پدرم را به جرم مصدقی بودن انداخته بودند زندان . ده سالی از ماجرای بیست و هشت مرداد گذشته بود اما اعلیحضرت همایونی پس از آنهمه کشتار ها و بگیر و ببند ها هنوز از مصدقی ها می ترسید .
تازه اصلاحات ارضی شده بود . زمین ها و مزارعی را که از پدر بزرگ مادری مان بما رسیده بود از ما گرفته بودند و سه چهار صفحه کاغذ دست مان داده بودند که این سهام شماست در سود ویژه کارخانه ها !!
پدرم به اعتراض بر آمده بود که : ای فلان فلان شده ها ! آخر کدام کارخانه ؟ کدام سود ؟ مگر ما اینجا کارخانه داریم ؟ نکند گارگاه گمج سازی کاس آقا کارخانه بوده است و ما نمیدانسته ایم ؟ یعنی ما باید باد هوا بخوریم و به بچه های مان هم باد هوا بخورانیم ؟ و بعدش عصبانی شده بود و فریاد زده بود : گه تو گور پدر شاه و خاندان چپاولگرش ...
فردایش آمده بودند بابای مان را گرفته بودند و برده بودند زندان . من آنوقت ها چهارده پانزده سالی بیشتر نداشتم .دلم بد جوری برای مظلومیت پدرم سوخته بود .
یک روز جلوی بقالی عباس آقا ؛ کفری شدم و چند تا لیچار نثار اعلیحضرت همایونی کردم که آنروزها هنوز آریامهر نشده بود .
فردایش مرا هم گرفتند و انداختند توی دوستاق خانه همایونی . جرم مان هم اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت !!
باز خدا پدر آقای رضایی رییس بانک ملی لاهیجان را بیامرزد که بخاطر دوستی دیرینه با پدرمان پادر میانی کرد و نگذاشت ما بیش از یک شب در زندان بمانیم و فردایش آمدیم بیرون و رفتیم سر جلسه امتحان مدرسه مان .
زندان لاهیجان ساختمان زهوار در رفته ای بود مانده از روزگار شاه شهید . با دیوارهای کاهگلی کج و کوله بسیار بلند . یک حیاط چهار وجبی خاکی . سه چهار تا اتاق فکسنی درب و داغان . و یک مشت زندانی مفلوک - اغلب شان هم کشاورز - که بخاطر قطره آبی . یا گوسفندی و گاوی . یا چهار وجب خاک . با بیل و گرباز و چماق همدیگر را خونین مالین کرده بودند و حالا حالا ها باید در زندان آب خنک می خوردند .
در همین زندان اما ؛ اتاقی بود بسیار آراسته و پیراسته و تمیز . سرتا سر فرش . با رختخواب های تمیز . و مردی با چند تن از نوچه هایش در آن زندانی .
در اتاق های دیگر سی چهل نفری میلولیدند و میخوابیدند اما در این اتاق شسته رفته فقط چند نفری میخوابیدند که لولهنگ شان خیلی آب میگرفت .
پرس و جو کردیم که این حضرت اجل عالی کیست که در چنین زندانی چنان دم و دستگاه شاهانه ای دارد ؟
گفتند : یکی از آن قاچاقچیان گردن کلفت ولایت ماست که پایش به تله افتاده است و بادادن رشوه های کلان به فرماندار و شهردار و رییس شهربانی و زندانبان و پاسبان و عمله جور ودالاندار ؛ اکنون فرمانروای کل زندان است و به مرغ آقا نمیشود گفت کیش !
پدرم پس از چندی بوساطت همان آقای رضایی از زندان بدر آمد اما زندگانی مان از این رو به آن رو شده بود . روزگار سختی بر ما گذشت .دختر آقای رضایی که دلبسته برادرم بود و قرار بود همسرش بشود ناگهان به سرطانی در گذشت . برادرم تا مرز جنون پیش رفت . مادرم پایش شکست و ماهها نمیتوانست راه برود .خانه شهری مان را وانهادیم و به مزرعه مان کوچیدیم . از اسب افتاده بودیم اما هنوز از اصل نیفتاده بودیم . تابستان که میشد قوم و خویش ها و دوستان پدرم از اهواز و تهران و مشهد ریسه میشدند و میآمدند خانه ما . مادرم با سیلی صورتش را سرخ میکرد . پدرم که سالها کارمند دستگاه شهرداری و مامور وصول عوارض دروازه ای بود از شغلش کناره گیری کرده بود و میگفت نمیخواهد نان عمله ظلم را بخورد . و ما مانده بودیم با یک مشت کاغذ بی مصرف که میگفتند سهام ما در سود ویژه کارخانه هاست .
من دیپلمم را گرفته بودم و در سرتاسر گیلان شاگرد اول شده بودم اما به دانشگاه نرفتم . نمیخواستم باری بر دوش نحیف پدرم باشم . رفتم در سیاهکل معلم روز مزد شدم
مزارع و باغاتی را که از ما گرفته و بقول خودشان به آزاد مردان و آزاد زنان ایرانی واگذار کرده بودند دو سالی طول نکشید یکی پس از دیگری یا خشک شدند و از میان رفتند یا بفروش رسیدند و پول شان خرج زیارت حضرت ثامن الائمه شد .
