دنبال کننده ها

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

ای کمونیست جای شما اینجا نیست .


ای کمونیست جای شما اینجا نیست !
نمیدانم چند ماه از انقلاب گذشته بود . با یک عده از دختر پسرهای همسن و سال خودم رفته بودیم تبریز تا یک نمایشگاه کتاب راه بیندازیم . نمایشگاهی از کتاب ها و روز نامه ها و کاریکاتورهای عصر مشروطیت . همه مان هم دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه بودیم با گرایش های سیاسی مصدقی .
 رفتیم نگارخانه مانی را اشغال کردیم و سه چهار روز تمام جان کندیم و یک نمایشگاه تر و تمیز از کتاب ها و کاریکاتور ها و روزنامه ها و شعر هاو سروده های ترکی و فارسی عصر مشروطیت فراهم آوردیم .
 چشم تان روز بد نبیند . هنوز سه چهار ساعتی از گشایش نمایشگاه مان نگذشته بود که دیدیم دویست سیصد تا چماقدار بادهان کف کرده آمده اند جلوی نگارخانه و شعار میدهند : ای کمونیست جای شما اینجا نیست .
ما از ترس جان مان درهای نگارخانه را بستیم و رفتیم توی هفت تا سوراخ قایم شدیم .
 فردایش با ترس و لرز نمایشگاه مان را دوباره باز کردیم اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که همان چماقداران با شعار " ای کمونیست جای شما اینجا نیست " به نمایشگاه مان حمله کردند و چنان دماری از کتابها و روزنامه هایمان در آوردند که مرغان هوا به حال مان گریه میکردند .
 ما هم ریسه شدیم و بعنوان اعتراض رفتیم استانداری خدمت آقای استاندار . یادش بخیر مرحوم رحمت الله مقدم مراغه ای استاندار آذربایجان شرقی بود . مقدم مراغه ای آدم سرد و گرم چشیده روزگار بود .
 گفتیم : جناب استاندار ! این چه وضعی است آخر ؟ آیا ما انقلاب کردیم که از ترس چماقداران نفس مان را توی سینه مان حبس کنیم ؟ آخر چرا شما به داد ما نمیرسید ؟
آقای استاندار در آمدند که : شما جوان هستید  و تجربه ندارید و هنوز باد به زخم تان نخورده است .اگر از من می شنوید تا بلایی سرتان نیاورده اند بساط تان را جمع کنید و برگردید تهران . اینها همین روز ها سراغ من هم خواهند آمد . جمع کنید و برگردید تهران .
ما هم از خیر نمایشگاه گذاشتیم و دم مان را گذاشتیم روی کول مان و آمدیم تهران .
 من که از هر چه انقلاب و منقلاب و امام و بچه امام و چريک و توده ای و مصادره های انقلابی عقم گرفته بود ؛ چمدان کوچکم را بستم و سوار هواپيما شدم و رفتم انگلستان .
در فرودگاه لندن يقه ام را گرفتند که : کجا ؟؟
گفتم : می خواهم بروم اسکاتلند.
پرسيدند : اسکاتلند چيکار داری ؟
گفتم : دوستی دارم  در آنجا استاد دانشگاه است ؛ می خواهم بروم آنجا بلکه بتوانم در دانشگاهش درسی بخوانم .
مرا بردند به اداره ديگری . آنجا هم يک آقای انگليسی ؛ به زبان شيرين فارسی از ما سين - جيم کرد .
 بعدش دوباره دست مان را گرفتند و بردند به محلی که بگمانم همان ساواک شان بود .آنجا هم دو تا آقا آمدند و يکی دو ساعتی با ما کلنجار رفتند و بعدش ما را سوار ماشینی کردند و بردند محلی که مثل خوابگاههای دانشجویی بود . شب هم یک غذایی شبیه دلمه خودمان بما دادند که ار بس تند بود تا فیها ما خالدون مان سوخت .
آنجا  بود که ديدیم حدود هزار نفر از اهالی ايران و عراق و افغانستان و پاکستان و يمن و سريلانکا و مصر و مراکش و ترک و تاجيک و تاتار ؛ در انتظار کرامت دولت فخيمه ! شب را به روز و روز را به شب ميرسانند .
 ما که آب مان هيچوقت با هيچ خانی و کدخدايی و خدايی و نا خدايی به يک جوی نرفته است و نميرود و نخواهد رفت ؛ فردا صبحش ؛ يقه اداره مهاجرت را گرفتیم و گفتیم : آقا جان ! ما از خير رفتن به اسکاتلند گذشتيم :
از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد .
ميشود ما را بر گردانيد به مملکت خودمان ؟
 آنها هم ما را سوار هواپيمای بعدی کردند و دوباره پرت مان کردند به تهران . يعنی مال بد بيخ ريش صاحبش ! و من آمدم تهران و در آن دود و غبار گم شدم .اما چه گم شدنی ؟
و چه مصيبت ها که نکشيدم و همواره آن شعر زيبای ملک الشعرای بهار ورد زبانم بود که :
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
جرمی است مرا قوی که در اين ملک
مردم دگرند و من دگر سانم
از کيد مخنثان ني ام ايمن
زيرا که مخنثی نميدانم
گفتم که مگر به نيروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه ؛ نتوانم
ای آزادی ؛ خجسته آزادی !
 از وصل تو روی بر نگردانم

