دنبال کننده ها

۶ اسفند ۱۳۹۴

موهای آقای رییس جمهور ....

آقا ! ما دل مان برای این آقای اوباما میسوزد . بد جوری هم میسوزد . این طفلکی هفت سال پیش که خوش و خندان آمده بود رییس جمهور امریکا شده بود موهایی داشت رنگ شبق . روی صورتش هم چین و چروکی نبود . اما حالا که نگاهش میکنیم می بینیم بنده خدا نه تنها یکدانه موی سیاه روی کله مبارک شان نمانده ؛ بلکه انگاری در این هفت سال  هفتاد سال پیرتر شده است .
از شما چه پنهان ؛ گیله مردی که ما باشیم سال های سال آرزو داشتیم رییس جمهور مملکتی بشویم . حالا امریکا نشد به درک ! به ساحل عاج و دماغه سبز و اوگاندا و بورکینا فاسو هم رضا داده بودیم . بخودمان میگفتیم : آخی ! چه کیفی دارد آدم رییس جمهور جایی بشود و یک عالمه بادنجان دور قاپ چین بله قربان گو و پاچه ور مال و آقا بله چی و آدمهای بخو بریده هفت خط  ؛ دور و برش پرسه بزنند و هی دو لاو راست بشوند وهی  بله قربان بله قربان بگویند و اگر لازم باشد بجای کلاه سر بیاورند . 
چه کیفی دارد آدم از آن ماشین های لیموزین گنده سیاه سوار بشود و راننده و بادیگارد و نمیدانم جان نثار و فدایی داشته باشد و هیچکس هم جرات نداشته باشد به آدم بگوید بالای چشمت ابروست . 
چه کیفی دارد آدم در قصر های آنچنانی بخوابد و غذا های آنچنانی تر بلمباند و هی امر و نهی بفرماید و هی برای نوه نتیجه ها و نبیره ها و پسر خاله ها و پسر عمه های دسته دیزی اش ؛ شغل و مقام  بتراشد و آنها را سفیر و وزیر و استاندار و دالاندار بکند تا بروند ماست شان را بخورند و سرنای شان را بزنند و یک عالمه هم پول و پله برای خودشان و نوه نتیجه های شان در بانک های فرنگستان ذخیره بفرمایند . 
ما همه اینها را میدانیم و میدانستیم اما خدا پیغمبری تا حالا نمیدانستیم که مقام عظمای ریاست جمهوری اینجوری آدم را پیر میکند و موهای سرش را سفید میکند مثل برف !
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمان هستید . بنا بر این اجازه بفرمایید سفره دل مان را جلوی تان پهن کنیم و بگوییم اگر چه از فرق سر تا نوک پای مان هزار و یک جور عیب و علت دارد ؛ اما بقدرتی خدا تا امروز یکدانه از موهای سرمان نریخته و به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین و  به کوری چشم جماعت کچلان و نیمه کچلان و طاسان و زلفعلی ها ؛ زلف هایی داریم عینهو شبق !!
حالا ما داشتیم بخودمان میگفتیم : آمدیم و جنابعالی رییس جمهور جایی و مملکتی هم شده بودید ؛ حیف نبود  هم این زلف های شبق گونه را فدا میکردید و میشدید زلفعلی خان ! و هم روی صورت تان هزار تا چین و چروک بود ؟ 
نه آقا !ما از خیر ریاست و میاست و لیموزین سیاه و راننده و بادیگارد و این زهر ماری ها گذشتیم و میخواهیم تا آخر عمر مان کدخدای همین ولایت سر سبز خودمان باشیم که گاو دارد و گوسفند دارد و طاووس و بوقلمون دارد و بلدرچین دارد و کبک دارد  و آهو .
حیف نیست بخاطر پست و مقام ؛  بشویم زلفعلی خان و یک عمر حسرت زلف های شبقی مان را بخوریم ؟
آها ! راستی یک چیز دیگری یادمان آمد .اگر خدا نکرده زبانم لال رویم به دیوار فردا پس فردا این آقای دانولد ترامپ رییس جمهور مان بشود چه بلایی سر آن چهار تا نخ طلایی دور کله نامبارک شان خواهد آمد ؟ یعنی ایشان هم میشوند زلفعلی خان ؟
چه زلفعلی خان بی ریختی ! خداوند خودش بما رحم بفرماید !

۵ اسفند ۱۳۹۴

اندر احوالات مرحوم دهخدا

....مرحوم دهخدا پی در پی سیگار میکشید و خاکستر و چوب سوخته کبریت را هر جا می رسید می انداخت .
از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بار ها شد که با سر سوخته کبریت چیزی می نوشت .
خدا میداند چند بار دیدم که در پی مداد خود می گرددو هرگز به یاد نمی آورد آن را کجا گذاشته است .
روی هر کاغذ پاره ای که می یافت یاد داشت میکرد ....گاهی قوطی کبریت خالی را پاره میکرد و روی چوب سفید آن یاد داشت میکرد ....
دهخدا ؛ پس از سفر مهاجرت ؛ در بازگشت روبروی خانه پدر من در کوچه ناظم الاطباء در خیابان اکباتان که آنروز ها خیابان پستخانه میگفتند خانه ای اجاره کرد و بزودی پدرم را پزشک معالج خود قرار داد . 
هنگامی که برخی دروس مدرسه سیاسی را که او رییس آن بود به من دادند ؛ آشنایی ما بیشتر شد و هر هفته یک شب چند تن در خانه آن مرحوم که بعدا در خیابان خانقاه بود جمع میشدیم .
مرحوم عباس اقبال ؛مرحوم رشید یاسمی ؛ مرحوم عبدالحسین هژیر ؛ و آقایان نصرالله فلسفی ؛ مجتبی مینوی و من و دهخدا بودیم .در همان زمان آقایان مسعود فرزاد ؛ بزرگ علوی ؛ دکتر پرویز ناتل خانلری ؛ و مرحوم صادق هدایت نیز با یکدیگر محشور بودند و حلقه ای داشتند . آنها نام ما را گذاشته بودند " ادبای سبعه "  و چون ایشان چهار تن بودند نام گروه خود را گذاشته بودند " ادبای ربعه " . کلمه ای جعلی از ربع .....
( از یاد داشت های استاد روانشاد سعید نفیسی ) 

۳ اسفند ۱۳۹۴

استاد سعید نفیسی و مرگ

استاد سعید نفیسی در باره مرگ کسانی که دوست شان میداشت اصطلاح خاصی داشت که آنرا از ابوالفضل بیهقی وام گرفته بود .
او در رویارویی با مرگ دوستان و عزیزانش همواره چنین می نوشت : لختی قلم را بگریانیم .
وقتیکه استاد اقبال آشتیانی مورخ و استاد دانشگاه و مدیر مجله " یادگار " در گذشت چنین نوشت :
" خبر مرگ عباس اقبال دلی از من آزرد که تاکنون از خاطر نبرده ام ."
آن دو در جوانی از یاران صمیمی و یکدل بودند و سعید نفیسی پس از مرگ اقبال نوشت :
" مرحوم پدرم در کودکی این مطلب را به من گفت که تاکنون در هیچ کتابی ندیده ام وهر که آنرا در این اواخر نقل کرده از من شنیده است .
پدرم میگفت : خاقانی و نظامی در سفر حج با هم بودند. در آنجا عهد کردند که هر یک زود تر از جهان برود دیگری او را مرثیه ای بگوید .
خاقانی پیش از نظامی در گذشت و نظامی در مرثیه او چنین سرود :
امیدم بود خاقانی دریغا گوی من باشد
دریغا ! زانکه من گشتم دریغا گوی خاقانی 

۳۰ بهمن ۱۳۹۴

احسان طبری و به آذین

کتاب " بار دیگر و این بار " نوشته آقای م. الف. به آذین را خواندم . این کتاب بخشی از خاطرات اوست در زندان های جمهوری اسلامی .
سالها پیش کتاب دیگری از به آذین بنام " مهمان این آقایان " منتشر شده بود که یاد داشت ها و خاطرات اوست در زندان شاه .
کتاب " بار دیگر و این بار " را انتشارات خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ منتشر کرده و شرح جانسوزی است از بیدادی که طی هشت سال در زندان های جمهوری اسلامی بر این نویسنده و مترجم نامدار ایرانی رفته است .
شرح این رنجها و درد ها و شکنجه ها - آنهم در مورد پیر مرد 69 ساله یک دستی که به بیماری قلبی هم مبتلاست - دل هر انسان آزاده ای را به درد میآورد ولی حیرت انگیز اینجاست که این نویسنده توده ای در همین کتاب هنوز از ستایش انقلاب اسلامی دست باز نمیدارد و از شکنجه گران خود با عناوینی همچون " پسرم و همسنگرم " یاد میکند و از جوانان ایرانی میخواهد که " قانون اساسی جمهوری اسلامی را پایگاه مطمئن خود ساخته و در چارچوب نظام کنونی ؛ به موازات گرایش اسلامی / انقلابی که در آن حاکمیت دارد حرکت کنند (صفحه 76). اینک بخش کوتاهی از این کتاب را اینجا میگذارم و از شما میخواهم حتما آنرا بخوانید و سپس انگشت حیرت بر دندان بگزید .

**دوشنبه 26 بهمن
یازده صبح ؛ طبری را که از ورم پروستات و ضیق مجرا سخت رنج میکشد به بیمارستان بردند .
امروز " کژ راهه " او را که امیر کبیر در سیصد و چند صفحه چاپ کرده است گرفتم و سرگرم خواندنش هستم .خواندنی سخت دل آشوب .تصویر زشت و سراپا آلوده ای از رهبران " حزب "  بویژه در سالهای اقامت شان در شوروی و اروپای خاوری میدهد .اما خود را همیشه و در همه چیز ؛ کنار می گیرد . گویی که خودش از آنها نبوده ؛ با آنها همکار و همدست نبوده است ؛چگونه می توان او را جدا دانست ؟  او که دهه ها ؛ به رغم همه رخداد ها ؛ دگرگونی ها ؛ چیرگی متناوب گرایش های چپ و راست و آمد و رفت این یا آن دبیر کل ؛ همواره عضو " کمیته مرکزی " و " دفتر سیاسی " و " هیئت دبیران " حزب بوده است چرا حتی یک موضع گیری صریح در مخالفت با آنچه همکارانش در رهبری " حزب " مرتکب میشده اند از او دیده نشد ؟ از چه می ترسید ؟ از افشاگری متقابل ؟ ؛ از آنکه رفقای شوروی را از خود برنجاند ؟ از آنکه صندلی خود را در " کمیته مرکزی "از دست بدهد ؟  بی شک ؛ از همه و از یک یک این احتمال های ناگوار و باز شاید چیزهای دیگر .
- اوه ... به راستی " استاد " در گفته ها و نا گفته های خود با " حقیقت " قایم موشک بازیکرده است .
( همین کتاب - صفحه 193)

** باز جو تفنن های دیگری هم داشت .او که هر از چندی پرسشنامه ای در چند صفحه به من میداد که پاسخ بنویسم ....مرا چار زانو بر زمین می نشاند و خود روبروی من روی صندلی می نشست ؛دو پایش را از دو سر بر زانوهایم می نهاد و به " وظیفه انقلابی " باز جویی اش می پرداخت . پرسش های صد بار مکرر و پاسخ های مکرر هر بار به شاخ و برگ آراسته در نوشته ام کشف میکرد ؛ با دو پای خود زانوانم را فشار میداد و دردی کور در استخوان ران و دو سوی لگن خاضره ام منتقل میشد که دشوار می توانستم تاب آورد . ( صفحه 25).  روز دیگر ؛ ساعتی پیش از ظهر ؛ باز جو مرا باز به حمام برد . حمام که همیشه یا مخزن آب گرمش درست کار نمیکرد یا مجرایش گرفته بود و زیر دوش ها آب آلوده گاه تا قوزک پا بالا میآمد ؛ هر از چندی نیاز به دستکاری و تعمیر داشت ...آن روز هم چنین بود .من و باز جو آنجا گرفتار بودیم .او می پرسید و مکرر می پرسید و من مکرر همان میگفتم که گفته بودم .
ناگهان مشتی به چانه ام خورد و ضربه ای هم با میله ای آهنین  - شاید یک دیلم کوچک - به ساق پایم کوفته شد .
خوشبختانه ؛ جوان بازجو - پسرم و همسنگرم - نخواسته بود با همه نیروی بازویش بزند .درد بود و کوفتگی بود .اما شکستگی نبود .همین قدر از دندان عاریه ام در بالا ؛ یکی دو تکه ای کوچک جدا شده بود که تف کردم و دهانم را پای شیری که در دیوار آنجا بود شستم . باز جو پیگیر در کار انقلابی خود آمد و بازویم را گرفت  و همچنان با چشم بند به مدخل یکی از دوش ها برد و دستور داد که دستم را تا میله افقی بالای درگاهی اش ببرم و بی حرکت بایستم . فرمانش را کار بستم .اما او به این اندک خرسند نشد . مرا رخت پوشیده زیر دوش نگهداشت و شیر را باز کرد .آب سرد بر سرم میریخت و پای تا سر خیسم میکرد و من می لرزیدم ناچار .
پس از آن در حالی که آب از همه زیر و بالایم می چکید از حمام بیرونم آورد و گویی برای شادی و تماشای " برادران "  این سو و آن سو گردشم داد ...(صفحه 40 )



۲۸ بهمن ۱۳۹۴

آی مگس کش .....!!!!!!!


از: علی اوحدی www.iranian.com

میگه : جمهوری اسلامی میخواد عضو شورای برابری زنان در سازمان ملل بشه
میگم : خوب به من چه؟
میگه: پارسال هم نماینده اش در ژنو گفت؛ جمهوری اسلامی پیشتاز حقوق بشر در دنیاست
میگم: یه وقتی هم به پایمال شدن حقوق بشر در اروپا اعتراض کرد.
میگم : خب، چه ربطی به من داره؟
میگه : آخه یاد همشهریت افتادم.
میگم: کدوم یکی شون؟
میگه: همون که گرد "مگس کش" می فروخت.
میگم: خب، ..
میگه: شهربانی گرفتش، گرد مگس کش را آزمایش کردند، دیدند خاکه آجره.
میگم: خب، ..
میگه: گفتند آخه مردیکه ی جلب، چطوری با خاکه آجر مگس می کشی؟
گفت؛ آهان. سوالی خوبیه س. مگسه نیست که میاد رو دست و پادون میشیند؟
گفتند؛ خب، ...
گفت؛ شومام دستدونو مثی پیاله گرد می کونین، آ یوووووواش می برین جلو، درست روبروش ..
گفتند؛ خب!
گفت؛ آ یه دفه میرین تو دلو بارش، آ دسدونو وسطی هوا می بندین... مگسه میاد تو دسدون.
گفتند؛ خب، ...
گفت؛ حالا با دو تا انگشتی اون یکی دسدون را یووووواش میکونین تو مشتدون، همونجا که مگسه گیر افتادس..
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ آرررررررروم میگیرین که له نشد.. اونوقت بالی طرف راستشو می کنین..
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ بعدم یوووووواش مگسه را میدین تو اون یکی دسدون آ بالی طرفی چپشم می کنین.
گفتند؛ خب!
گفت؛ حالا دیگه نیمی توند بپرد.
گفتند؛ بعدش؟
گفت؛ حالا یخده از این گرتا میریزین تو چشاش ...
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ حالا دیگه کور شده س، نیمیدوند از کدوم طرف اومده س، از کدوم طرف باید برد...
گفتند؛ خب بعدش،
گفت؛ حالا میتونین با خیالی راحت لنگه کفشا بزنین تو سرش تا بیمیرد.
گفتند؛ مردیکه ی قرمدنگ! وقتی مگس را گرفتیم، چرا اینقدر به خودمون زحمت بدیم، همانجا می زنیم می کشیمش.
گفت؛ خب، اینم برا خودش یه راهی یه س. اما کودومش مطابقی حقوقی بشرس؟
گفتند؛ مردیکه ی چاچولباز! کدوم حقوق بشر؟ تو عمر آدم را تلف می کنی تا یک مگس بکشی.
گفت؛ خب شوما میتونین عمردون را تلف نکونین، از همون اول بزنین بکشین. منتها روشی من مطابقی حقوق بشره س..
گفتند؛ مادرقحبه، چه فرقی می کنه، تو هم بالاخره مگسه را می کشی ...
گفت؛ کودوم مگس؟ این که نه بال دارد بپرد، نه چشم و چارش جای را می بیند، کلی هم شاکر میشد که من بزنم تو سرش از این نکبت خلاصش کونم...