و چنین بود که سالی چند گذشت و از خیل همین خوش نشینان پیکان سوار لشکری فراهم امد که بساط سلطنت آقای آریامهر را در هم پیچید و آن نکبت هزار ساله اسلامی را بر میهن مان آوار کرد
آن دبدبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد
تازه اصلاحات ارضی شده بود . زمین ها و مزارعی را که از پدر بزرگ مادری مان بما رسیده بود از ما گرفته بودند و سه چهار صفحه کاغذ دست مان داده بودند که این سهام شماست در سود ویژه کارخانه ها !!
پدرم به اعتراض بر آمده بود که : ای فلان فلان شده ها ! آخر کدام کارخانه ؟ کدام سود ؟ مگر ما اینجا کارخانه داریم ؟ نکند گارگاه گمج سازی کاس آقا کارخانه بوده است و ما نمیدانسته ایم ؟ یعنی ما باید باد هوا بخوریم و به بچه های مان هم باد هوا بخورانیم ؟ و بعدش عصبانی شده بود و فریاد زده بود : گه تو گور پدر شاه و خاندان چپاولگرش ...
فردایش آمده بودند بابای مان را گرفته بودند و برده بودند زندان . من آنوقت ها چهارده پانزده سالی بیشتر نداشتم .دلم بد جوری برای مظلومیت پدرم سوخته بود .
یک روز جلوی بقالی عباس آقا ؛ کفری شدم و چند تا لیچار نثار اعلیحضرت همایونی کردم که آنروزها هنوز آریامهر نشده بود .
فردایش مرا هم گرفتند و انداختند توی دوستاق خانه همایونی . جرم مان هم اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت !!
باز خدا پدر آقای رضایی رییس بانک ملی لاهیجان را بیامرزد که بخاطر دوستی دیرینه با پدرمان پادر میانی کرد و نگذاشت ما بیش از یک شب در زندان بمانیم و فردایش آمدیم بیرون و رفتیم سر جلسه امتحان مدرسه مان .
زندان لاهیجان ساختمان زهوار در رفته ای بود مانده از روزگار شاه شهید . با دیوارهای کاهگلی کج و کوله بسیار بلند . یک حیاط چهار وجبی خاکی . سه چهار تا اتاق فکسنی درب و داغان . و یک مشت زندانی مفلوک - اغلب شان هم کشاورز - که بخاطر قطره آبی . یا گوسفندی و گاوی . یا چهار وجب خاک . با بیل و گرباز و چماق همدیگر را خونین مالین کرده بودند و حالا حالا ها باید در زندان آب خنک می خوردند .
در همین زندان اما ؛ اتاقی بود بسیار آراسته و پیراسته و تمیز . سرتا سر فرش . با رختخواب های تمیز . و مردی با چند تن از نوچه هایش در آن زندانی .
در اتاق های دیگر سی چهل نفری میلولیدند و میخوابیدند اما در این اتاق شسته رفته فقط چند نفری میخوابیدند که لولهنگ شان خیلی آب میگرفت .
پرس و جو کردیم که این حضرت اجل عالی کیست که در چنین زندانی چنان دم و دستگاه شاهانه ای دارد ؟
گفتند : یکی از آن قاچاقچیان گردن کلفت ولایت ماست که پایش به تله افتاده است و بادادن رشوه های کلان به فرماندار و شهردار و رییس شهربانی و زندانبان و پاسبان و عمله جور ودالاندار ؛ اکنون فرمانروای کل زندان است و به مرغ آقا نمیشود گفت کیش !
پدرم پس از چندی بوساطت همان آقای رضایی از زندان بدر آمد اما زندگانی مان از این رو به آن رو شده بود . روزگار سختی بر ما گذشت .دختر آقای رضایی که دلبسته برادرم بود و قرار بود همسرش بشود ناگهان به سرطانی در گذشت . برادرم تا مرز جنون پیش رفت . مادرم پایش شکست و ماهها نمیتوانست راه برود .خانه شهری مان را وانهادیم و به مزرعه مان کوچیدیم . از اسب افتاده بودیم اما هنوز از اصل نیفتاده بودیم . تابستان که میشد قوم و خویش ها و دوستان پدرم از اهواز و تهران و مشهد ریسه میشدند و میآمدند خانه ما . مادرم با سیلی صورتش را سرخ میکرد . پدرم که سالها کارمند دستگاه شهرداری و مامور وصول عوارض دروازه ای بود از شغلش کناره گیری کرده بود و میگفت نمیخواهد نان عمله ظلم را بخورد . و ما مانده بودیم با یک مشت کاغذ بی مصرف که میگفتند سهام ما در سود ویژه کارخانه هاست .
من دیپلمم را گرفته بودم و در سرتاسر گیلان شاگرد اول شده بودم اما به دانشگاه نرفتم . نمیخواستم باری بر دوش نحیف پدرم باشم . رفتم در سیاهکل معلم روز مزد شدم
مزارع و باغاتی را که از ما گرفته و بقول خودشان به آزاد مردان و آزاد زنان ایرانی واگذار کرده بودند دو سالی طول نکشید یکی پس از دیگری یا خشک شدند و از میان رفتند یا بفروش رسیدند و پول شان خرج زیارت حضرت ثامن الائمه شد .
و چنین بود که سالی چند گذشت و از خیل همین خوش نشینان پیکان سوار لشکری فراهم امد که بساط سلطنت آقای آریامهر را در هم پیچید و آن نکبت هزار ساله اسلامی را بر میهن مان آوار کرد
آن دبدبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد