دنبال کننده ها

۱۵ بهمن ۱۳۹۴

درد دندان دارم و دردم نمیداند کسی ...

آقا ! ما یکی دو روزی بود دندان درد داشتیم . امروز اول صبح رفتیم مطب دندانپزشک مان . لاکردار ها انگار که گوسفند قربانی گیر آورده اند ما را خواباندند روی تخت و سه چهار ساعت چنان شکنجه ای بما دادند که اب و ابن مان را یاد کردیم
راستش اول نمیخواستیم دکتر برویم . گفتیم مقداری تربت مقدس حضرت سید الشهدا پیدا میکنیم و میگذاریم روی این دندان بی صاحب مانده مان و خلاص . اما هر چه گشتیم دیدیم توی این ینگه دنیای لعنتی تربت آقام امام حسین کجا پیدا میشود ؟ حتی رضایت دادیم اگر تربت مقدس حضرت ابا عبدالله الحسین  پیدا نشد مقداری تربت پاک امام زین العابدین بیمار  یا حتی تربت مبارک همین امام خمینی نازنین خودمان را پیدا کنیم بلکه دندان درد مان درمان بشود .
خدا بسر شاهد است به تربت پاک مرقد مطهر آیت الله العظمی سید صادق خلخالی علیه الرحمه !هم رضا داده بودیم . اما همانطور که مسبوق هستید همه این امام ها و امامزاده ها  فقط در خاک پاک ایران و عراق آدمکشی کرده و شربت شهادت نوشیده اند و متاسفانه پای هیچکدام شان به این ینگه دنیای بی صاحب مانده نرسیده است .
باری ؛ رفتیم دکتر و پس از چهار ساعت شکنجه جانگزا  ؛ وقتیکه خواستیم بیرون بیاییم یکدانه صورتحساب جانگزا تر جلوی مان گذاشتند که کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !آخر هزار و چهار صد و دوازده دلار برای فقط یک دندان بی قابلیت ؟ باز خدا را هزار مرتبه شکر که بقول رودکی خدا بیامرز ؛ از آن سی و دو تا " سپید سیم زده " بیشتر از چهار پنج تا توی دهان مان باقی نمانده است و گرنه خانه خراب میشدیم به حرضت ابلفضل !
آقا ! چه درد سرتان بدهیم ؟ هزار و چهار صد و دوازده دلار نازنین را سلفیدیم و آمدیم بیرون . اما چه بیرون آمدنی ؟ وقتی آمدیم بیرون دیدیم اگر چه دندان درد مان کمی آرامتر شده اما آن هزار و چهار صد و دوازده دلاری که سلفیده ایم زانو و قلب و ریه و نمیدانم پانکرهاوس مان را از کار انداخته است !
حالا اینجا نشسته ایم و عینهو عنق منکسره را میمانیم و آن شعر شاعرمعروف موسوم به  چلنگر باشی را زمزمه میکنیم که :
طبیبی است اندر خیابان ری
به پیر نود ساله دندان دهد
برو دامنش را بگیر و بگو :
هر آنکس که دندان دهد نان دهد
آقا ! اوضاع کواکب و سیارات بر آن دلالت دارد که این آقای باریتعالی دوباره با ما سر لج افتاده و میخواهد هر جوری که عشقش میکشد ما را بچزاند .
چطور است بزنیم دک و دنده اش را خرد و خاکشیر کنیم ؟ ها ؟

۱۴ بهمن ۱۳۹۴

تربت آقا !

آقا ! ما یکی دو روزی بود دندان درد داشتیم . گفتیم  برویم دکتر و مقادیری دلار بی صاحب مانده توی جیب این دکتر های از خدا بی خبر بریریم بلکه این دندان درد لا کردار  دست از سرمان بر دارد .

حتی قرار گذاشته بودیم فردا صبح اول وقت برویم دکتر ببینیم این دندان مان چه مرگ شان است  . اما از آنجا که حضرت باریتعالی بندگان مومن و ببوی خودش را خیلی دوست دارد ؛ توی کتابخانه مان چشم مان افتاد به کتاب مستطاب " حلیه المتقین " نوشته علامه فاضل مرحوم مغفور ملا محمد باقر مجلسی . کتاب را بر داشتیم و ورق زدیم و دیدیم خدای من ! آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم . همینطور کتاب را ورق زدیم تا رسیدیم به آن قسمتی که در باره فوائد تربت حضرت امام حسین است . دیدیم آقا ما جماعت بی دین و ایمان هنوز نمیدانسته ایم تربت شریف حضرت ابا عبدالله الحسین شفای هر دردی است و چه درد ها را که درمان نمی کند !