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

پروانه

می پرسد : چگونه ای آقای گیله مرد ؟
میگویم : آن به که نپرسی تو  و ما نیز نگوییم
میگوید : میشود سئوالی از شما بپرسم ؟
میگویم : چرا نمیشود ؟ فقط سئوال های شرعی نباشد که مثل خر در گل میمانیم
میگوید : چند سال است در ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : سی سال
می پرسد : میشود بما بگویی  این گرینگوهای امریکایی  چرا اینقدر به پروانه علاقه دارند ؟
میگویم : پروانه ؟
میگوید : به هر امریکایی که نگاه میکنی  یا روی سینه اش یا روی بازویش  یا روی ساق پایش  شکل یک پروانه را خالکوبی کرده . آنهایی هم که خالکوبی نکرده اند گردنبندی ؛ گوشواره ای ؛ چیزی به شکل پروانه به گردن خودشان آویخته اند . میشود بما بگویی حکمت این کار چیست ؟
میگویم : ببین کاکو ! در میان همه موجودات عالم ؛ پروانه از معدود جاندارانی است که بدست خود برای خود زندان میسازد و آنگاه خود این زندان خود ساخته را میشکند و به فراسوی آفاق پرواز میکند . پروانه نماد قدرت است . نماد تواناییها ی نهفته در درون هر موجود جانداری است .نماد آن است که میتوان هر قفل و زنجیری را شکست و به هر جا که دلت خواست پر کشید .
آنگاه شعر مولانا را برایش میخوانم :

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنموین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورندهم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز منتا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنمبشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفمتا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخورچون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور راگر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی بردگویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم اوگشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدمگر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهیپس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام میدربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنمگردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ایگوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان توجامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنیگر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کندمن لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم


تو مگر قلب هم داری ؟


دوستم تلفن میزند و میگوید : کجایی؟
میگویم : دارم میروم بیمارستان
میگوید : بیمارستان برای چی ؟
میگویم : برای آزمایش قلب
میگوید : قلب ؟ تو مگر قلب هم داری ؟
میروم بیمارستان . دکتر ها وپرستارها میآیند سراغم . با ذره بین و دوربین و تلسکوپ شان دنبال قلبم میگردند . هر چه میگردند پیدایش نمیکنند. آخرش درمانده میشوند و می پرسند : پس این قلبت کجاست ؟
میگویم : قلبم ؟ من چه میدانم ؟ لابد کسی آنرا دزدیده است و برده است دیگر  . چرا یقه مرا میگیرید؟
به خانه میآیم . با خودم میگویم : بی قلبی هم بد چیزی نیست ها ! آدمیزاد دیگر نه گرفتار دلتنگی و دلشوره و دل نگرانی و دلواپسی میشود .
نه اینکه یکی از فراسوی اقیانوس ها میآید و دلش را می قاپد و با خودش می برد و او را  به بند بلا گرفتار میکند
و  مهمتر اینکه نه کسی می تواند دلش را بشکند و برود

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

نشان از سه کس دارد این نیک پی !!