۲۷ بهمن ۱۳۹۴

پنیر لیقوان ......

از ایران برای مان مهمان آمده است .  روی میز صبحانه چهار پنج نوع پنیر گذاشته ایم . مهمان مان پنیرها  را میچشد  و میگوید : هیچکدام شان مزه پنیر لیقوان را ندارند !
ِیاد داستان آن درویش ایرانی در وین می افتم :
می پرسند : اهل کجایی ؟
میگوید : اهل خاک
- کدام خاک ؟
- علی آباد مازندران
- کدامیک از شهر های اروپا را دیده ای ؟
- پاریس ؛ لندن ؛ وین
- بنظر شما کدامیک از شهر های اروپا قشنگ تر است ؟
-  میگوید : وین پایتخت اتریش بسیار زیباست اما بپای علی آباد خودمان نمیرسد .

۲۶ بهمن ۱۳۹۴

این ملت شگفت انگیز

آقا !توی هیچ جای دنیا - از روم و بغداد و قسطنطنیه بگیر تا اقالیم سبعه و نمیدانم حلب و شام و بدخشان و عمان و هرات و ختا و چین و ماچین و روس و پروس - ملتی به خوش ذوقی و خلاقیت و صد البته به حقه بازی ملت شریف و نجیب ایران پیدا نمیشود .
اصلا آقا ما ملتی هستیم که یا با زور ؛ یا با زر ؛  و یا با " زاری  " کارمان را پیش میبریم و خودمان را از هر مهلکه ای میرهانیم .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
در شیراز ؛ یک آقای محترمی نمیدانم بخاطر کلاهبرداری یا کلاه گذاری به ده سال زندان محکوم شده بود .
ایشان یکی دو سالی در زندان آب خنک میل فرمودندو بعدش با خودشان گفتند حالا که در این مملکت حسینقلی خانی سنگ روی سنگ بند نمیشود و سگ صاحبش را نمیشناسد چطور است آخرین تیر ترکش خودمان را رها کنیم و قبل از آنکه چانه آخری را بیندازیم ؛ حق البوق و حق القدمی  به یکی از این مارمولک های پار دم ساییده موش مرده آب زیر کاه نماز خوانی که در دستگاه قضا منصب و مقامی دارد بدهیم و"  بمصداق یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن " برای چند صباحی هم که شده باشد خودمان را از این مخمصه عظمی خلاص کنیم .
این بود که نقشه ای کشیدند که به عقل جن هم نمیرسید . ایشان وثیقه ای فراهم کردند و توانستند یک مرخصی ده روزه بگیرند و از زندان بیرون بیایند . بعدش یکراست رفتند اداره پزشکی قانونی ورشوه ای سلفیدند و  جنازه ناشناس بی صاحبی را پیدا کردند و مدارک شناسایی خودشان را روی این جنازه بی صاحب نصب کردند و رفتند جواز دفن را هم گرفتند . جواز دفن بنام  چه کسی ؟ بنام نامی  خودشان !
بعد از دفن آن جنازه بی صاحب مانده ؛ رفتند از همان اداره جلیله پزشکی قانونی گواهی دفن هم گرفتند و دوستانش هم توانستند با ارائه همان گواهی دفن به دستگاه قضا  ؛وثیقه ای را که گذاشته بودند آزاد کنند .
اما نمیدانیم چطور شد یا چه کسی دهن لقی کرد که این آقای حقه باز پس از چند ماهی که راحت می چریدند و به ریش عالم و آدم  می خندیدند   لو رفتند  و در شهر دیگری دستگیر شدند و دو باره به زندان بر گشت داده شدند .
خدا بسر شاهد است اگر ما خودمان در عدلیه اسلامی این آقایان پست و مقامی داشتیم نه تنها این آدم مبتکر خلاق را به زندان بر نمیگرداندیم بلکه چند میلیون تومان جایزه هم  به ایشان میدادیم که بروند  توی آن مملکت حسینقلخانی برای خودشان بچرند و به ریش آقای عظما و شرکا بشاشند .