حالا این بخش را عینا برای تان نقل می کنیم تا اگر شما هم خدای ناکرده زبانم لال سرطانی ؛ زخم معده ای ؛ قولنجی ؛ شقاقلوسی ؛ چیزی دارید بجای اینکه پول بی زبان تان را توی جیب این دکتر های کون نشور نا نجیب ینگه دنیایی بی ایمان بریزید ؛ بروید کمی از این تربت پاک و مطهر را بدست بیاورید تا همه درد های تان درمان بشود .

" .... در فوائد تربت شریف حضرت امام حسین علیه السلام ...در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که در خاک قبر امام حسین شفای هر دردی هست !! و آن است دوای بزرگ !!.
و در حدیث دیگر از حضرت صادق منقول است که : .... هر که را علتی ( مرضی ) حادث شود به تربت آن حضرت مداوا کند البته شفا یابد مگر آنکه علت " مرگ " باشد .
و در حدیث دیگر فرمود : که تربت آن حضرت شفا می بخشد از هر دردی ؛ و امان میدهد از هر ترسی .
و در حدیث دیگر فرمود که : کام فرزندان خود را به تربت آن حضرت بر دارید که امان میدهد از بلاها .
و در روایت دیگر منقول است که حضرت امام جعفر صادق هیچ متاعی به جایی نمی فرستادند مگر آنکه قدری از تربت آن حضرت در میانش میگذاشتند .
و در حدیث دیگر منقول است که : شخصی به آن حضرت عرض کرد که زنی رشته ای بمن داده است که به خدمه کعبه معظمه بدهم که جامه کعبه را بدان بدوزند . حضرت فرمود : آنرا بده عسل و زعفران بخر و خاک قبر حضرت امام حسین را بگیر و به آب باران نرم کن و در میان عسل و زعفران بریز ؛ به شیعیان ما بده که بیماران خود را به آن دوا کنند !!
و در روایت دیگر فرمود : خاک قبر امام حسین شفای درد هاست هر چند ثلث فرسخی دور تر از قبر بر دارند ...
( نقل از : حلیه المتقین - تالیف علامه ربانی ملا محمد باقر مجلسی - صفحه 188 )

دیگر مابقی را خود دانید ....

۱۳ بهمن ۱۳۹۴

یادی از آن روز های خوب ..

بیاد استادقاضی طباطبایی

دو سه روزی بود دانشجو شده بودم . دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز . یک روز عصر پیر مرد خمیده درب و داغان  چاقی که دکمه های پیراهنش باز بود و نافش را روی شکمش میشد دید وارد کلاس شد .
خیال کردیم مستخدمی ؛ نظافتگری ؛ کارگری ؛ چیزی است
پیر مرد با لهجه غلیظ ترکی  " سلامون علیکم " جانداری گفت و رفت پشت کرسی استادی نشست .کلاس در سکوت فرو رفت . پیر مرد  نگاه کنجکاوانه ای بما انداخت و از جیبش دفتر چه ای و مداد کوچکی در آورد و گفت : خانم ها و آقایان لطفا خودشان را معرفی بفرمایند .
یکی یکی مان اسم و رسم مان را گفتیم . پیر مرد هم نام مان را در دفترش یاد داشت کرد .بعدش نگاهی بما کرد و آن دفترچه را توی جیبش گذاشت و گفت : بله ... بله ....پس شما شدید آقای عباسی . شما شدید آقای رحیمی . شما شدید خانم فرشته خانوم . شما شدید ملیحه خانوم . شما شدید آقای حسن رجب نژاد . شما شدید آقای علیشاهی . شما شدید خانوم نوری ....و اسم یکایک مان را از حفظ گفت . ما که مات و متحیر مانده بودیم گفتیم : ببخشید قربان ! حضرتعالی ؟
گفت : اسم من قاضی طباطبایی است .
استاد قاضی طباطبایی چهار سال استاد مان بود .متون ادبی درس میداد . اقیانوسی بود از دانش و صفا و شوخ چشمی .  حافظه شگفت انگیزی داشت . در واقع کامپیوتری بود که قلب و چشم و گوش و دل و روح داشت .من بسیار چیز ها از او آموختم . از هیچ دانشگاهی مدرکی نگرفته بود اما همه زیر و بم های ادب پارسی و ادبیات عرب را میدانست .
قصاید معروف " معلقات سبع " را میتوانست از حفظ بخواند وتک تک واژه ها و ترکیباتش را تفسیر کند . کتاب  گرانسنگ " مجالس المومنین "  نوشته قاضی نور الله شوشتری  را تصحیح و حاشیه نویسی کرده بود . هزاران غزل و قصیده و رباعی و دوبیتی و مثنوی را می توانست از حفظ بخواند و در باره سرایندگانش داستانها بگوید . گهگاه جامی هم میزد و شوخ و شنگی اش صد چندان میشد
همکلاس بسیار زیبایی داشتم که با من در رادیو همکار بود . نامش گیتی . زیاد اهل درس خواندن و اینحرفها نبود . آمده بود دانشگاه تا لیسانس بگیرد . توی کلاس  ؛  من و گیتی کنار هم می نشستیم . استاد قاضی گهگاه سر بسرمان میگذاشت و اسم مان را گذاشته بود لیلی و مجنون !
یک روز امتحان داشتیم . امتحان متون ادبی بود . باید میرفتیم توی اتاق ؛ جلوی استاد می نشستیم و یکی از متون کلاسیک را روخوانی میکردیم .  گیتی رفته بود پیش استاد امتحان بدهد . من هم بیرون ایستاده بودم تا نوبتم بشود . استاد به گیتی گفته بود : بخوان !
گیتی پرسیده بود :  چه بخوانم ؟
استاد گفته بود : یکی از ترانه های گوگوش را بخوان !
امروز در حال و هوایی بودم که یاد های شیرینی از استاد قاضی طباطبایی در ذهن و ضمیرم رژه میرفت .بیاد سال های دیر و دوری افتادم که دانشگاه و استاد و دانشجو ؛  حرمتی و منزلتی داشت . مثل امروز نبود که هر گاو گند چاله دهانی در آنجا زوزه بکشد و کف بر دهان بیاورد .
استاد قاضی طباطبایی بمن محبت بسیار داشت . گهگاه سوار ماشینم میشد و بخانه میرساندمش . وقتی با آن لهجه شیرین آذری اش حکایتی خنده دار تعریف میکرد من با صدای بلند میخندیدم و همه کلاس بخنده می افتاد .. خنده هایم را دوست داشت . اگر یک روز در کلاس اش حاضر نمیشدم فردایش یقه ام را میگرفت و میگفت : آقای فلانی ! دیروز غیبت داشته ای ها !اگر شما در کلاس نباشید ما دل مان برای خنده های تان تنگ میشود !
یاد و خاطره عزیزش گرامی باد .

