مادر میگفت : امسال درختان گردوی مان پر بار خواهند بود
می گفتیم : از کجا میدانی ؟
میگفت : شب چهارشنبه سوری آسمان ولایت مان پر ستاره بود .
مادر ؛ با دار و درخت ها حرف میزد .با گل ها درد دل میکرد .آب و خاک و گل و گیاه به جانش بسته بود .
شب های چهارشنبه سوری ؛ پس از اینکه از روی آتش می پریدیم ؛ مادر خاکستر ها را جمع میکرد .صبح روز بعد - زمانی که هنوز آفتاب در نیامده بود - میرفت توی باغ . داس تیزی هم بدست میگرفت .کمی خاکستر پای درختان سیب و گیلاس و گلابی و انجیر و انار میریخت و به درخت ها نهیب میزد که : اگر امسال بقدر کافی میوه ندهی با همین داس ریشه ات را خواهم زد !
مادر حالا سالهاست زیر خاک خوابیده است .پدر نیز .من نیز گویی قرن هاست که از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنم .
نمیدانم بر سر درختان سیب و انار و انجیر و گیلاس و گلابی مان چه آمده است ؟
آن خانه درندشت زیبای مان در در دامنه سبز شیطان کوه لاهیجان هنوز آنجاست ؟
آن آبشار خروشان زلالی که بیخ گوش بقعه شیخ زاهد گیلانی میجوشید و میخرامید و نغمه سر میداد آیا همچنان میخروشد و می غرد ؟
چقدر دلم برای زادگاهم تنگ است . برای مادرم . برای پدرم . حتی برای همان گدای لنگی که نامش را " تیز رو " گذاشته بودیم وهر دو هفته یکبار میآمد خانه مان مشتی برنج و چای میگرفت و همانجا پای پلکان می نشست و ناهارش را میخورد .
چه میگویم ؟
آیا همه اینها فقط رویاست ؟
چه میدانم ؟ بقول شمس : هر چه می بینم ؛ جز عجز خود نمی بینم
می گفتیم : از کجا میدانی ؟
میگفت : شب چهارشنبه سوری آسمان ولایت مان پر ستاره بود .
مادر ؛ با دار و درخت ها حرف میزد .با گل ها درد دل میکرد .آب و خاک و گل و گیاه به جانش بسته بود .
شب های چهارشنبه سوری ؛ پس از اینکه از روی آتش می پریدیم ؛ مادر خاکستر ها را جمع میکرد .صبح روز بعد - زمانی که هنوز آفتاب در نیامده بود - میرفت توی باغ . داس تیزی هم بدست میگرفت .کمی خاکستر پای درختان سیب و گیلاس و گلابی و انجیر و انار میریخت و به درخت ها نهیب میزد که : اگر امسال بقدر کافی میوه ندهی با همین داس ریشه ات را خواهم زد !
مادر حالا سالهاست زیر خاک خوابیده است .پدر نیز .من نیز گویی قرن هاست که از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز میکنم .
نمیدانم بر سر درختان سیب و انار و انجیر و گیلاس و گلابی مان چه آمده است ؟
آن خانه درندشت زیبای مان در در دامنه سبز شیطان کوه لاهیجان هنوز آنجاست ؟
آن آبشار خروشان زلالی که بیخ گوش بقعه شیخ زاهد گیلانی میجوشید و میخرامید و نغمه سر میداد آیا همچنان میخروشد و می غرد ؟
چقدر دلم برای زادگاهم تنگ است . برای مادرم . برای پدرم . حتی برای همان گدای لنگی که نامش را " تیز رو " گذاشته بودیم وهر دو هفته یکبار میآمد خانه مان مشتی برنج و چای میگرفت و همانجا پای پلکان می نشست و ناهارش را میخورد .
چه میگویم ؟
آیا همه اینها فقط رویاست ؟
چه میدانم ؟ بقول شمس : هر چه می بینم ؛ جز عجز خود نمی بینم