دنبال کننده ها

۲۶ دی ۱۳۹۵


عجبا ....!!
آخرین شماره مجله تایم را میخوانم .این هم یکی دو تا از خبرهایش که برق از کله مبارک آدمیزاد می پراند :
1- دانشمندان توانسته اند در منطقه پاتاگونیای آرژانتین ؛ فسیلی از یکنوع گوجه فرنگی سبز کشف کنند که 52 میلیون سال از عمر آن میگذرد !
 * آنوقت شیعیان مرتضی علی معتقدند که جناب آقای باریتعالی کهکشانها و منظومه شمسی و همه کائنات را بخاطر گل جمال آن آقای مالیخولیایی بادیه نشین زنباره و اعوان و انصارش خلق کرده است !
2-دانشمندان توانسته اند پنجهزار سیاه چاله در منظومه شمسی در ناحیه  Chandra Deep Field South کشف کنند .
*- بگمانم این سیاه چاله ها همان دوزخ سوزانی  هستند که جناب باریتعالی وعده اش را بما هرهری مذهبان داده است .
3- در ایالت ماساچوست ؛ ماموران توانستند بیست میلیون دلار را  که در یک تشک جاسازی شده بود کشف بفرمایند . در تحقیقات معلوم شده است که یک کمپانی کامپیوتری تقلبی " نیست در جهان " توانسته این پول ها را از آدمهای زود باور ساده دل امریکایی بگیرد و سر آن بیچاره ها کلاه بگذارد .
 * - من مانده ام حیران که چگونه می توان بیست میلیون دلار را توی یک تشک چپانید ؟ لابد این آقایان کلاهبرداران کسانی بوده اند که در باره آنها می توان گفت : تو آنی توانی به آنی تپانی جهانی ته استکانی ....

۲۳ دی ۱۳۹۵

اسب شاه گوزید......