۲۰ بهمن ۱۳۹۴

چپق صلح !!

در اسراییل حزبی وجود دارد بنام حزب برگ سبز
این حزب که کلی هوا خواه و طرفدار سینه چاک دارد اهل جنگ و دعوا و بمب گذاری و هفت تیر کشی و آدمکشی و اینحرفها نیست بلکه حزبی است که میگوید : ما باید بجای تیر و تفنگ و مسلسل و بمب افکن و خمپاره و تانک و توپ ؛ از چپق صلح برای دستیابی به صلح با فلسطینی ها استفاده کنیم .
دبیر گل این حزب میگوید : اگر ما و فلسطینی ها بجای کشتن همدیگر ؛ گوشه ای بنشینیم و چپق مان را چاق کنیم و به عالم هپروت برویم دیگر دلیلی برای کشتن همدیگر پیدا نمیکنیم بلکه در کنار هم در صلح و صفا و برادری زندگی خواهیم کرد .
این آقای دبیر کل از همه اسراییلی ها و فلسطینی ها خواسته است که کینه و نفرت شان را کنار بگذارند و چند پک جانانه به چپق صلح بزنند تا مشکلات هزار ساله یهودیان و فلسطینیان به میمنت و مبارکی حل بشود !

۱۹ بهمن ۱۳۹۴

یادی از هوشنگ پزشک نیا ؛ نقاش

هوشنگ پزشک نیا نقاش بود . می گفت از بچگی آغاز کرده بود به نقاشی . هر چیز را در شکل و رنگ ها می دید .نه اینکه شکل و رنگ را نشانه هویت اشیا ء بشمارد . با شکل و رنگ می اندیشید . دستش به رسم و رنگ روان بود ...
نقاش بود . نه این که از میان راه های نان در آوردن رو آورده باشد به نقاشی .
در سال 1294 به دنیا آمد . بعد در دوره های مدرسه ای با رنگ و روغن ور رفته بود . بعد در دانش سرای عالی جغرافیا و تاریخ خوانده بود .بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان .بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن ؛ دنیا نمی ارزد . ول کرده بود و به سال 1321رفته بود به خارج .دوران جنگ بود .در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو شروع کرده بود به شاگردی در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئوپولد لوی .استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او را فرار داده بود به ترکیه .آغاز کرده بود به دیدار راه های تازه نقاشی .
بر گشتن اش به ایران ورود نخستین نمونه های سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود .....
نخستین نمایش کار های او در سال 1326 در تهران بود . از کارهای این نمایشگاه امروز هم می بینم نو آوری هایش ؛ از برکت تمام تجربه های گذشته و تمرین طولانی در کارهای سنتی ؛دور اند از خام بودن و تردید های تازه کاران رسم آن دوران . در کار های او در این دوره ؛رنگ درمانده نیست . حتی غریبه نیست .....
پزشک نیا در سال 1327در دستگاه نفت کاری گرفت و رفت به آبادان . یک دوره منفرد پر بار در کار او . و در کار این هنر تازه جان گرفته در ایران ؛ به راه می افتاد .یک سال بعد من برای اول بار او را دیدم . با او آشنا شدم .
درشت هیکل بود .می خندید . سیگار می کشید . آهسته راه میرفت .خوب می خورد .بد شنا نمی کرد .در تنیس تند نمی جنبید اما سرو سخت می کوبید و در اداره قروقر میکرد از این که همکارش که مینیاتور کش بود از او مزد بیشتر داشت .
در اداره ؛ اداره را قبول نداشت .و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رییس انگلیسی اداره مثل یک همکار ؛ و نه رییس ؛ گفتگو می کرد  - آن هم به ترکی و به فرانسه -و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند غیر ارشد درس خوانده آسوری ساده و یک کارمند ارشد درس نخوانده اصفهانی جلت . و همچنین دو خانم ماشین نویس یکی اهل اسکاتلند و دیگری بروجردی و یک جوان فسایی که از همه نیش زبان می خورد و آرمانش سفر به امریکا بود ......
هوشنگ هم پیپ می کشید هم سیگار .بسیار چای می نوشید اما بسیار تر نقاشی میکرد . . و از اداره زود تر می رفت و از خانه دیر تر می آمد هر چند در خانه یا اداره فقط می کشید .....پرکار بود اما قیافه تنبل داشت . خوش بود .بیرون از اداره خوش تر بود ...شیطان بود . مهربان هم بود .
یک روز تابستان در رستوران شرکت نهار می خوردیم . یک وقت آرام از جا بلند شد رفت سوی انگلیسی عرق آلود فربهی که در کنجی بعد از نهار سر تکیه داده بود به دیوار در انتظار نوبت رفتن به سر کار .فعلا کلافه از گرما . در خواب خر و خر میکرد . آن روز ها هنوز شرکت نفت انگلیسی بود و امتیاز انگلیسی ها در قالب اداری و در وضع فردی آن ها شدید منعکس میشد.
در گوشه های آن تالار چندین نفر به چنین حالتی بودند اما از آن میانه فقط این مرد نزدیک یک بخاری دیواری الکتریکی بود . هوشنگ رفت پیچ هر سه شعله گردن کلفت را چرخاند .آهسته با نوک انگشت بالای فرق قرمز برشته عرق آلود مرد ؛ بوسه ای ول داد برگشت بی خیال آمد نشست سرگرم خوردن شد . حتی نگاه نمی کرد میله های بخاری چه جور قرمز شد ؛ گرما چه جور راه افتاد تا بیچاره مرد را چه جور می پیچاند . تا وقتی که مرد چشم باز کرد و جست و دید و فحش را سر داد . و ملتفت نبود چه کس روشنش کرده است . هوشنگ همچنان می خورد .
یک بار هم شرکت دستور داده بود که در رستوران هایش پیشخدمت ها یک شال سرخ ببندند و پا برهنه بگردند .
پیشخدمت ها که می گفتند اشکال در شال قرمز و پای برهنه و این ته مانده رسم یاد بود مستعمراتی نیست . در حقوق نا چیز است .دستور را به جای بهانه گرفتند و اعتصاب راه افتاد . ناچار شرکت آن روز رستوران را سلف سرویس کرد ..
وقت نهار هوشنگ ؛انگار یک تصادف ساده است ؛ یک سکندری بر داشت خود را به میز خوراک ها زد که ظرف ها بر گشت .و غذاها ریخت .
او معصومانه رو به سرپرست انگلیسی آنجا کرد گفت :" آی ام وری ساری "

ابراهیم گلستان - نکته ها


۱۸ بهمن ۱۳۹۴

فوتبال امریکایی ...

مسابقه فوتبال بود - فوتبال امریکایی - ما هم پای تلویزیون نشسته بودیم . چند دقیقه ای نگاه کردیم و دیدیم چیزی حالی مان نمی شود .
آخر این چگونه فوتبالی است که ده بیست تا آدم قلچماق مثل گلادیاتور های عهد بوق بجان هم می افتند و هزار ها نفر هم نعره و عربده مستانه میکشند ؟
نگاهی به خیابان می اندازیم و می بینیم هیچ تنابنده ای توی خیابان نیست . همه خلایق پای تلویزیون به تماشای این کشمکش قلچماقانه  نشسته بودند و گهگاه هم نعره ای از خانه ای به آسمان میرفت .
رفتیم کتابی بر داشتیم و خواستیم بخوانیم . دیدیم حضرت سعدی است با این پند حکیمانه اش :
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فرو کن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
بجای تماشای فوتبال ؛ نشستیم شعرهایی از  جناب سعدی  خواندیم و حال مان جا آمد .
و این هم حسرتی و دریغی از سعدی شیراز از بابت عمر رفته :
در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید ..