ مجاور ارگ کریم‌خانی که بخشی از آن امروزه به نام باغ نظر یا موزه پارس شهرت دارد، به خاک سپردند.
 مورخان مینویسند : 
«بعد از آن که از آن امور فراغتی حاصل شد، زکی خان علما و فقهای فاضل را جمع آورده... به آیین شریعت غرا به تغسیل و تکفین جسد مطهر خاقان مغفور پرداخته در اندرون باغ جدید سلطانی در صفحه جنوبی عمارت کلاه فرنگی مدفون ساختند.»
 تاریخ گیتی گشا هم روایت مشابهی دارد: «جمهور امرا و اعیان سیاه‌‌پوش شدند و جنازه مغفرت اندازه را زیب دوش کرده و در عمارت وسط باغی که از بناهای آن حضرت در جنب ارگ بود مدفون نمودند.»
 تنها یکی از منابع مقبره او را در مجاورت شاهچراغ نوشته است: «نعش او را به قانون و دستور پادشاهان برداشته تمامی بزرگان و علما و خلق شیراز در جنازه او حاضر شده، بعد از غسل و کفن و نماز در نزدیکی شاهچراغ او را دفن کردند.»
 همچنین عین‌السلطنه در حدود صد سال بعد صفه‌ای را در عمارت باغ کلاه فرنگی شیراز دیده که مشهور بوده قبر اولیه کریم‌خان در آنجا قرار داشته است. اما آرامگاه کریم‌خان در شیراز که مورد احترام و توجه مردم بود، خیلی زودتر از آنچه باید، گرفتار طوفان بلایا شد و تخریب شد.
 درست سیزده سال بعد آغامحمدخان قاجار چون به شیراز دست یافت، از حق دیرین و محبت‌های قدیم وکیل در حق خویش چشم پوشید و در روز ورود به شهر در ۱۸ شوال۱۲۰۶ هجری قمری دستور داد مقبره وکیل را تخریب کنند و باقیمانده جسد او را به تهران ببرند و در محل عبور روزانه‌اش دفن کنند. با این که این روایت بسیار مشهور در تواریخ رسمی دوره قاجار تعمداً مسکوت گذاشته شده است، اما در بسیاری از منابع دیگر مورد اشاره قرارگرفته است: «رحمان خان یوزباشی بیات را فرمودند سر و استخوان کریم خان در شیراز به قول حکیم انوری «همچو ریواج پروریده شده - وقت از خاک برکشیدن اوست» برو استخوان‌هایش را بیاور در کرباس محل عبور من دفن کن که هر وقت از روی آن می‌گذرم روح او به یادم بیاید.»
 سرجان ملکم می‌نویسد: «استخوان کریم‌خان را از قبر بیرون آورده به طهران برد و... در آستانه سرای سلطنت دفن کرد تا به خیال خود هر روز استخوان‌های دشمنان را پامال کرده باشد.»
 این عمل در مواردی حتی در همان دوره قاجار هم مورد اشاره و کنایه قرار گرفته است:
فارسنامه می‌نویسد: «... به دولت و اقبال وارد شیراز جنت طراز شد و در باغ وکیلی نزول اجلال نمود و در عمارت کلاه فرنگی بر سر قبر مغفرت پناه کریم خان وکیل نشست و سلام عام را گذرانید و چون برخاست میرزا محمدخان لاریجانی را مأمور به نبش قبر آن مغفرت توأمان داشت و جنازه وکیل را درآورده روانه طهران فرموده در میان کریاس خلوت کریم‌خانی دفن نمودند.»
این رفتار عجیب شاه قاجار به نوشته مورخین ناشی از خلق و خوی خاص او و عقده فروخورده روزگار اسارتش در شیراز بود. گویی رفتار محترمانه و نیکی و خوش رفتاری کریم‌خان با او و خانواده‌اش هم در نرم شدن دلش اثری نداشت.

چه بر سر

 مشهور است که استخوان‌های وکیل تا پایان دوره قاجار در همان محل پله‌های ورودی خلوت کریم‌ خانی باقی بودند. بعضی روایات هم اشاره دارند که تنها سر او به تهران آورده و در آن محل دفن کردند. البته مؤلف فارسنامه ناصری می‌نویسد که در دوره فتحعلیشاه جسد وکیل را از آن محل خارج کرده و به نجف اشرف فرستادند. با این که روایات متفاوتی درباره محل دقیق دفن وجود دارد اما محرز و مشهور است که در محل خلوت کریم‌ خانی بوده است. «در گوشه شمال غربی محوطه گلستان چسبیده به تالار سلام، بنایی سرپوشیده و ستون‌دار به‌ صورت ایوان سه دهنه‌ای وجود دارد که... جلوخان یا خلوت کریم‌ خانی نامیده می‌شود؛ چنان که از نامش پیداست از دو نظر از محل‌های قدیمی و تاریخی به شمار می‌رود. یکی به سبب اساس بنای آن که در زمان کریم‌ خان نهاده شده و دیگربه سبب ستم و عمل ناجوانمردانه‌ای که آغامحمدخان قاجار در این محل با استخوان‌های پوسیده کریم‌خان زند روا داشته بود.»  با فرو افتادن قاجاریه و اوجگیری احساسات ضد قاجاری این مسأله هم مجدداً بعد از دقیقاً ۱۳۴ سال مورد توجه قرار گرفت. در یکی از جلسات مجلس در آذر ۱۳۰۴ یکی از نمایندگان پیشنهاد جابه‌جایی استخوان‌های وکیل را مطرح کرد: «آقا شیخ محمدعلى طهرانى: ... البته همه آقایان مى‌دانند وقتى که سلطنت منتقل به قاجاریه شد یک نفر از بزرگ‌ترین سلاطین ایران کریم خان زند که خدمات او نسبت به ایران و اخلاق ایران و استقلال ایران در تمام تواریخ ایران بلکه تواریخ خارجه مشحون است نعش این رادمرد وطن پرست اخلاقى را از مقبره او حرکت دادند و استخوان‌هاى او را آوردند به طهران و آغامحمدخان امر کرد در زیر تخت مرمر دفن کنند که هر وقت می‌رود روى تخت پا به استخوان‌هاى او بگذارد.
حتى بنده در تاریخ سر جان ملکم دیدم که این اسائه ادب نسبت به بزرگ‌ترین پادشاهان ایران نادر شاه افشار هم اتفاق افتاده است... بنده تقاضا می‌کنم از روح پاک مجلس که روح پاک ایرانى است که از دولت حاضر بخواهند که این استخوان‌هاى پر از شهامت و شجاعت و وطن‌پرستى و اسلامیت را از این مکان بیرون بیاورند و به یک مکان مقدس که قابل براى احترام باشد دفن کنند...»
چند روز بعد در حضور رضا شاه این کار در محل خلوت کریم‌ خانی کاخ گلستان انجام گرفت. امروزه تصاویری از این ماجرا در دسترس است.

چه بر سر

«مقصود اعلیحضرت این بود که کله کریم خان را که آغامحمدخان زیر پله راهرو تخت مرمر دفن کرده بود، از زیر خاک بیرون بیاورند. باید توضیح داده شود که در شرق تخت مرمر محلی بود که به خلوت کریم خان معروف شده بود. اینجا حوض‌خانه‌ای بود با دو حوض و آب قنات شاه از زیر دو حوض می‌جوشید و فوران داشت. در ضلع جنوبی این خلوت، راهرویی بود که به تخت مرمر متصل می‌شد. آنجا آغامحمدخان سرِ کریم خان را زیر پله‌های این راهرو دفن کرده بود تا هر وقت از آنجا عبور می‌کند سر کریم خان زیر پایش باشد... دستور داده شد کارگران پله را با ملایمت جمع کردند. مقداری استخوان پوسیده از زیر خاک بیرون آوردند و در بشقاب و سینی گذاشتند. مهندس شریف‌زاده سینی را و تیمورتاش هم شمشیر کریم خان را در دست نگه داشت. خادم عکاس که آماده بود عکسی از این منظره باحضور اعلیحضرت برداشت.»
ا

۳۱ فروردین ۱۳۹۷

پهلوی چی


می پرسد : شما هم پهلوی چی هستی ؟
میگویم : نه ! پهلوی چی نیستم
میگوید : خیال میکردم پهلوی چی هستی !
میخندم و میگویم : نه بخدا ! من لاهیجانی هستم . مگر اسمم را نمی بینی ؟ از خاک پاک شیخانه برهستم . همانجا که آرامگاه شیخ زاهد گیلانی آنجاست . پس خیال کردی شیخانی یعنی چه ؟ شیخانی یعنی پهلوی چی ؟ اگر پهلوی چی بودم اسمم شیخانی بود ؟ ما از قوم و قبیله شیخان آدمخوار عصر صفوی هستیم !
نگاهی به ریخت و قیافه ام می اندازد و میگوید : راستی راستی منظورم را نفهمیدی یا خودت را زده ای به آن راه ؟
میگویم : کدام راه ؟ مگر شما منظور دیگری داشتی ؟
میگوید : این روز ها از نوشته هایت بوی پهلوی چی ها میآید . خیال کردم شما هم پهلوی چی شده ای !!