۱۲ بهمن ۱۳۹۴

کاشکی زن نبودم !

میگوید : کاشکی زن نبودم
میخندم و میگویم : دارید ناشکری میکنید ؟
میگوید : زن بودن کجایش شکر دارد ؟
میگویم : اولا اینکه زیبا ترین گل های جهان بنام شماست (بنفشه ؛ نرگس ؛ سوسن ؛ نسرین ؛ نیلوفر ؛ لاله ؛ سنبل ؛ شقایق ؛ رز ؛ کاملیا ؛ مریم ؛ لادن ؛ نسترن ؛ یاسمن .....باز هم بشمارم ؟ )
میگوید : خب که چی ؟
میگویم : آیا تا بحال به نام مرد ها دقت کرده ای ؟ ( عباسعلی ؛ قربانعلی ؛ جعفر ؛ غضنفر ؛ حسینقلی ؛ غلامرضا ؛ غلامحسین ؛ ابوالقاسم ؛ چنگیز ؛ عبدالعلی ...... آخر این هم شد اسم ؟ اسمی به این زمختی به چه دردی میخورد ؟ )
دوما اینکه : همه شاعران زنده و مرده جهان ؛ قرن هاست در وصف چشم و ابرو وگیسو و لب و دندان و بناگوش و زنخدان و ساق بلورین تان قصیده و غزل و سرود و رباعی سروده اند و می سرایند و سوز و گداز میکنند . آیا تا امروز در همه متون ادبی جهان  حتی یک بار دیده ای شاعری در وصف سبیل های چخماقی ما مردان فلکزده ؛ شعر و غزل که نه ؛ دست کم بیتی سروده باشد ؟
سوم اینکه : شما پریچهرگان ؛ براحتی و هروقت که لازم بود گریه میکنید و غم و غصه هایتان را توی دل تان جمع نمیکنید تا سکته بکنید ( اما گریستن برای مردان ننگ است و بهمین خاطر است که میلیونها نفر از آنها از دست شما دق میکنند و به آن دنیا میروند ! )
چهارم اینکه : آنقدر حرف برای گفتن دارید که هرگز کم نمی آورید .
پنجم اینکه : ماشاء الله هزار ماشاءالله آنقدر عاقل هستید که کمتر برای طرفداری از فلان تیم قرمز و آبی ؛ یا این حزب و آن حزب ؛ جلز و ولز میکنید و کرکری می خوانید
ششم اینکه : عشق و هنر توسط شما خلق شده است
هفتم اینکه : همیشه جوان تر از سن تان هستید و هرگز از مرز چهل سالگی نمیگذرید .
هشتم اینکه : همیشه توی کیف تان  یک آیینه کوچک دارید و موقعیکه در رستوران ایرانی قورمه سبزی میخورید یکدانه لوبیا لای سبیل تان جا خوش نمیکند .
نهم اینکه : همیشه تمیز و نظیف و خوشبو و مامانی هستید .
دهم اینکه : به وزن تان اهمیت میدهید و شکم تان جلوتر از خودتان وارد اتاق نمیشود .
یازدهم اینکه : هرگز کچل نمیشوید
دوازدهم اینکه : مجبور نیستید از این خانه به آن خانه بروید و خواستگاری کنید . مثل خانمها در خانه می نشینید تا دیگران با کلی منت و خواهش و التماس و گل و هدیه از شما اجازه حضور بگیرند
سیزدهم اینکه : مجبور نیستید بار های سنگین را جا بجا کنید چرا که شما یک خانم هستید
چهاردهم اینکه : حق تقدم همیشه با شماست
پانزدهم اینکه : هر گز از فرط عصبانیت نعره نمی کشید و از فرط حسادت کبود نمیشوید و خون راه نمی اندازید .
شانزدهم اینکه : بیش از نیمی از صندلی های دانشگاهها را شما تصاحب کرده اید
هفدهم اینکه : مادر میشوید و بهشت هم زیر پای مادران است و پشت هر مرد موفقی هم حضور دارید
و از همه مهم تر اینکه : ضعیف کش نیستید و دق دلی رییس اداره تان را در خانه خالی نمیکنید . باز هم بشمارم ؟
نگاهی بمن می اندازد و میگوید : امان از دست شما مردها ! همه تان زبان باز و حقه بازید !!