یغمای جندقی شعری دارد که میگوید :

سید و صوفی و ملا سه گروه عجب اند
که از این هر سه بود در همه جا غوغایی
ملک ایران را ایزد ز کرم پاس دهاد
که تو هم سید و هم صوفی و هم ملایی

چند وقت پیش ما داشتیم توی خیابان های سانفرانسیسکو همینجور برای خودمان سلانه سلانه قدم میزدیم و با دیدن پریرویان دلربا بر عمر از دست رفته حسرت میخوردیم .
یکوقت توی یکی از خیابان های پرت بوی زنجبیل و دارچین به مشام مان رسید . چشم گرداندیم و دیدیم بعله ! یک فروشگاه درب و داغانی آنجا گوشه خیابان است که عینهو بقالی اصغر اقا در عهد قبله عالم سلطان بن سلطان ناصر الدین شاه قاجار را میماند . کنجکاو شدیم و رفتیم تویش .  جوانکی با ته ریشی و عرق چینی و لباده ای و جلیقه ای آنجا پای پاچال نشسته بود .
گفتیم : گود مورنینگ سر
از جایش پاشد و گفت : سلامون علیکم و رحمت الله
پرسیدیم : پاکستانی هستید ؟
گفتند : بله
پرسیدند شما ایرانی هستید ؟
گفتیم : بله
پرسیدند : مسلمان هستید ؟
خواستیم بگوییم نه آقا ! ما و مسلمانی ؟ خدا آن روز را نیاورد ! اصلا به ریخت و قیافه مان میآید که مسلمان باشیم ؟  اما وقتی نگاه مان به نگاه شان گره خورد ترس ورمان داشت که نکند حالا همینجا ما را بجرم ارتداد به لقا ء الله بفرستد .
گفتیم : بله بله ! مسلمانیم !صد البته مسلمانیم ! آنهم چه مسلمانی !
پرسیدند : چه نوع مسلمانی هستید ؟
گفتیم : مسلمانیم دیگر .منظورتان چیست که می پرسید چه نوع مسلمانی هستم ؟
گفتند : منظورمان این است که شیعه هستید ؟ سنی هستید ؟ شافعی هستید ؟ مالکی هستید ؟ حنفی هستید ؟حنبلی هستید ؟  دوازده امامی هستید ؟  هشت امامی هستید ؟ زیدی هستید ؟ اسماعیلی هستید ؟  کدام شان هستید ؟
گفتیم : ببین آقا جان ؛ ما فقط مسلمانیم . همین و والسلام . حالا میشود شما بما بفرمایید اسم شریف حضرتعالی چیست ؟
فرمودند : صاحب قدرت الله خان جابر شاه مالکی
گفتیم : سبحان الله !قدرت خدا را می بینی ؟ یک آدمیزادی مثل حضرت مستطاب عالی  هم الله و هم جابر و هم مالک و  هم خان و هم شاه هستی و تازه ماشاءالله هزار ماشاء الله یک قدرت الله را هم بدنبال خودت میکشی . سعادت از این بالاتر ؟ ماشا ءالله ! ماشاء الله !  یکی نان نداشت بخورد پیاز میخرید انبار میکرد میخورد تا اشتهایش باز بشود .
بگمانم طفلکی چیزی از حرف هایم حالیش نشد .آمدیم بیرون و با خودمان گفتیم : ما خیال میکردیم دوره شاه بازی و خان خانی گذشته است ؛ عجب اشتباهی میکردیم ها !؟
نشان از سه کس دارد این نیک پی
ز افراسیاب و ز کاووس کی