مدرسه میرفتیم . دبیرستان ایرانشهر لاهیجان . در محله امیر شهید . هفتصد هشتصد تا دانش آموز بودیم . از هر قوم و قبیله ای . آقای کنارسری مدیر مان بود . برای خودش هیبت و قدرتی داشت . اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
 شاگرد اول کلاس بودم . ریزه میزه و مردنی . یکپارچه استخوان . بقول رشتی ها : عینهو ماهی خشک غازیان .اما بیدار و اهل کتاب .
 توی کلاس مان با علیرضا کشور دوست رقابت داشتیم . میخواست شاگرد اول باشد. لباس تر و تمیزی می پوشید و روزی هزار بار کفش هایش را برق می انداخت . بابایش در لاهیجان کفشدوزی و کفش فروشی داشت .
 مبصرمان از آن تخم جن های روزگار بود . نامش اصغر مطلبی . بی چاک دهان و لات . از اصغر مطلبی بیشتر از آقای کنارسری می ترسیدیم .
همشاگردی های مان از هر قوم و قماشی بودند . اسکندر  ؛ هم سنش و هم قدش دو برابر ما بود . ته کلاس می نشست و هیچکس را زهره آن نبود که بگوید بالای چشمت ابروست . از آن لات های چاله میدانی بود که آمده بود درس بخواند .
 چند تا همشاگردی داشتیم که بعد ها چریک شدند و جان شان را چه در جنگل های سیاهکل و چه در نبردهای خیابانی از کف دادند : رحمت پیرو نذیری ؛ محمد گلشاهی ؛ اسدالله بشر دوست ؛ آزاد سرو ؛ محمد رحیمی مسچی و دیگران ....
 یک روز سرد زمستانی ؛ باران میبارید . چه بارانی هم میبارید . باد هم بیداد میکرد . در آن سوز سرما سوار دوچرخه مان شدیم و خودمان را بمدرسه رساندیم . تا بمدرسه برسیم جان مان به لب مان رسیید . موش آبکشیده شده بودیم . آمده بودیم مدرسه شاید از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزیم و سری در میان سرها در بیاوریم ( که خوشبختانه نه چیزی آموختیم و نه کسی شدیم و نه سری توی سرها در آوردیم )
 آمدیم توی کلاس . دیدیم بچه ها کیف و دفتر و دستک شان را جمع کرده اند و میخواهند بزنند به چاک جاده . پرسیدیم : چه خبر است ؟
اصغر مطلبی در آمد که : بمناسبت گوزیدن اسب شاه مدرسه تعطیل است .
ما هم بار و بندیل مان را روی کول مان گذاشتیم و توی آن باد و باران و توفان تا خانه رکاب زدیم ...
مادرمان پرسید : پسر جان ! چرا بر گشته ای ؟
ما هم در جواب در آمدیم که : بمناسبت گوزیدن اسب شاه مدرسه تعطیل است !
 از شما چه پنهان در آن عالم نوجوانی چقدر به اسب شاه آفرین گفتیم که ما را از شر معلمان پر مدعای بیسواد خلاص کرده است و کلی هم دعا کردیم بلکه این اسب نازنین آقای شاه - که آنوقت ها هنوز آریامهر نشده بود - بیش از اینها بگوزد تا یکسره از مصیبت جانگزای رفتن بمدرسه راحت بشویم !
 سالها گذشت و آقایانی رفتند و آقایان دیگری بساط مارگیری شان را پهن کردند و ما هم آواره کشور ها و قاره ها شدیم :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
 که هر خاشاک ما افتاد جایی
امروز که داشتیم خبر های ایران را میخواندیم بخودمان گفتیم این بچه های امروزی چقدر خوشبخت اند که سالی سیصد روزش را بمناسبت گوزیدن اسب امام ها و نایب امام ها و تولد و رحلت دوازده امام و چهارده معصوم تعطیل اند و از عذاب مدرسه رفتن خلاص .
 آنوقت ها که ما مدرسه میرفتیم این اسب نازنین شاه سالی فقط سه چهار بار - آنهم در روزهای چهارم آبان و بیست و یکم آذر و ششم بهمن و نهم آبان - میگوزید و ما مجبور بودیم ماهها عمرمان را در کلاس های نمور بگذرانیم و ضربا ضربا بیاموزیم که هیچگاه در هیچ جای زندگی مان بکارمان نیامده است .
 خدا شاهد است ما به این بچه های امروزی حسودی مان میشود . میدانید چرا حسودی مان میشود ؟ برای اینکه این لاکردار ها تا دری به تخته ای میخورد جل و پلاس شان را بر میدارند و راهی شهر های ساحلی میشوند و به ریش نسل ما میخندند . نسلی که بجای "سلاح فرهنگ " به "فرهنگ سلاح " روی آورده بود و هم خودش و هم چند نسل از فرزندان این میهن را بنابودی کشاند .

۲۲ دی ۱۳۹۵


زیارتگاه شهید ....!
سی سال پیش زمانی که من در بوئنوس آیرس زندگی میکردم ؛ یک پیرمرد آلمانی هشتاد و چند ساله را گرفته بودند که نازی است و جنایتکار است . در جریان محاکمه اش معلوم شد که آن بنده خدا آشپز فلان اردوگاه مرگ بوده است . بعد ها شنیدم در اسراییل به زندانش انداخته اند تا در آنجا بپوسد و بمیرد . آنوقت در مملکت ما این ملت شگفت انگیز ؛ پشت جنازه مردی نابکار و تبهکار که یکی ازعمده ترین اضلاع حکومت آدمخواران بوده است راه می افتند و فریاد میزنند : هاشمی ؛ هاشمی ! راهت ادامه دارد .
 پرسشم باری همه این است که آیا این قوم ذلیل فلکزده هرگز حتی یک صفحه از تاریخ وطن بلازده اش را نخوانده است ؟
اجازه بدهید تاریخ را ورق بزنیم و ببینیم که ما هزار سال است همین بوده ایم که اکنون هستیم
در تاریخ بلخ میخوانیم که : سردار خونخوار عرب - قتیبه بن مسلم باهلی - چندین هزار نفر از ایرانیان را در خراسان و منطقه ماوراء النهر کشتار کرد و در یکی از جنگها بسبب سوگندی که خورده بود آنقدر از ایرانیان کشت که از خون آنها آسیاب گردانید و گندم آرد کرد و نان پخت و خورد و زن ها ودختران ایرانی را در برابر چشمان پدران و مادران شان به سپاهیان عرب بخشید .....
شادروان علامه قزوینی در جلد اول " بیست مقاله " با اشاره به این رویداد خونین با تاسف و اندوه و درد می نویسد :
" آنگاه قبر این شقی ازل و ابد را پس از کشته شدنش " زیارتگاه " قرار داده و همواره  برای تقرب به خدا و بر آوردن حاجات ؛ تربت آن " شهید ! " را زیارت میکردند .

۲۱ دی ۱۳۹۵

حسن جان ! زنده ای ؟

رفیقم تلفن میکند و میگوید : حسن جان ! زنده ای ؟
می پرسم : چطور مگر ؟
میگوید : با این توفان و سیلابی که راه افتاده خیال کردم لابد غرق شده ای !

آقا ! یکی دو هفته است که در شمال کالیفرنیا  کون آسمان سوراخ شده و شبانه روز باران میبارد . آنهم چه بارانی ! همه جا را آب گرفته است . حالا که اینجا نشسته ام و از پشت پنجره بیرون را نگاه میکنم می بینم همه باغها و باغستانها و مزارع و راههای روستایی زیر آب فرو رفته اند . اگر دو سه روز دیگر همینجوری باران ببارد یقین بدانید ما را آب برده است و باید برای شادی روح مان صلوات بفرستید .
حضورمبارک تان عرض کنیم که : ما در کالیفرنیا چهار پنج سال خشکسالی داشتیم . دیگر کم مانده بود که آب مان را هم از چین و ماچین وارد کنیم .در این چهار پنج سال آسمان ناخن خشکی میفرمود و یک قطره باران برای مان نمی فرستاد .همه دار و درخت ها و جنگل ها خشک شده بودند . هر سال تابستانها هم یکی دو ماهی جنگل سوزی داشتیم .
یک روز که ما داشتیم در یک جاده جنگلی کوهستانی رانندگی میکردیم با دیدن آنهمه جنگل های تشنه کام  رو به آسمان کردیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی ! ما هیچ ! ما نگاه ! ما تخم مبارک جنابعالی هم نیستیم  !  اما آیا دل حضرتعالی برای این دار و درخت ها و جنگل ها و بوقلمون ها و آهوان و کبک ها و زنجره ها و گرگ ها و شغالان نمیسوزد که طفلکی ها دارند از تشنگی هلاک میشوند ؟ حالا نمیشود به آن فرشته موکل باران تان جناب آقای میکاییل امر بفرمایید چهار قطره باران برای مان بفرستد ؟
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ؛ هنوز شب نشده بود که دیدیم جنگل های دور و بر خانه مان آتش گرفته و همین حالاست که خودمان هم توی این دود و آتش جزغاله بشویم .
عصبانی شدیم و گفتیم : جناب آقای باریتعالی ! یعنی حضرتعالی با آنهمه اهن و تلپ و آن دستگاه کبریایی تان هنوز فرق بین آب و آتش را نمیدانی ؟ ما از شما باران خواسته بودیم حضرتعالی برای مان آتش میفرستی ؟ بنازم به آن جلال و جبروت کبریایی سرکار عالی !
باری . حالا یکی دو هفته ای است که شبانه روز باران میبارد . کم مانده است شهرمان با شهردار و کدخدا و دالاندارش  برود زیر  آب .
ما وقتی این آب های گل آلود خروشان را می بینیم که اینطوری نعره کشان از بیخ گوش مان میگذرند به خودمان میگوییم اگر چه ما در تمامی عمر بی حاصل مان هرگز باج به شغال نداده ایم اما حالا که جناب باریتعالی با ما سر لج افتاده و پاسخ استغاثه ها و ناله ها و ندبه های ما را عوضی میدهد چطور است دعا کنیم که : خدایا ! خداوندا !پروردگارا ! ایزدا !  ای آفریدگاری که توانی به آنی تپانی جهانی ته استکانی !لطف بفرما و برای مان باران بیشتری بفرست . اصلا آقا سیل و تندر و نمیدانم توفان نوح بفرست . اصلا آقا بیا ما را تناول بفرما !!
زبان درازی شد ؛ ایزدا ببخش مرا
بکن هر چه دلت خواست ؛ خانه آبادان !


