رفیقی داشتم که شاعر بود . کم حرف ترین و بی آزار ترین آدمی بود که من توی عمرم دیده ام . اسمش نعمت الله اسلامی بود .
چهل و چند سالی است که خط و خبری از او ندارم . نعمت در روزنامه اطلاعات کار میکرد و من در رادیو . گهگاه عصر ها با هم میرفتیم کافه ای ؛ باری ؛ قهوه خانه ای ؛ جایی می نشستیم آبجو میخوردیم .
یک روز بمن گفت : میآیی برویم کنسرت ؟
گفتم : کنسرت ؟ کجا ؟
گفت : نوشهر
من بتازگی گواهینامه رانندگی گرفته بودم . رفتیم یک پیکان کرایه کردیم و از رشت کوبیدیم رفتیم نوشهر . وقتی رسیدیم نوشهر حدود نیمه شب بود و کنسرت بپایان رسیده بود
رفتیم سراغ بچه هایی که آمده بودند کنسرت راه انداخته بودند . یک مشت جوان ریشوی هیپی . همه شان هم دوست و آشنای نعمت .
ما را بر داشتند بردند ویلایی که محل اقامت شان بود . بچه ها نشستند به دود و دم و حشیش کشیدن . ما که اهل هیچ دود و دمی نبودیم نشستیم همپای شان آبجو خوردیم . شب را هم همانجا بیتوته کردیم .
صبح کله سحر پاشدیم . باید میرفتیم سر کارمان . نعمت میرفت به اطلاعات و من هم به رادیو . یک ساعتی راندیم. نزدیکی های رامسر دیدیم از چرخ های پیکان مان دود بلند میشود . ترسیدیم . خیال کردیم حالاست که ماشین مان آتش بگیرد . ما که از میکانیکی چیزی نمیدانستیم . تازه چند هفته ای بود که بما گواهینامه رانندگی داده بودند . چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ ماشین را همانجا کنار جاده رها کردیم و سوار یکی از همین بنزهای کرایه ای شدیم و آمدیم رشت . رفتیم سراغ صاحب پیکان . گفتیم : آقا ! شرمنده ؛ ماشین تان دود میکرد ما هم نزدیکی های رامسر رهایش کردیم و حالا آمده ایم خدمت شما !
بیچاره رنگ از رویش پرید. خیال کرد لابد موتور سوزانده ایم . ما هم بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردیم .
ما را بر داشت و سوار ماشین دیگری شدیم و برگشتیم رامسر . طفلکی با ترس و لرز به ماشینش نزدیک شد . کاپوتش را بالا زد و دید الحمدالله موتورش عیب و علتی ندارد . سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد . ماشین عینهو ساعت کار میکرد .
از ما پرسید : از کجایش دود میآمد ؟
گفتیم : از چرخ های عقب
گفت : وقتیکه میخواستید حرکت کنید ترمز دستی اش را خوابانده بودید ؟
گفتیم : نوچ !
نفس راحتی کشید و گفت : پدر آمرزیده ها ! نزدیک بود ما را زهره ترک بکنید ها !
خلاصه اینکه ترمز دستی را خواباند و نشست پشت فرمان و خوش و خندان تا رشت یکسره راند .
آقا ! اگر ما بخواهیم از شیطنت های دوران جوانی مان برایتان بگوییم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود فقط این را بگوییم که ما در دوران نوجوانی مان یک رفیق گرمابه گلستانی داشتیم بنام حسین آقا ! این حسین آقا همان کسی است که در پانزده شانزده سالگی مان یک بطر ودکای کشمش 55 را از گنجه بابایش کش رفت و دو تایی نشستیم با یک کوزه ماست ته اش را بالا آوردیم ( اینکه بعد از خوردن ودکا سه چهار روز دل و روده مان بالا آمد بماند )
یک بار با همین حسین آقا رفتیم یک ماشین پیکان برای یک روز کرایه کردیم . من هنوز گواهینامه نداشتم . سوار شدیم ازلاهیجان رفتیم رشت . از رشت رفتیم قزوین . بعدش کوبیدیم رفتیم تبریز . از آنجا به ارومیه و سرانجام از شهر سنندج سر در آوردیم .
آنوقت ها مثل امروز نبود که هر بچه کودکستانی یک آیفون داشته باشد . بیچاره پدر مادر های ما چه زجری کشیدند تا بعد از پنج روز جهانگردی ! سر و کله مان پیدا شد و به ولایت مان بر گشتیم . بیچاره صاحب پیکان هم نیمه جان شده بود . خیال میکرد بلایی سر ما و پیکانش آمده است
وقتی برگشتیم دیگر پولی برای مان نمانده بود که به صاحب پیکان بدهیم . آقای صاحب پیکان را فرستادیم خدمت ابوی محترم جناب آقای حسین آقا ! ابوی محترم ایشان هم یکی دو ساعتی جد و آبای مان را توی قبر لرزاند و دست آخر یک چک پانصد تومانی نوشت و داد دست آقای صاحب پیکان و ما خلاص شدیم !
بعله ....این آقای گیله مردی که حالا اینجا اینقدر بلبل زبانی و مظلوم نمایی میفرماید نمیدانید در جوانی هایش چه آتش هایی سوزانده است !
خداوند انشاء الله ایشان را ببخشاید و بیامرزاد !
خداوند شما را هم ببخشاید و بیامرزاد که ما میدانیم در جوانی هایتان چه آتش ها که بپا نکرده اید ! خیال نکنید ما نمیدانیم ها !! کاری نکنید پرونده تان را رو کنیم ها !!