نسل چراغ موشی


رفتیم بیست دلار دادیم ماس ماسکی خریدیم تا تلفن دستی مان را روی داشبورد ماشین مان نگهدارد
. این روز ها این پلیس های پدر سوخته ینگه دنیایی وقتی از کشتن سیاهان فارغ می‌شوند بد جوری پیله می‌کنند به آدم هایی که توی ماشین شان با تلفن صحبت می‌کنند .
حالا که جعبه اش را بازکرده ایم می بینیم ای آقا ! آنقدر عکس و نقشه و دنگ و فنگ دارد که گیله مردی که از نسل چراغ موشی است اگر صد سال روی سر خودش بزند نمیتواند از این ماس ماسک سر در بیاورد . باید منتظر بمانیم جناب آقای دکتر شیخانی روزی روزگاری از راه برسد و این ماس ماسک مان را روی ماشین ما ن نصب کند و گرنه ما خودمان که الحمدالله اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم !
چند وقت پیش رفتیم صد و بیست دلار دادیم یک دو چرخه خریدیم . آمدیم خانه . جعبه را باز کردیم دیدیم هزار و یک قطعه است . بخودمان گفتیم : خب حالا اینها را چطوری بهم بچسبانیم ؟ هر چه از چپ به راست و از راست به چپ نگاه کردیم دیدیم از هیچ چیز سر در نمیآوریم . انگار یک معادله چهار مجهولی است .چه کنیم چه نکنیم ؟ جعبه را برداشتیم بردیم همان فروشگاهی که دو چرخه راخریده بودیمش . گفتیم : آقا جان ! شما خیال میکنی آقای انیشتین پسر خاله جان ماست ؟ ما اگر صد سال سیاه بنشینیم و یکی سر خودمان بزنیم و یکی هم سر این دوچرخه لاکردار ، باز هم نمیتوانیم قطعاتش را بهم
بچسبانیم !
آقای مربوطه نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفینه بما انداخت و فرمود : بی زحمت آن تابلوی کوچکی را که روی دیوار نصب شده است بخوانید
رفتیم تابلو را خواندیم . نوشته بود اگر میخواهید قطعات دوچرخه تان را بهم بچسبانیم باید صد دلار کارسازی بفرمایید
اول خواستیم بگوییم گور پدر تان و آن دوچرخه بی صاحب مانده تان ، اما هر چه فکر کردیم دیدیم بنفع ماست همان صد دلار را بسلفیم و خودمان را خلاص کنیم . و سلفیدیم .