۲۰ دی ۱۳۹۵

تفنگ ساچمه ای ....


یاد ننه جان خدا بیامرزمان بخیر !. همیشه خدا بما میگفت : ننه ! به این تفنگ دست نزنی ها !
میگفتیم : چرا ننه ؟
میگفت : یکوقت دیدی شیطان گولت زد و چهار تا ساچمه خالی کردی توی چشم و چال مان !
 یادش بخیر ؛ ما توی خانه مان یکی از آن تفنگ های ساچمه ای حسن موسایی عهد شاه شهید مرحوم مغفور ناصر الدین شاه داشتیم که اگر چه از پس چهار تا و نصفی گراز و بچه گراز و شغال بر نمیآمد اما چنان هیبت و هیئت ترسناکی داشت که اگر دستش میزدیم ننه جان خدا بیامرزمان زهره ترک میشد .
ما توی آن عالم کودکی دیده بودیم که آقا جان مان چطوری  باروت و ساچمه توی لوله تفنگ میریزد و چگونه تکه پارچه ای توی لوله می چپاند و چطوری سمبه میزند اما نمیدانستیم این کار ها حساب و کتاب و اندازه و میزان دارد و نمیشود همینطور قضاقورتکی هر قدر دل مان بخواهد توی لوله اش باروت و ساچمه بچپانیم .
 یک روز عصر تابستان که ننه جان مان به خواب ناز قیلوله فرو رفته بود ما یواشکی این تفنگ را بر داشتیم و از دامنه شیطان کوه بالا رفتیم بلکه کبکی ؛ سهره ای ؛ گنجشککی ؛ چیزی شکار کنیم و بیاوریم کباب کنیم و بلمبانیم .
کمی از دامنه کوه بالا رفتیم . آنجا روی درخت گردو پرنده ای نشسته بود که نمیدانیم جغد بود زاغ بود  ؛عقاب بود ؛ کشکرت بود ؛ چه زهر ماری بود .
 ما لوله تفنگ مان را بسوی آن پرنده بینوا نشانه رفتیم و ماشه را فشردیم . دنگ....... دودی بر خاست و صدای مهیبی در کوه پیچید و آن پرنده مظلوم ! ریشخندی بما زد و پر کشید و رفت .
 ترسان و لرزان و دمغ و نومید پای درخت گردو نشستیم و کیسه باروت و ساچمه را که به گردن مان آویزان کرده بودیم باز کردیم و مقداری باروت و ساچمه توی لوله تفنگ ریختیم و تکه پارچه ای هم تویش تپاندیم و یک عالمه هم سمبه زدیم و همچون رستم دستان آماده شدیم برای شکار ....
چهار قدم بالا تر دیدیم همان پرنده مظلوم !  روی شاخه درخت دیگری نشسته است و زل زل بما نگاه میکند و لابد به ریش ما میخندد .
گفتیم : حالا چنان پدری از حضرتعالی در بیاوریم که حظ کنید .
لوله تفنگ را بسویش نشانه رفتیم و ماشه را فشردیم و دنگ.....
 آقا ! خدا نصیب گرگ بیابان نکند .مخزن تفنگ مان با صدای مهیبی ترکید و آتشی از آن زبانه کشید و در چشم بهم زدنی موهای سر و ابرو و صورت و گردن مان را سوزاند .
افتادیم روی زمین و دیدیم چشم مان دیگر جایی را نمی بیند . کور کور شده بودیم .  شروع کردیم به ناله و فریاد : آی...بدادم برسید ... وای مردم ... وای خدا سوختم ...
 آنقدر نالیدیم که یک بنده خدای کوه نشین فریاد های مان را شنید و به داد مان رسید و ما را به خانه خودش برد و چشم و روی ما را با آب شست و روی صورت و گردن سوخته مان هم کلی دوا گلی مالید و دست مان را گرفت و ما را نالان و گریان به خانه مان رساند .
آقا ! پنجاه و چند سال از آن ماجرای سهمناک ! گذشته است اما هنوز هم که هنوز است  با آنهمه بلاهایی که بر سرمان آمده است باز هم وقتی چشم مان به تفنگ می افتد تن مان شروع میکند به لرزیدن و ممکن است پس بیفتیم .
هرچه خاک مادر بزرگ خدا بیامرز ماست عمر شما باشد .آن بیچاره همه اش میگفت :
به تفنگ دست نزنی ها ننه جان !
میگفتیم : تفنگ که خالی است ننه !
 میگفت : شیطان پرش میکند !!

