ای کمونیست جای شما اینجا نیست !
نمیدانم چند ماه از انقلاب گذشته بود . با یک عده از دختر پسرهای همسن و سال خودم رفته بودیم تبریز تا یک نمایشگاه کتاب راه بیندازیم . نمایشگاهی از کتاب ها و روز نامه ها و کاریکاتورهای عصر مشروطیت . همه مان هم دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه بودیم با گرایش های سیاسی مصدقی .
رفتیم نگارخانه مانی را اشغال کردیم و سه چهار روز تمام جان کندیم و یک نمایشگاه تر و تمیز از کتاب ها و کاریکاتور ها و روزنامه ها و شعر هاو سروده های ترکی و فارسی عصر مشروطیت فراهم آوردیم .
چشم تان روز بد نبیند . هنوز سه چهار ساعتی از گشایش نمایشگاه مان نگذشته بود که دیدیم دویست سیصد تا چماقدار بادهان کف کرده آمده اند جلوی نگارخانه و شعار میدهند : ای کمونیست جای شما اینجا نیست .
ما از ترس جان مان درهای نگارخانه را بستیم و رفتیم توی هفت تا سوراخ قایم شدیم .
فردایش با ترس و لرز نمایشگاه مان را دوباره باز کردیم اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که همان چماقداران با شعار " ای کمونیست جای شما اینجا نیست " به نمایشگاه مان حمله کردند و چنان دماری از کتابها و روزنامه هایمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند .
ما هم ریسه شدیم و بعنوان اعتراض رفتیم استانداری خدمت آقای استاندار . یادش بخیر مرحوم رحمت الله مقدم مراغه ای استاندار آذربایجان شرقی بود . مقدم مراغه ای آدم سرد و گرم چشیده روزگار بود .
گفتیم : جناب استاندار ! این چه وضعی است آخر ؟ آیا ما انقلاب کردیم که از ترس چماقداران نفس مان را توی سینه مان حبس کنیم ؟ آخر چرا شما به داد ما نمیرسید ؟
آقای استاندار در آمدند که : شما جوان هستید و تجربه ندارید و هنوز باد به زخم تان نخورده است .اگر از من می شنوید تا بلایی سرتان نیاورده اند بساط تان را جمع کنید و برگردید تهران . اینها همین روز ها سراغ من هم خواهند آمد . جمع کنید و برگردید تهران .
ما هم از خیر نمایشگاه گذاشتیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و آمدیم تهران .
من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .
در فرودگاه لندن يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟
گفتم : دوستی دارم در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .
بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و بعدش ما را سوار ماشینی کردند و بردند محلی که مثل خوابگاههای دانشجویی بود . شب هم یک غذایی شبیه دلمه خودمان بما دادند که ار بس تند بود تا فیها ما خالدون مان سوخت .
آنجا بود که ديدیم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .
ما که آب مان هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتیم و گفتیم : آقا جان ! ما از خير رفتن به اسکاتلند گذشتيم :
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟
آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش ! و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان ني ام ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
از وصل تو روی بر نگردانم
رفتیم نگارخانه مانی را اشغال کردیم و سه چهار روز تمام جان کندیم و یک نمایشگاه تر و تمیز از کتاب ها و کاریکاتور ها و روزنامه ها و شعر هاو سروده های ترکی و فارسی عصر مشروطیت فراهم آوردیم .
چشم تان روز بد نبیند . هنوز سه چهار ساعتی از گشایش نمایشگاه مان نگذشته بود که دیدیم دویست سیصد تا چماقدار بادهان کف کرده آمده اند جلوی نگارخانه و شعار میدهند : ای کمونیست جای شما اینجا نیست .
ما از ترس جان مان درهای نگارخانه را بستیم و رفتیم توی هفت تا سوراخ قایم شدیم .
فردایش با ترس و لرز نمایشگاه مان را دوباره باز کردیم اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که همان چماقداران با شعار " ای کمونیست جای شما اینجا نیست " به نمایشگاه مان حمله کردند و چنان دماری از کتابها و روزنامه هایمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند .
ما هم ریسه شدیم و بعنوان اعتراض رفتیم استانداری خدمت آقای استاندار . یادش بخیر مرحوم رحمت الله مقدم مراغه ای استاندار آذربایجان شرقی بود . مقدم مراغه ای آدم سرد و گرم چشیده روزگار بود .
گفتیم : جناب استاندار ! این چه وضعی است آخر ؟ آیا ما انقلاب کردیم که از ترس چماقداران نفس مان را توی سینه مان حبس کنیم ؟ آخر چرا شما به داد ما نمیرسید ؟
آقای استاندار در آمدند که : شما جوان هستید و تجربه ندارید و هنوز باد به زخم تان نخورده است .اگر از من می شنوید تا بلایی سرتان نیاورده اند بساط تان را جمع کنید و برگردید تهران . اینها همین روز ها سراغ من هم خواهند آمد . جمع کنید و برگردید تهران .
ما هم از خیر نمایشگاه گذاشتیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و آمدیم تهران .
من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .
در فرودگاه لندن يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟
گفتم : دوستی دارم در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .
بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و بعدش ما را سوار ماشینی کردند و بردند محلی که مثل خوابگاههای دانشجویی بود . شب هم یک غذایی شبیه دلمه خودمان بما دادند که ار بس تند بود تا فیها ما خالدون مان سوخت .
آنجا بود که ديدیم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .
ما که آب مان هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتیم و گفتیم : آقا جان ! ما از خير رفتن به اسکاتلند گذشتيم :
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟
آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش ! و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان ني ام ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
از وصل تو روی بر نگردانم