۲۹ فروردین ۱۳۹۷

یک اتفاق ساده


معده ات درد میگیرد.چند روزی درد را تحمل میکنی . سر انجام میروی دکتر . چند تا قرص میدهد و میگوید : این را صبح بخور .این را شب بخور قبل از خواب، این را با غذا بخور . این یکی را پیش از غذا.
قرص ها را میخوری. یکماه تمام ، محض احتیاط ترشی و شوری و از آن زهر ماری ها هم نمیخوری . دردت بیشتر میشود . گهگاه شب نیمه شب از درد بخود می پیچی . تلخ و شکننده و عصبی میشوی. هیچکس نمیداند چرا تلخ شده ای . دو باره میروی دکتر ، میگوید : باید بروی چی چی لوژی!
میروی چی چی لوژی . یکی دو روز بعددکتر تلفن میزند و میگوید : سرطان داری.
اگر مومن و اهل خداپرستی و اینحرفها باشی فورا دست به دامان باب الحوایج و ثامن الائمه و امام زین العابدین بیمار میشوی بلکه ترا از این مهلکه مهیب برهاند، اگر هم میانه خوشی با آقای باریتعالی و اذنابش نداشته باشی سری می جنبانی و به دکتر میگویی : خب ، حالا باید چه کنیم ؟
دکتر میگوید : حالا باید بروی شیمی درمانی.
غصه ات میشود . یادت میآید که موهای سرت خواهد ریخت . یکپارچه استخوان خواهی شد .آن موهای قشنگ براق خاکستری ات یکباره دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت . تازه نمیدانی زنده خواهی ماند یا نه !
غصه ات میشود . دلت میگیرد . یعنی باید همه این زیبایی های زندگی را بگذاری و بروی ؟ کجا بروی؟ به نا کجا آباد ؟ به هیچ ؟ به خاک ؟
دوست میداری و دوست میداشتی زیبا بمیری . همانگونه که زیبا زندگی کرده بودی. دوست نداری ترحم کسی را بر انگیزی. دوست نداری تصویری که از تو در ذهن این و آن میگذاری تصویر مردی استخوانی و مفلوک باشد که موهایش ریخته است و باد او را خواهد برد .دوست داری زیبا بمیری ، همانگونه که زیبا زیسته بودی .
به دکتر میگویی : نه !شیمی درمانی نمیخواهم . چی چی لوژی هم نمیخواهم . میخواهم زیبا بمیرم همانگونه که زیبا زیسته بودم .
و ماهی بعد ، دفتر حیات ات بسته میشود . برای همیشه . برای ابد . به همین سادگی.
و زندگی همین است . یک اتفاق ساده
----
دوستان . نگران نباشید . میخواستم پوچی زندگی را به تصویر بکشم . این اتفاقی است که ممکن است برای هر کسی بیفتد .

سانتی یه گه


مدیر جامعه المرتضی طی نامه ای پیشنهاد کرده است شهر قم بصورت یک کشور مستقل در آید .
او از مجلس شورای اسلامی خواسته است چند واحد بزرگ اقتصادی مانند پالایشگاهها و صنایع پتروشیمی را در اختیار این کشور جدید بگذارند تا بخشی از نیازهای مالی اش تامین شود
لابد بخش دیگری از نیازهای این کشور نوبنیاد از طریق روضه خوانی و عواید متعه و صیغه و کفن دوزی و کفن دزدی و خدمات قبرستانی تامین خواهد شد 
نام هایی که برای این کشور جدید پیشنهاد شده است از اینقرار است :
جمکیران - ابلهستان- سانتی یه گه- قمبلستان -مدینةالجواسیس - مهد المجانین -مدینة المزخرفات - طویله المتقین - انگلستان(با فتحه الف و گ)...
برای پرچم این کشور جدید هم یک فقره عمامه پیشنهاد می‌شود

۲۷ فروردین ۱۳۹۷

زمانه را چو نکو بنگری


زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت غم مخور، زنهار !
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
شکوه و گلایه سر داده بود که : آخر این چه زندگی سگی است که من دارم ؟ آخر چرا هرگز یک قطره آب خوش از گلویم پایین نمیرود ؟ مگر چه گناهی کرده ام که یک ساعت خوش در زندگی ام ندیده ام ؟
همچنان میگفت و می نالید . انگار دیگران مدام بر بالشی از پر قو لمیده اند و زندگی شان هم همچون آب زلال جویباری جاری است .
در پاسخش گفتم :
یک تن آسوده در جهان دیدم
آنهم آسوده اش تخلص بود !
Comments

۲۶ فروردین ۱۳۹۷


یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر زما مست شدند
خانم فروغ لباسچی همسر زنده یاد قاسم لباسچی عضو شورای مرکزی جبهه ملی ایران رخت از این جهان برکشید و از محفل یاران و عزیزان پر کشید
او همسر مردی بود که جان و جهان خویش به سودای آزادی ایران نهاد و سرانجام در آرزوی زیارت خاک ایران در غربتی غریب سر به خاک نیستی سود
خانم فروغ لباسچی در همه فراز و فرود های تلخ و شیرین زندگی و در همه لحظات توفانی و شر ر بار حیات همراه و همگام حاج قاسم لباسچی دلیرانه ایستاد و از هیچ کوشش و خود گذشتگی دریغ نکرد
سال‌هایی از زندگی من و همسرم آمیخته از یاد ها و خاطرات بسیار شیرینی است که در دوستی و رفاقت رفیقانه با خانواده لباسچی گذشت و لبخند مهربان و کلام مهر آمیز و لطف و مهربانی شان هرگز از خاطرمان زدوده نخواهد شد
یادشان گرامی و خاطرشان عزیز و جاوید

۲۳ فروردین ۱۳۹۷

آقای آلزایمری


آقای آلزایمری
حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند .
آقا ! آنطور که ما از آلزایمر میترسیم از مرگ نمی ترسیم . آدم یک شب میخوابد و صبحش دیگر بیدار نمیشود . خلاص . هم خودش خلاص میشود هم دور و بری هایش را به عذاب الیم گرفتار نمیکند . اما اگر زبانم لال رویم به دیوار آدمیزاد آخر عمری گرفتار آلزایمر بشود هم خودش باید تقاص پس بدهد هم دور و بری هایش . آنهم چه تقاصی .
ما که حالا اینجا نشسته ایم و داریم بلبل زبانی میفرماییم صبحها یکدانه قرص میخوریم تا کلسترول خون مان بالا نرود و ما را به مرگ مفاجات مبتلا نکند اما اگر بدانید برای خوردن همین قرص لاکردار چه مصیبت هایی میکشیم ؟
میآییم یک لیوان آب برمیداریم و یکدانه قرص هم از قوطی اش بیرون میکشیم و با سلام و صلوات می اندازیمش بالا ، اما هنوز قرص بلا وارث از حلقوم مان پایین نرفته یادمان میرود آیا قرص مان را خورده ایم یا نه ؟
ما یک رفیقی داشتیم که طفلکی قبل از آنکه شصت ساله بشود آلزایمری شده بود . اولها مثل خودمان خاطرات نزدیک از ذهنش پاک میشد . بعد ها اسم مان را نمی توانست بیاد بیاورد . بعد تر ها خود ما را هم نمی شناخت . پای صحبتش که می نشستیم می دیدیم خاطرات کودکی و نوجوانی اش را بیاد دارد اما ما را که صد سال با هم رفیق بوده ایم نمی شناسد . این رفیق خدا بیامرزمان تا بمیرد و خلاص بشود زندگانی دختر و پسر و همسرش را سیاه کرد . فی الواقع قبل از اینکه بمیرد آنها را کشت .
پارسال پیرار سال ما با رفیقمان قرار داشتیم در سانفرانسیسکو با هم ناهاری بخوریم . رفتیم خانه شان . گفتند باید برویم یک آقای دیگری را که وکیل دادگستری هست برداریم و برویم رستوران . رفتیم دم خانه شان . یک آقای بسیار شیک و تر تمیزی همراه با همسرشان آمدند و گود مورنینگی گفتند و سوار ماشین مان شدند . همسرشان این آقا را به دست ما سپردند و تنکیویی گفتند و رفتند . هنوز راه نیفتاده بودیم که گفتند : عجب هوای قشنگی است !
ما هم سری تکان دادیم و گفتیم : بله بله ! بسیار زیباست . دو باره در آمدند که : عجب هوای قشنگی است !
ما هم سری تکان دادیم و گفتیم : بله بله ! خیلی زیباست . دوباره گفتند که : عجب هوای قشنگی است
ما نگاه پرسشگرانه ای به رفیق مان انداختیم و خواستیم بگوییم این یارو میخواهد ما را دست بیندازد ؟
رفیق مان با سر و ابرو اشارتی کرد که چیزی نگو .
رفتیم رستوران . و این آقا که روزی روزگاری یکی از معتبر ترین و پر نفوذ ترین وکلای امریکا بود لحظه به لحظه رو به آسمان میکرد و میگفت : عجب هوای قشنگی است ! عجب هوای قشنگی است
حالا ما همه این داستانها را اینجا سرهم بندی کرده ایم تا یک اعترافی بکنیم .
آقا ! شما که غریبه نیستید . از شما چه پنهان ما هم اسم هیچکس یادمان نمیماند . قیافه و شکل و شمایل هیچ تنابنده ای را نمی توانیم بیش از یکی دو دقیقه در ذهن و ضمیرمان نگهداریم .
بنابراین اگر روزی روزگاری جایی ما را دیدید و خواستید سلام علیکی بفرمایید و ما هم شما را بجا نیاوردیم لطفا به حساب کبر و خود پسندی مان نگذارید . ما هرگز توی عمرمان از آن آدمهای بر ما مگوزید نبوده ایم . پیری آمده است و ما هم داریم میشویم آقای آلزایمری !