۱۵ دی ۱۳۹۵

جزیره اختصاصی والا گهر !!

دارم کتاب خاطرات اردشیر زاهدی (25 سال در  کنار  پادشاه ) را میخوانم .
 به نکته کوتاهی اشاره میکنم تا بدانید چرا نسل ما دست به آن انقلاب شرم آور زد وچرا به فلاکت امروزی مبتلا شده ایم :

" ....شاهزاده شمس در دریای مدیترانه  و شاهزاده اشرف در اقیانوس  اطلس و والا گهر شهرام در اقیانوس آرام جزایر اختصاصی داشتند و جزیره ای که والا گهر شهرام در اقیانوس آرام خریداری کرده بودند بسیار بزرگ و وسیع با چشم انداز های زیبا و یک قصر با شکوه و تعداد زیادی ویلای مجهز  و یک اسکله نسبتا بزرگ و تاسیسات رفاهی بود و او علاوه بر این جزیره یک کشتی تفریحی هم داشت ....."
" ... همچنین اعلیحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف استیل مانس در ایالت ساری  یک مزرعه و قصر بی نظیر متعلق به دوره ویکتوریا را که از قصر های تاریخی انگلستان بود و در یک محوطه هشتاد هکتاری قرار داشت خریداری کرده بودند که سند آن بنام ولیعهد بود ..."

اینکه شاهدخت فلان صاحب فلان جزیره در فلان اقیانوس بوده اند لابد پولش را با کد یمین و عرق جبین فراهم کرده بودند اما اگر حضرات سلطنت طلبان ما را به توده ای بودن و نوکر آقای استالین بودن و نمیدانم مزد بگیر دستگاه جاسوسی شوروی خدا بیامرز متهم نفرمایند و جد و آباء و زنده و مرده ما را در گور نلرزانند  میشود لطف بفرمایند و بگویند این آقای والا گهر ! شهرام چیکاره مملکت بوده اند و چگونه توانسته اند در اقیانوس آرام جزیره ای را خریداری بفرمایند ؟ آیا قانون از کجا آورده ای شامل حال این والاگهر و والاحضرت های دیگر نمیشده است ؟
بیچاره محمد رضا شاه پهلوی که تاوان  حرص و آز  بی پایان همین والا گهر ها و همین والاحضرتها را به دردناک ترین وجه ممکن پرداخت کرد . 