۱۱ بهمن ۱۳۹۴

پراکنده گویی های من در رثای فروغ

بمناسبت چهل و نهمین سالگرد خاموشی او
از : سوسن آزادی

*نیچه از زبان زرتشت میگوید : بسیاری بسیار دیر میمیرند و بسیاری بس زود ! آنکه خواهان نام است باید به وقت  از افتخار و زندگی کنار گیرد و هنر دشوار به هنگام رفتن را به کار بندد . در مرگش هنوز باید جان و فضیلتش چون سرخی شفق گرد زمین تابان باشد .
این درست همان کاری است که فروغ کرد . در عنفوان جوانی و افتخار و شهرت و درست در دورانی که جان و فضیلتش بر گرد زمین تابان بود ؛ ناگهان به آنسوی دیوار زندگی شتافت .
فروغ هرگز از مرگ نهراسیده بود زیرا آنرا نیز مانند زندگی امری کاملا طبیعی میدانست . پیری از نظر او وحشتناک بود و عقیده داشت که هنرمند باید در جوانی و در اوج کار هنری خود بمیرد ! اما همواره آرزوی مرگی آنی و بدون درد داشت .
در گفتگوهایی که در دوران کودکی و نوجوانیش با خواهرش پوران داشت ؛ بیشتر از مرگ و برف و گل سپید روی قبر و ستاره ها و خدا حرف میزد . دوست داشت به جایی بالا تر از ستاره ها برود و خدا را ببیند . کنجکاوی او حد و مرزی نمی شناخت
قلبی به بزرگی تمام دنیا داشت و به همه مظاهر زندگی عشق میورزید . خیلی زود مثل همه دختران نوجوان عاشق شد و ازدواج کرد .ثمره این ازدواج تنها فرزندش کامیار بود .
از آنجاییکه تاب قفس نداشت تن به اسیری نداد .سر به دیوار زندان کوفت و عصیان کرد . پس از جدایی ؛ پسرش را از دیدار مادر محروم کردند و این درد هیچگاه فروغ را رها نکرد . مرگ نابهنگامش نیز این فرصت را از او گرفت که روزی با پسرش در این باره سخن بگوید .آرزو میکرد که تفاهمی میان شان ایجاد شود و کامیار او را چنانکه بود بشناسد .
فروغ پس از جدایی خود را یکسره در اختیار شعرش گذاشت " یار من شعر و دلدار من شعر "
در عرصه هنر ؛ کسی شدن بسیار مشکل است . سختی های بسیار سد راه هنرمند هستند که باید آنها را پشت سر بگذارد تا بتواند با هنرش آنچنان بیامیزد که با آن یگانه شود .  بقول نیما ؛ پیر یوش " باید از چیزی کاست  تا به چیزی افزود "  یا " تا نه داغی بیند   کس به دوران نه چراغی بیند "
تقریبا همه شعرای نو پرداز نیما را به راهگشایی قبول دارند و بیشتر آنها از سبک او پیروی میکنند . فروغ نیز نیما را بسیار دوست میداشت و شعر او را بسیار میخواند و مدام از شعر نیما پر و خالی میشد . ولی او میخواست در خودش رشد کند و تحت تاثیر هیچکس قرار نگیرد .حتی نیما !
از میان شعرای نو پرداز به شاملو بیش از همه اعتقاد داشت و برای او احترام بسیار قائل بود . این دو ؛ گاهی ناگفته با هم مسابقه میدادند .و در این مسابقه گاه برد با فروغ بود و گاه با شاملو . فروغ اخوان را نیز بر صدر می نشانید ولی زبان شعری اخوان برایش نا آشنا و نا مفهوم بود . اما این باعث نمیشد که استحوان بندی زیبا و پیامی را که در شعر اخوان وجود داشت نستاید . سهراب سپهری را دوست میداشت و از لطافت و بیان احساسات پاک شعر او لذت میبرد ولی او را بیان کننده درد های اجتماع نمیدانست .
فروغ هنرمندی بود که در بسیاری از رشته های هنری خوش درخشید . در عرصه نقاشی و طراحی ؛ بازیگری در تئاتر و سینما ؛فیلم سازی و کار گردانی کارهای بسیار چشمگیری را ارائه داد ه بود که هر کدام از آنها به تنهایی بیانگر ذوق و استعداد شگرف او بود .