حالا چرا این داستان را برای تان تعریف میکنم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . حوصله داشته باشید آقا ! مگر هفت ماهه به دنیا آمده اید ؟  حتما منظوری و مقصودی داریم دیگر !
باری ؛ خدمت تان عرض کنیم که در میان نامزدهای ریاست جمهوری حکومت نکبتی آخوندی ؛ ما اگر قرار بود رای بدهیم به همین نکبت الدوله جناب مستطاب میر سلیم رای میدادیم . میدانید چرا ؟
اولندش اینکه نام مبارک ایشان آقا سید مصطفی آقا میر سلیم است . یعنی فی الواقع ایشان یک آقای تمام عیار چها رپشته هستند . هم سید و هم آقا و هم میر و هم آقای مجدد مشدد هستند . نشان از چهار کس دارد این نیک پی
 دوم اینکه ایشان ریش دارند و سبیل ندارند . ما اگر چه خودمان سبیلو هستیم اما از رییس جمهور سبیلو خوش مان نمیآید آقا ! مگر میشود رییس جمهور مملکتی سبیلو باشد ؟  چه خیال میکنید شما ؟ ما خودمان سبیل هایمان را کلفت کرده ایم تا کسی جرات نکند بیاید بما بگوید آقا بیا رییس جمهور بشو !!
سوم اینکه : آن قدیم ندیم ها که ایشان وزیر ارشاد اسلامی بودند اگر در کتابی یا مقاله ای از کلمه " رویهمرفته " استفاده شده بود ایشان اجازه چاپ آنرا نمیدادند و میفرمودند خلاف شئون اسلامی است .بهمین خاطر بود که ما اسمش را گذاشته بودیم آقای رویهمرفته .
چهارم اینکه : آقا ! ایشان زبان فرانسه هم بلغور میکنند . هیچ میدانید  یک رییس جمهور فرانسه دان چقدر منزلت و ارزش و اعتبار برای مملکت مان میآورد ؟ فقط خدا کند فرانسه دانستن ایشان مثل فرانسه دانستن آن آقای ابولی نباشد
از همه مهمتر اینکه : آقا جان ! اگر ایشان رییس جمهور بشوند لابد توی اتاق خواب امت اسلام مفتش مخصوصی خواهند گذاشت تا نکند خدای نا کرده زبانم لال رویم به دیوار کسی از آن کارهای بی ناموسی بکند و رویهمرفته باعث آبرو ریزی شئون اسلامی بشود .
بروید رای بدهید آقا ! چرا نشسته اید ؟ رییس جمهور از این بهتر ؟  رویهمرفته آدم خوبی است  ببین اگر پدر مادر خدا بیامرزشان  رویهم نرفته بودند  دیگر چه تپاله ای  پس می انداختند !
بقول ناصر خسرو :
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آنرا بزرگی سگ نشمریم .


۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

مردی که یک پا ندارد .

کودکی را می بینم که دست ندارد . بی دست به دنیا آمده است .
 قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد .
قلم نقاشی را  لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت .
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است .
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر داشته هایم را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ؛ مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی .

مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی  و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست  ؛  دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی  ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم .

دفتر ایام را ورق میزنم . به میهن خود پرواز می کنم . مردی را می بینم که همه توانایی هایی ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای مردم میهنم پدیده جدیدی آفریده است . عکس و تفصیلاتش را هم در روزنامه گذاشته است .
لابد می پرسید چه پدیده ای ؟ .دانشمند سر زمین من ؛  ماشینی ساخته است تا حاکمان  بتوانند انگشتان  گناهکاران و مجرمان و محکومان را ببرند .
باور نمیکنم . اما عکس روزنامه به من دهن کجی میکند و میگوید : باور کن ! باور کن ای مردی که از آن کویر هراس گریخته ای .... باور کن !

 به مولانا پناه می برم . میگوید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر شود میل این ؛ شود کم از این
ور رود سوی آن ؛ شود به از آن

دلم میخواهد با خودم خلوت کنم و کمی بگریم .

مردی که پا نداشت .
تا قله بلند به سختی صعود کرد
پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم .



۷ اردیبهشت ۱۳۹۶

اگر خواب ببینی ...

یک آقای پاکستانی از من می پرسد  : چند سال است امریکا هستی ؟
میگویم : سی سال
می پرسد : چرا از ایران بیرون آمده ای ؟ کشور شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله کشور ثروتمندی است .
میگویم : از دست اسلام فرار کرده ام .
میخندد و میگوید : من یک پزشک هستم . بیست و چهار سال است در امریکا هستم . من هم از دست اسلام فرار کرده ام .

حرف های مان گل می اندازد . چند خاطره برای هم تعریف میکنیم و می خندیم . میگوید : میدانی در پاکستان اگر پدری یا برادری خواب ببیند که دختر یا خواهرش دست به ارتباط جنسی نامشروع زده است  ؛ این حق را دارد که آن زن را سر به نیست کند و به غیرت و مردانگی خودش هم بنازد ؟
میگویم : خدا را صد هزار مرتبه شکر که جمهوری نکبتی اسلامی هنوز آنقدر مسلمان نشده تا دست به چنین جنایاتی بزند .

۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

عسل .... و سیاست

این رفیق مان آقای  " ایشای "  حول و حوش شهرمان یک مرکز تولید عسل دارد . عسلی که تولید میکند بهترین و خالص ترین عسل دنیاست . شاید بهترین تولید کننده عسل در شمال کالیفرنیا باشد .
من سالهاست که با آقای  " ایشای " داد و ستد میکنم . هر ماه دستکم ده دوازده هزار دلار عسل از آقای ایشای میخرم . هر وقت هم به فروشگاهم میآید اگر چند دلاری خرید کرده باشد  پولش را نمیگیرم و میگویم مهمان من . آقای ایشای هم گهگاه عسلی ؛ مربایی ؛ هدیه ای ؛ چیزی برایم میآورد تا لابد مدیونم نباشد . شاید هم نمیخواهد یک مشتری خوب و خوش حساب را از دست بدهد .
آقای ایشای یهودی است . گهگاه پرسش هایی در باره اسلام از من میکند و من هم بشوخی میگویم : برو تورات و تلموذ را بخوان . اسلام رونویسی برابر اصل آنهاست
وقتی آقای اوباما رییس جمهور بود یکی دو باری آقای ایشای جلوی من چند تا فحش چارواداری نثار آقای اوباما کرد و اما وقتی اخم و تخم مرا دید دیگر لب از لب باز نکرد . میدانستم که از اوباما متنفر است و واله  و شیدای  آقای ترامپ است .
امروز رفته بودم سراغش . دیدم حال چندان خوشی ندارد . پرسیدم : چت شده ایشای ؟ مریضی ؟
گفت : نه بابا ! حالم بد نیست اما خانه ام برایم یک جهنم شده . یک جهنم واقعی
میپرسم : چه اتفاقی افتاده ؟
میگوید : از روزی که آقای ترامپ رییس جمهور شده خانه مان هم شده است میدان جنگ !
میگویم :  آخرچرا؟
میگوید : در  خانواده من  ؛ همسرم و بچه هایم از ترامپ نفرت دارند . اما من محافظه کارم و طرفدار ترامپ . نمیدانی چه بلبشو بازاری شده است خانه ما . همینکه دهانم را باز میکنم تیر ملامت از چهار جهت بسویم پرتاب میشود . خسته شده ام والله
میگویم : ایشای . میخواهی یک چیزی بهت بگویم ؟
گفت : بگو
گفتم : اگر قرار باشد همچنان از آن آقای " حنا بسته مو " حمایت بکنی من دیگر با تو هیچ معامله ای نخواهم کرد
گفت : راست میگویی ؟
گفتم : شوخی ام کجا بود ؟
طفلکی نزدیک بود سکته ناقص بفرماید . می ترسم همین امروز فردا بمیرد و خونش به گردن ما بیفتد

۵ اردیبهشت ۱۳۹۶

اگر شاه بودم ....

می پرسم : اگر شاه قدر قدرتی بودی چه کار میکردی ؟
میگوید : اولین کاری که میکردم این بود که هر چه شاعر و نویسنده و روشنفکر و روضه خوان و هنرمند را میریختم توی دریا تا زمین از لوث وجود شان پاک شود !
میگویم : این بیچاره ها نه سر پیازند نه ته پیاز . مگر چه کرده اند که مستوجب چنین عقوبتی جانفرسایند ؟ دیواری کوتاه تر از دیوار انها پیدا نکرده ای ؟
میگوید : همه بدبختی های ما زیر سر اینهاست . هر چه میکشیم از دست همین هاست . اگر اینها نبودند ما سرنای خودمان را میزدیم و ماست خودمان را میخوردیم و مجبور نبودیم  زیر سایه آیات عظام و علمای اعلام ! زندگی کنیم .
میگویم : مگر تو از نسل تیمور هستی ؟
میگوید : کدام تیمور ؟
میگویم : تیمور لنگ . همان که وقتی بغداد را تصرف کرد اولین کارش این بود که هر چه شاعر و مداح و ملا و رمال و روضه خوان و اهل علم بود جملگی را به دجله انداخت و گفت اینان نعمت خدا را حرام میکنند . لاجرم خلایق از شر وجود شان بیاسودند .
میگوید : نمیدانم . شاید از نسل تیمور باشم . خودت از کدام قوم و قبیله ای ؟
میگویم : از قبیله آدمخواران صفوی .  از نسل چگین ها .  همانها که به فرمان قبله عالم ؛ آدمها را زنده زنده می خوردند .  زنده خواران جناب شاه عباس کبیر !!
میگوید : پس هر دوی ما از یک قماشیم . از یک قوم و قبیله ایم .حالا بگو ببینم اگر تو شاه بشوی جه کارها خواهی کرد ؟
میگویم : من یک رفیق نویسنده ای دارم که کشک را خیلی دوست دارد . میروم با رفیقم یک عالمه کشک میخرم و  می نشینیم کشک مان را می سابیم . 