۱۴ دی ۱۳۹۵

موهبتی بنام شرم

محمد غزالی در کتاب کیمیای سعادت می نویسد :
" هر که نور عقل بر وی اوفتاد از " شرم " شحنه ای سازد که وی را بر هر چه زشت باشد تشویر ( شرمساری ) همی دهد ..."
اما گویی در قاموس نابکاران و قلتبانانی  که بر میهن ما چنگ انداخته اند چیزی بنام شرم وجود ندارد

دعوای آقای رییس جمهور کلید ساز و قاضی القضات کریه المنظر حکومت نکبتی اسلامی - یعنی دعوای بین بول و غایط - دارد بیخ پیدا میکند و یاد آور آن شعرمعروف است که :
گر پرده ز روی کارها بردارند
معلوم شود که در چه کارند همه
میگویند : یکی شکایت به دارالحکومه برد که فلانی پول مرا خورده است .
پرسیدند : شاهدی داری ؟
گفت : شاهدم خداست
گفتند : شاهدی بیاور که قاضی او را بشناسد .
حالا حکایت میهن بلا زده ماست

این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند

۱۳ دی ۱۳۹۵


حیرانی

آقا ! آدمیزاد گهگاه در کار خدا حیران میماند و نمیداند چه خاکی باید بسر خودش بریزد . اصلا نمیداند فردا پس فردا که کپه مرگش را گذاشت جایش بهشت است ؛ اعراف است ؛ دوزخ است ؛ کدام گوری است !
 دو هزار سال پیش این آقای باریتعالی یک آدمیزاد مالیخولیایی بی آزاری را فرستاد که بما بگوید فرزند خداست . یک عده هم دور و برش جمع شدند و با اب و ابن و روح القدس شان عالمی را به گند کشیدند تا پرت و پلا های این بنده خدای مالیخولیایی را جهانشمول بفرمایند . حالا کاری نداریم که در این راه در طول سده ها چه خانمان هایی که بباد نرفت و چه جان های پاکی که فدا نشد و چه شهر ها و کشورها که به تباهی و ویرانی کشانده نشدند .
 این آقای اهل حال نه تنها نوشیدن شراب و رقصیدن وخوشباشی و بجنبان و برقصان و شعر و ترانه و موسیقی ونقاشی و پیکره سازی را حرام نمیدانست بلکه به پیروانش توصیه میکرد بنوشند و بجنبانند و خوش باشند و ضمنا همسایه شان را هم دوست داشته باشند .
 ششصد سال بعد یک غول بی شاخ و دم لندهورنتراشیده نخراشیده ای در صحاری سوزان عربستان پیدا میشود که هزار تا چاقو میسازد یکی شان دسته ندارد و میفرماید : اگرچه آن آقا زاده قبلی پسر خاله ماست اما در دین ما نه تنها نوشیدن و بجنبان و برقصان و نقاشی و پیکر تراشی و موسیقی و شادی و حتی آدم بودن ممنوع است بلکه بابت همان جرعه ای که آزار کسش در پی نیست باید عقوبتی جانفرسای را تحمل کنید و چشم براه روز صد هزار سال و کنده نیمسوز و نمیدانم افعی دو سر و اژدهای هفت سر و گرز آهنین و درخت زقوم و صحرای محشر باشید !
 آقا ! از قدیم گفته اند دیگ را آتش جوش میآورد آدمیزاد را حرف . شما که الحمدالله غریبه نیستید . شما که از خودمانید . ما در کار این آقای خدا حیران مانده ایم . نزدیک است کفر و کافر بشویم . اما میخواهیم بعرض مبارک جناب آقای باریتعالی برسانیم که : ای خدایی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ حالا که آن بالا بالاها جلوس فرموده و از قاف تا قاف و از حلب تا کاشغر در حیطه فرمانروایی حضرتعالی است میشود محبت بفرمایید و تکلیف ما آدمهای هرهری مذهب را که " میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز " روشن بفرمایید ؟ بنوشیم یا ننوشیم ؟ بجنبانیم یا نجنبانیم ؟ اگر بنوشیم جای مان قعر دوزخ است ؟ اگر ننوشیم یکراست به بهشت برین تشریف فرما میشویم؟
 آخر خانه آبادان ! نکتد ما را دارید فیلم میکنید ؟خیال میکنید ریش مان را توی آسیاب سپید کرده ایم ؟ ما خودمان چهل سال است آپاراتچی هستیم ها !!!
آب از سر تیره است ای خیره خشم
پیش تر بنگر ؛ یکی بگشای چشم
 عزت عالی مستدام .

۱۲ دی ۱۳۹۵

حدیث بیقراری و دربدری ....

جوانک با لهجه زیبای ترکی  داستان آمدنش به امریکا را برای من تعریف میکند .
میگوید : آقا ! دیگر جانم در ایران بر لبم رسیده بود .یا باید خودکشی میکردم یا اینکه جانم را بر میداشتم و خودم را جایی گم و گور میکردم . دست مادر پیرم را گرفتم و به ترکیه رفتم . آنجا یکی دو ماهی ماندم و توانستم سه چهار هزار دلاری بسلفم و دوتا پاسپورت مکزیکی برای خودم و مادرم خریداری کنم .  آقای دلال باشی با مهارت بیمانندی عکس های پاسپورت مان را عوض کرد و ما هم یکشبه شدیم سینیور و سینیورا گونزالس !.
بعدش هم ما را سوار هواپیما کرد و گفت : بروید به سلامت !
آمدیم مکزیکو سیتی . چند روزی ماندیم . سر و گوشی آب دادیم و یکی از آن کایوتی های هفت خط را پیدا کردیم که میگفت : هشت هزار دلار میگیرم و شما را میرسانم امریکا .
هشت هزار دلار را دادیم و آمدیم لب مرز . مرز تیخوانا
چند گاهی شب ها  همراه بیست سی  تا درمانده تر از خودمان - از ترک و تاجیک بگیر تا چینی و مکزیکی و ایرانی و افغان و گواتمالایی و هندی و روسی -  میرفتیم کنار مرز بز خو میکردیم بلکه شب هنگام در عمق تاریکی و ظلمات خودمان را به سر زمین رویایی مان برسانیم .
یک شب ظلمانی ؛ بالاخره ندا آمد که حرکت !  توی آن سوز و باد و خاک و خاشاک و شن و توفان و ترس و اضطراب  ؛ همگی مان به آنسوی مرز هجوم بردیم . نفس نفس زنان و ترسان و لرزان بالاخره به آنسوی مرز رسیدیم . اما من در این همهمه و تاریکی و دلواپسی مادرم را گم کردم .  خدایا ! چه کنم ؟ چه نکنم ؟ نه یارای فریاد زدن دارم نه توان بازگشت به مکزیک . ساعتی در آن تاریکی و ظلمات دنبال مادرم گشتم اما انگار مادرم آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود .خدایا ! حالا چه خاکی بر سرم بریزم ؟  چاره ای ندیدم که دل به دریا بزنم و راهی لس آنجلس بشوم . آنجا یکی از بستگانم چشم براه ما بود .
بدون مادرم به آنجا رفتم . با دلی شکسته و تنی رنجور . همه حیران و مات و سر گردان مانده بودند که بر سر مادرم چه آمده است .آیا بسلامت از مرز گذشته است ؟ آیا به چنگ مرزبانان امریکایی افتاده است ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ خدایا چه کنم ؟

و اما بشنوید از مادر :
مادر ؛ با همه پیری و ناتوانی خودش را به نزدیک ترین شهرک مرزی میرساند . شب تا صبح در خیابان پرسه میزند . هی بالا و پایین میرود بلکه سر و کله پسرش پیدا بشود . اما خبری نیست که نیست .
صبح ؛ خسته و تشنه و گرسنه و دلشکسته و نومید و ترسان از این خیابان به آن خیابان میرود .  یک بانوی امریکایی توجه اش به این پیر زن بی پناه جلب میشود .بسویش میآید . می پرسد : می توانم کمکی بشما بکنم ؟
مادر انگلیسی نمیداند . هیچ زبان دیگری هم نمیداند .  زن امریکایی میفهمد که او مهاجر راه گم کرده ای است .او را به خانه خود می برد . می فهمد که ایرانی است . مادر هیچ مدرکی همراه خود ندارد . هیچ شماره تلفنی هم همراهش نیست . مدام میگوید ایران ! ایران !
بانوی امریکایی یادش میآید که دربانک  شهر کوچک شان یک خانم ایرانی کار میکند . به بانک زنگ میزند . به خانم ایرانی میگوید که یک خانم بی پناه ایرانی را در خانه اش دارد . زن ایرانی به خانه او میآید .با مادر صحبت میکند . می فهمد که در لس انجلس خویشاوندی بنام آقای فلانی دارد . به دوستی در لس آنجلس زنگ میزند و از او میخواهد به هر ترتیبی شده است آقای فلانی را پیدا کند . آنها پس از جستجوی بسیار سر انجام آقای فلانی را پیدا میکنند .مادر را سوار اتوبوس میکنند و به لس آنجلس میفرستند .......
گر نویسم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود

باری ! ما که شهروند جهان بودیم بناگاه گدایان نان شدیم .

۱۱ دی ۱۳۹۵

لوییزا

لوییزا چهارد پانزده سال است برای مان کار میکند . در این چهارده پانزده سال حتی یک دقیقه دیر بر سرکارش نیامده است .هرگز احساس خستگی نکرده است . هرگز به بهانه بیماری از زیر کار در نرفته است .
آنوقت ها که کارش را شروع کرده بود چهل ساله بود . حالا پنجاه و چند ساله است اما پیرتر بنظر میآید .
صبحها اول وقت سر کارش حاضر میشود .  شیشه ها و پنجره های فروشگاه را پاک میکند .توالت ها را میشورد . کف فروشگاه را برق می اندازد . از هشت صبح تا دو بعد ازظهر یکسره کار میکند و خم به ابرو نمیآورد . اگر ببیند ماشین های ما  کثیف شده است آستین هایش را بالا میزند و میشوردشان.
لوییزا یک مهاجر غیر قانونی است .خانه و زندگی و دار و ندارش در مکزیک را فروخته و چهار هزار دلار به قاچاقچی های انسان داده است و از مرز مکزیک به امریکا آمده است .
آنروز ها که تازه کارش را شروع کرده بود همه اش نگران بچه هایش بود . دو تا از دختر هایش در مکزیک مانده بودند . یکی شان معلم بود و آن دیگری دانش آموز .
لوییزا روزی ده دوازده ساعت کار میکرد تا پولی فراهم کند و به قاچاقچی ها بدهد و دخترانش را به امریکا بیاورد .بالاخره هشت هزار دلار جمع کرد و به کار چاق کن ها داد و دخترانش  را به امریکا آورد . حالا هر دوتای شان شوهر کرده اند .بچه دار هم شده اند .اما همچنان مهاجر غیر قانونی اند
از روزی که آقای ترامپ رییس جمهور امریکا شده  لوییزا دلواپس تر شده است .همه اش در نگرانی و اضطراب بسر میبرد .
از من میپرسد : آیا ترامپ ما را از امریکا بیرون میکند ؟ در آنصورت بر سر دختر ها و نوه هایم چه خواهد آمد ؟
دلداری اش میدهم و میگویم : لوییزا جان ! نگران نباش .اگر ترامپ شما و امثال شما را از امریکا بیرون کند آنوقت ما باید کاهو و خیار و زردک مان را هم از چین وارد کنیم . آنوقت قیمت یک کاهو از پنجاه سنت به پانزده دلار میرسد . نگران نباش . اتفاقی نخواهد افتاد .
اما هراس و دلواپسی را در چشمان لوییزا می بینم .
چه کاری از دستم ساخته است ؟