چهل و چند سالی است که خط و خبری از او ندارم . نعمت در روزنامه اطلاعات کار میکرد و من در رادیو . گهگاه عصر ها با هم میرفتیم کافه ای ؛ باری ؛ قهوه خانه ای ؛ جایی می نشستیم آبجو میخوردیم .
یک روز بمن گفت : میآیی برویم کنسرت ؟
گفتم : کنسرت ؟ کجا ؟
گفت : نوشهر
من بتازگی گواهینامه رانندگی گرفته بودم . رفتیم یک پیکان کرایه کردیم و از رشت کوبیدیم رفتیم نوشهر . وقتی رسیدیم نوشهر حدود نیمه شب بود و کنسرت بپایان رسیده بود
رفتیم سراغ بچه هایی که آمده بودند کنسرت راه انداخته بودند . یک مشت جوان ریشوی هیپی . همه شان هم دوست و آشنای نعمت .
ما را بر داشتند بردند ویلایی که محل اقامت شان بود . بچه ها نشستند به دود و دم و حشیش کشیدن . ما که اهل هیچ دود و دمی نبودیم نشستیم همپای شان آبجو خوردیم . شب را هم همانجا بیتوته کردیم .
صبح کله سحر پاشدیم . باید میرفتیم سر کارمان . نعمت میرفت به اطلاعات و من هم به رادیو . یک ساعتی راندیم. نزدیکی های رامسر دیدیم از چرخ های پیکان مان دود بلند میشود . ترسیدیم . خیال کردیم حالاست که ماشین مان آتش بگیرد . ما که از میکانیکی چیزی نمیدانستیم . تازه چند هفته ای بود که بما گواهینامه رانندگی داده بودند . چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ ماشین را همانجا کنار جاده رها کردیم و سوار یکی از همین بنزهای کرایه ای شدیم و آمدیم رشت . رفتیم سراغ صاحب پیکان . گفتیم : آقا ! شرمنده ؛ ماشین تان دود میکرد ما هم نزدیکی های رامسر رهایش کردیم و حالا آمده ایم خدمت شما !
بیچاره رنگ از رویش پرید. خیال کرد لابد موتور سوزانده ایم . ما هم بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردیم .
ما را بر داشت و سوار ماشین دیگری شدیم و برگشتیم رامسر . طفلکی با ترس و لرز به ماشینش نزدیک شد . کاپوتش را بالا زد و دید الحمدالله موتورش عیب و علتی ندارد . سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد . ماشین عینهو ساعت کار میکرد .
از ما پرسید : از کجایش دود میآمد ؟
گفتیم : از چرخ های عقب
گفت : وقتیکه میخواستید حرکت کنید ترمز دستی اش را خوابانده بودید ؟
گفتیم : نوچ !
نفس راحتی کشید و گفت : پدر آمرزیده ها ! نزدیک بود ما را زهره ترک بکنید ها !
خلاصه اینکه ترمز دستی را خواباند و نشست پشت فرمان و خوش و خندان تا رشت یکسره راند .
آقا ! اگر ما بخواهیم از شیطنت های دوران جوانی مان برایتان بگوییم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود فقط این را بگوییم که ما در دوران نوجوانی مان یک رفیق گرمابه گلستانی داشتیم بنام حسین آقا ! این حسین آقا همان کسی است که در پانزده شانزده سالگی مان یک بطر ودکای کشمش 55 را از گنجه بابایش کش رفت و دو تایی نشستیم با یک کوزه ماست ته اش را بالا آوردیم ( اینکه بعد از خوردن ودکا سه چهار روز دل و روده مان بالا آمد بماند )
یک بار با همین حسین آقا رفتیم یک ماشین پیکان برای یک روز کرایه کردیم . من هنوز گواهینامه نداشتم . سوار شدیم ازلاهیجان رفتیم رشت . از رشت رفتیم قزوین . بعدش کوبیدیم رفتیم تبریز . از آنجا به ارومیه و سرانجام از شهر سنندج سر در آوردیم .
آنوقت ها مثل امروز نبود که هر بچه کودکستانی یک آیفون داشته باشد . بیچاره پدر مادر های ما چه زجری کشیدند تا بعد از پنج روز جهانگردی ! سر و کله مان پیدا شد و به ولایت مان بر گشتیم . بیچاره صاحب پیکان هم نیمه جان شده بود . خیال میکرد بلایی سر ما و پیکانش آمده است
وقتی برگشتیم دیگر پولی برای مان نمانده بود که به صاحب پیکان بدهیم . آقای صاحب پیکان را فرستادیم خدمت ابوی محترم جناب آقای حسین آقا ! ابوی محترم ایشان هم یکی دو ساعتی جد و آبای مان را توی قبر لرزاند و دست آخر یک چک پانصد تومانی نوشت و داد دست آقای صاحب پیکان و ما خلاص شدیم !
بعله ....این آقای گیله مردی که حالا اینجا اینقدر بلبل زبانی و مظلوم نمایی میفرماید نمیدانید در جوانی هایش چه آتش هایی سوزانده است !
خداوند انشاء الله ایشان را ببخشاید و بیامرزاد !
خداوند شما را هم ببخشاید و بیامرزاد که ما میدانیم در جوانی هایتان چه آتش ها که بپا نکرده اید ! خیال نکنید ما نمیدانیم ها !! کاری نکنید پرونده تان را رو کنیم ها !!