ولی شعر برایش مفری بود برای وسوسه های بسته اش ! چند هفته قبل از مرگش در جمعی خصوصی کفته بود : " من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم ؛ یا بی آنکه خطری را پیش کشند  نادیده شان بگیرم ؛ گریزگاهی از شعر برای وسوسه های موذی ام نمی ساختم ؛ چرا که اشتغال هنری ام اذیت آنها را معتدل میکند ؛ اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی من است برای خواننده ای که در این گذرگاه پا می نهد زیان بخش نیست زیرا او نیز مفری برای وسوسه های ناگفته خود می یابد و برای مدتی از شر آنها می رهد "
چقدر این گفته اش به دلم می نشیند زیرا که حقیقتی است غیر قابل انکار !
شعرش جهانی شده بود و فیلم " خانه سیاه است " که در باره زندگی جذامیان و خواسته ها و آرزوهای آنها بود برنده جوایز بسیاری شد و در حد یک اثر بین المللی در آمد و فیلمسازان و کارگردانان و بطور کلی سینمای پیشرو جهان را وادار ساخت که او را با دیدگانی تحسین آمیز بنگرند و ارج و احترامی مافوق تصور برایش قائل بشوند . جوایزی که به او میدادند برایش حکم عروسک داشت زیرا فروغ خود رضایتی را که باید از کارش ببرد ؛ برده بود .
در یکی از نخستین جمله های این فیلم میگوید : " دنیا زشتی کم ندارد ؛ زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود ؛ اما آدمی چاره ساز است "
فروغ دیگر تنها به مردمان سرزمینش تعلق نداشت . جهانی او را میطلبید و ستایشش میکرد .
برنامه سازان تلویزیونی ؛ روزنامه نگاران ؛ شعرا ؛ نویسندگان ؛ فیلم سازان ایرانی و اروپایی همه و همه تلاش میکردند که با او گفتگو کنندو سر از کار و زندگی اش در آورند ؛ زیرا فروغ مثل دری بسته بود و گهگاه به این شعر نیما از منظومه مانلی اشاره میکرد که :
این ترا بس باشد
کاشنای رنجت
نه همه کس باشد "
روانشاد ایرج گرگین با او گفتگویی داشت که در یوتیوپ موجود است .
علی اکبر کسمایی ؛ اسلام کاظمیه ؛ مسعود فرزاد ؛ دکتر صدر الدین الهی نیز با او مصاحبه های جالبی کرده اند که با وجود طفره رفتن فروغ از دادن پاسخ های صریح ؛ باز بخشی از افکار او را بما می شناساند .
اسلام کاظمیه در مورد شعر فروغ نظراتی ابراز کرده بود که بسیار در خور تامل است . او معتقد بود که فروغ بسیار بسیار تحت تاثیر افکار عاشقانه و صوفیانه ادبیات شرق بوده و برای اثبات نظر خویش به این شعر از خواجه عبدالله انصاری اشاره میکند که میگوید :
 در عشق تو ؛ من توام ؛ تو من باش
یک پیرهن است ؛ گو دو تن باش
اسلام کاظمیه معتقد است که این شعر در شعر فروغ استحاله یافته و در جایی که میگوید :
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
این دگر من نیستم ؛ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
با ربط دادن انسان و شعر ؛ مفاهیم خاص روزگار خویش را توصیف میکند .
آنچه مسلم است این است که فروغ به آنچه میگفت و می نوشت اعتقاد داشت و از اینکه خشم عده ای را بر انگیزاند باکی نداشت .
او جسجو گری بود که همواره به دنبال پاسخ پرسش های خود میگشت .:
" آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟ "
" آیا دو باره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ "
" آیا دو باره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟ "

 آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد ؟
و هزاران آیای دیگر ......
من شخصا فروغ را در حد رسالتی مافوق تصور قبول دارم . البته که این یک نظر کاملا شخصی است و بهیچوجه قصدی در کار نیست تا به دیگران تحمیل شود .
وقتی فروغ میگوید :
من حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است ؛ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ؛ به مادرم گفتم دیگر تمام شد ؛ گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد . شاید حقیقت آن دو دست جوان بود که زیر بارش یکریز برف مدفون شده" احساس میکنم همه چیز را پیش بینی میکرده است !!
فروغ در مصاحبه هایی که شرکت کرده جواب هایی آنچنان ظریف و آگاهانه داده است که انسان فکر میکند این پری شادخت آدمیزادان چه در مغزش میگذشته و از چه هوش خارق العاده ای بر خور دار بوده است .
من شخصا مصاحبه ای را که دکتر صدر الدین الهی روزنامه نگار برجسته منطقه خودمان در استودیوی گلستان فیلم با فروغ انجام داده است یکی از زیبا ترین و ظریف ترین مصاحبه هایی میدانم که هر دو طرف سعی کرده اند در نهایت رندی و صداقت حرف هایشان را باز گویند .
در این مصاحبه فروغ به دکتر الهی میگوید :
" زمانی بود وقتی شعر میگفتم احساس میکردم که چیزی به من اضافه میشود و حالا هر وقت شعر میگویم فکر میکنم چیزی از من کم میشود . یعنی من از خودم چیزی را می تراشم و به دست دیگران میدهم . یک وقتی بود که من خودم شعر های خود را مسخره میکردم ؛ اما حالا اگر کسی شعر مرا مسخره کند بسیار عصبانی میشوم ؛ برای اینکه خیلی دوستشان دارم . مدتها زحمت کشیدم که این غریبه وحشی را برای خودم رام کنم . با او در آمیزم و با هم در آمیخته شویم . آنچنانکه جدا کردن ما آسان نباشد ..."
فروغ عقیده داشت که از توی خاک همیشه نیرویی بیرون میآید که او را جذب میکند و به خود میخواند .تا جاییکه دلش میخواست با تمام چیزهایی که  دوست دارد در زمین فرو برود در یک کل غیر قابل تبدیل حل شود ! عشق خود را در آنجا میدانست . آنجاییکه دانه ها سبز میشوند و ریشه ها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد
هاله غریب و متافیزیکی که گرد او موج میزند بسیار ترساننده و تفکر بر انگیز است
آیا این عجیب نیست که او درست در ساعت چهار بعد از ظهر 24 بهمن سال 1345در تصادف اتومبیل به بیرون پرت شده ؛ سرش به جدول کنار خیابان بخورد و با شکستگی جمجمه با مرگی آنی ( همانگونه که آرزو داشت ) مثل تیر شهاب به ابدیت بپیوندد .
بقول یدالله رویایی : آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است .
اینک شعری را که خواهرش پوران در سوک مرگ او سروده است برایتان می نویسم :

هفتمین ترنج
---------
در باغ سبز زندگی مادرم
روییده بود هفت ترنج طلایی
و مادر با هفت چشم پر از مهر
پاسدار خسته این باغ سبز بود
 اما یک روز سرد زمستان
که چشم های مادر از خواب گرم شد
دیو سیاه مرگ
که در طلب زیبا پری سخنگوی شهر
از هفت بیابان گذشته بود
از ره فرا رسید و بی تامل
طلایی ترین ترنج باغ را از شاخه چید
فریاد چید چید مادر را ز خواب خوش پراند
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه
زیبا پری سخنگوی شهر را
با خود به عمق سیاهی کشانده بود
اکنون بیچاره مادرم
در زیر آن درخت پلاسیده
فریاد میزند : کو آن هفتمین ترنج ؟
وان هفتمین
در زیر خاک
پوسیده میشود
پوسیده میشود .

۹ بهمن ۱۳۹۴

اصحاب ملاقه !!