۴ اردیبهشت ۱۳۹۶


دروغ و دزدی ....
سال 1341خورشیدی بود . شهریور ماه . داشتیم خودمان را برای رفتن به کلاس هشتم آماده میکردیم . خبر آوردند که در بوئین زهرا زلزله آمده است و هزاران نفر را کشته است . ما تا آنروز نام بوئین زهرا را نشنیده بودیم .
 از فردایش جنب و جوشی در شهرمان پدید آمد و مردم به جمع آوری کمک های نقدی و جنسی بر آمدند و هر کس به اندازه همت و توان خود پولی و لباسی و کفشی و چادری و برنجی و حبوباتی به جمعیت شیر و خورشید سرخ تحویل میدادند تا در اختیار زلزله زدگان قرار بگیرد . در تهران هم غلامرضا تختی پهلوان همه اعصار ؛ دست همت به کمر زده بود و کمک های مردمی بسیاری فراهم کرده بود .
آنوقت ها هنوز پای این جعبه جادویی بگیر و بنشان - تلویزیون -  به خانه ها باز نشده بود و ما فقط به رادیو گوش میدادیم و خبر های آنرا دنبال میکردیم . پدرم یکی از آن روزنامه خوان های حرفه ای بود و معتاد به کیهان . و اگر از آسمان سنگ هم میبارید باید میرفت از کتابفروشی آقای آزاد کیهانش را میخرید و به خانه میامد .
 یکماهی از زلزله گذشته بود . پدرم یک گونی برنج از خوارو بار فروشی آقای جمشیدی خریده بود و آورده بود خانه . فردایش وقتی مادرم گونی برنج را باز کرد دید یک یاد داشتی توی برنج هاست . صدایم کرد و گفت : پسر جان ! من که چشم هایم خوب نمی بیند . بخوان ببین چه نوشته ؟
 و من یاد داشت را خواندم . نوشته بود : بر پدر و مادر کسی لعنت که این برنج را خریداری کند . این گونی برنج برای زلزله زدگان بویین زهراست .
معلوم شد که دزدان کراواتی حتی از برنج اهدایی خلایق به زلزله زدگان فلکزده هم دست باز نداشته اند .
 فردایش پدرم گونی برنج را به آقای جمشیدی بر گردانید و گفت : من حاضرم بچه هایم از گرسنگی بمیرند اما لب به چنین برنجی نزنند
راستی ؛ داریوش شاه بود که میگفت : خدایا ! سرزمینم را از دروغ و دشمن  و خشکسالی در امان نگهدار ؟ یعنی یادش رفته بود دزدی را هم به آن اضافه کند ؟
 انگار پس از گذر هزاران سال هنوز هم دعای داریوش شاه مستجاب نشده است . بگمانم هیچوقت هم نخواهد شد
LikeShow more reactions
Comment

۳۱ فروردین ۱۳۹۶

مگر ما در قرن چندم زندگی میکنیم ؟


کیومرث منشی زاده - شاعر ریاضی و رنگها - این جهان را وانهاد و به قلمروی هیچ پا نهاد .
روزی روزگاری یک آدم کنجکاوی از او پرسیده بود : بنظر شما بزرگترین شاعر معاصر ایران کیست ؟
کیومرث خان ریاضی دان شاعر در پاسخ گفته بود : سعدی !
پرسیده بودند : سعدی ؟ سعدی مگر در قرن هفتم زندگی نمیکرد ؟
.
و کیومرث خان گفته بود : مگر ما در قرن چندم زندگی میکنیم ؟!
یادش و نامش جاوید
و این هم شعری از شاعر رنگ ها و اعداد :
************
دست های بی خرما
-----
دست های ما
کوتاه بود
و خرماها
بر نخیل
ما دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها
 پرتاب کردیم
خرما
فراوان
بر زمین ریخت
ولی ما دیگر
دست
 نداشتیم