کتاب زندان را میخوانم . کتابی است  با ویرستاری ناصر مهاجر  که نشر نقطه آنرا به بازار کتاب عرضه کرده است .
کتاب زندان شناختی است همه سویه از نظام زندان های جمهوری اسلامی و آنچه که بر دو نسل از انسان های آزاده و آرمانگرای میهن مان رفته است
نلسون ماندلا میگوید : نظام زندان هر حکومتی  ؛ به فشرده ترین و برهنه ترین شکل درونمایه و ویژگی های هر حکومت را باز می تاباند .
کتاب زندان نیز  درونمایه سیاست های ضد بشری حکومتی را بر ملا میکند که  همچون هیولایی از درون یک انقلاب مردمی سر بر کشیده است .
بخش کوتاهی از این کتاب را که درباره یکی از جنایتکار ترین چهره های این نظام اهریمنی - یعنی اسدالله لاجوردی - است اینجا میگذارم تا بدانید بر فرزندان ما چه رفته است :
********
... در پاییز 1351؛ زندانیان سیاسی تهران را به سه گروه تقسیم میکنند .یک گروه را در تهران نگه میدارند و دو گروه دیگر را به زندان های شیراز و مشهد تبعید میکنند . من و اسدالله لاجوردی جزو گروه تبعیدی های مشهد بودیم . در آنجا او را بهتر شناختم و بیشتر به ماهیت پست و فرومایه اش پی بردم .
به برخی از آنها فهرست وار می پردازم :
* در بحث پیرامون آن قسمت هایی از قرآن که برده داری را مردود نشناخته  ؛ لاجوردی میگفت : همین امروز هم اگر میتوانستم کنیزی برای خود بخرم یک لحظه در این کار تردید نمیکردم .
* اعتقاد جزمی اش به قرآن و اسلام ؛ تنها به توجیه توجیه برده داری محدود نمیشد . به تمجید از آیاتی که در باره " حوری و غلمان " است نیز می پرداخت .
*میگفت که پیش از آمدن به زندان " جواهر دان فروش " بوده است . وقتی از او سئوال میشد که  " جواهر دان فروش " چگونه کاریست ؟ با لودگی و وقاحت خاص خودش - آنهم در جو بسیار جدی سیاسی زندان های آن زمان - میگفت : جواهر دان یعنی لباس زیر خانم ها . یعنی کرست و شورت
* کمونیست ها را  " نجس " میدانست و این مفهوم را با کلمات توهین آمیز ادا میکرد . مثلا ظرفی را که بدست یک کمونیست شسته شده بود  ؛ گه مال یا کمونیست مال مینامید .
بعلت اعتقاد به نجاست کمونیست ها ؛ همراه با دوستانش - حبیب عسکر اولادی ؛ حیدری و ....از همان آغاز ورود به زندان مشهد ؛ سفره شان را از سفره سایر زندانیان جدا کردند و خود را از جمع کنار کشیدند .چندی بعد رسما از سایرین ( کمونیست ها و غیر کمونیست هایی که کمونیست ها را نجس نمیدانستند ) در خواست کردند که به آنها اجازه داده شود اول از همه سهم خود را از دیگ های غذای بند یک سیاسی بر دارند زیرا که ممکن است کفگیر و ملاقه " کمون " را کمونیست ها شسته باشند و گ نجس " باشد . از این پس بود که لاجوردی و همپالگی هایش به " اصحاب ملاقه " معروف شدند .
* در سال 1353 و بهنگام آزادی از زندان میگفت : میروم که برای انقلاب چریک بسازم ( منظورش این بود که میخواهم بچه پس بیندازم )
* نفرت و کینه لاجوردی از هر چه که از خرد و آزادی انسانها حکایت میکرد ؛ از او شکنجه گری سنگدل و بیرحم ساخت . او آزادی را در اسارت مطلق و تسلیم بی قید و شرط انسان به سحر و افسون قرآن میدانست و آیات قرآن - آنجا که خرد آدمی تحقیر میشود _ را با اعتقاد و افتخار تکرار میکرد .....

۸ بهمن ۱۳۹۴

انسان جهان سومی چگونه انسانی است ؟ **

جهان سوم - در یک کلام -تجلی گاه  پایین ترین درجه تمدن بشری در زمان کنونی است . و ایران ما بسبب ایستادن در روحیه و روش های جهان سومی  - یعنی داشتن نگاه کوتاه وتنگ خاور میانه ای و پیروی از خشونت و کور دلی جهان اسلامی - یک کشور جهان سومی است و اگر همچنان در این پایگاه فکری و فلسفی خود باقی بماند ما مجبوریم صد سال آینده را نیز با واپس ماندگی و بینوایی و خشونتی که مختص جهان سوم است بسر بریم .
جهان سوم ؛ جامعه ای است که فردیت انسان معنا و مفهومی ندارد و انسان ناگزیر است بیاری معایب خود - یعنی بیاری تقیه و ریا کاری و کنار نهادن خرد و اخلاق - پیش برود و دستکم از مخاطره ها دور بماند .
آفریقا ؛ نمونه کامل جهان سوم است  انسانیت در انجا تا حد بیرون رفتن از خود پایین رفته است .
در قاره ای که یکی از غنی ترین مناطق جهان است آفریقاییان توانسته اند بیشترین بینوایی و بی بهرگی را برای خود فراهم کنند .
توده های بزرگ انسانی به رهبری سر آمدان سیاسی و فرهنگی خود ؛ سیاست را به جنایت و اقتصاد را به تاراج و نابودی سر زمین خود فرو کاسته اند .
آفریقاییان نمیتوانند خود را بالا ببرند زیرا مسئولیت بینوایی و شکست خود  را نیز بدست دیگران میجویند . آنها از لجنزاری که در آن گرفتارند خرسند نیستند ولی نه آن اندازه که دستی برای رهایی خود بر آورند .
بیرون آمدن از حیطه جهان سوم رویهمرفته در مقوله مسئولیت خلاصه میشود . ما باید مسئول خودمان باشیم .
آنچه از نیک و بد بما رسیده است و میرسد مسئولیتش با خود ماست .ما اجازه دادیم در جا بزنیم و در تکرار سده ها و قرن ها بپوسیم . و ماییم که دیگر نباید اجازه دهیم تجربه تلخ قرن ها و سده های گذشته باز هم تکرار شود .
خاورمیانه اما - آنهم خاور میانه ای با صفت اسلامی -  جهان سوم بد تری است ؛ زیرا در ته آن پارگین ؛ احساس برتری هم میکند .
قهرمانان تاریخی خاور میانه انگشت شمارند و قهرمانان همروزگارش آدمکشان و هیولاهای انسانی .
فلسفه سیاسی اش نظریه توطئه است  - زیرا معتقد است خودش عیبی ندارد -  و سر نوشتش در دست مشیت الهی که رستگاری دو جهان را برای او ختم کرده است .
خاور میانه ای ؛ انسان فرمانبری است که تن به زیر بار هیچ قانونی نمیدهد
بنده ای است در کف مشیتی که نیاز به اندیشیدن برایش باقی نمیگذارد .
همه چیز را از پیش برای او روشن کرده اند .در بندگی اش از خدا آغاز میکند و تا هر که زورش برسد پایین میآید .
جهانش در فلسطین خلاصه شده است .دارای فرهنگ بسته سترونی است که آزادی را می کشد .
دارای سیاست استبداد زده ای است که همیشه میباید یک پیشوا ؛ یک دیکتاتور ؛ یک سلطان ؛ و اگر خیلی پیشرفت کرد یک امام بر تارکش باشد .
جهان اسلامی  ؛جهان گریز از واقعیت هاست . سربلندی در ژرفا و پیشروی بسوی گذشته . چسبیدن به فرایافت ها و عادت های ذهنی شکست خورده و باطل و دراز کردن عمر آنها بیاری تاویل ؛ از ویژگی های جهان اسلامی است .
جهان اسلامی ؛ از لحظه آشنایی با فلسفه یونانی ؛ به گفتار نو سخن گفت :
عقل را از عنصر نقادش تهی کرد . به جبر نام اختیار داد .و به " مشیت  "؛ صفت " اراده آزاد " بخشید .
جهان اسلامی جهان تقدیس شده ای است که دست به ستون هایش نمیتوان زد . جهانی است محکوم به حفظ وضع موجود . آنها که در این جهان  در معنا و در صورت ؛ به جایی رسیده اند تا توانسته اند آن ستون ها را از زیر سقف جامعه بر داشته اند .
اسلام را بعنوان یک شیوه زندگی - و یک طرح سامان دادن جامعه - نمیتوان با تمدنی که بشریت به آن رسیده است و در کار هر چه پیش بردن آن است آشتی داد .
نمیتوان با اسلام تعریف شد اما آزاد اندیشید و به گستره توانایی های خود رسید
رهایی از جزم - هر جزمی - پیش شرط آزادی است ؛ و آزادی بزرگترین ارزش ها پس از زندگی است .
امرزش ؛ بمعنای رستگاری آنجهانی ؛ که برترین ارزش جامعه اسلامی است با همه تمدن جهانگیر امروزی در جنگ است .
انسان امروزی اما ؛ رستگاری اش را در همین جهان جستجو میکند و بجای آمرزش ؛ پویش خوشبختی را گذاشته است .
خوشبختی دیگر قلمروی انحصاری روحانیت و اشراف و شاهان نیست . توده های مردم نیز میخواهند خوشبخت باشند .
دیگر نمیتوان بنام ملکوت آسمانی ؛ مردم را در دوزخ زمینی نگهداشت .
تمدن اسلامی دوره خودش را داشته است و در تن هیچ مرده ای نمیتوان روح تازه دمید .
اینکه روشنفکران اسلامی نمیتوانند از آرمانی کردن تمدن باصطلاح اسلامی دست بشویند و فرصت تاریخی یگانه ای را که " تصادف مبارک " مینامند باز در عرصه همان تمدن جستجو میکنند دنباله همان گریز از واقعیت است .
تمدن اسلامی دویست سال است در حال عقب نشینی و وام گرفتن و تقلید از تمدن جهانی است .از تمدن اسلامی تا سده نوزدهم بصورت کم و بیش خالص آن میشد سخن گفت اما از آن تمدن چه چیزی باقی مانده است که تاب همین سده ای را که  وارد آن شده ایم بیاورد ؟
این تمدن اسلامی جز نفت و تروریسم چه دارد که به جهان بدهد ؟
تحول تاریخی هیچ قومی در شرایط آزمایشگاهی صورت نمیگیرد و هیچ قومی نمیتواند به پیامد های جایگاه جغرافیای سیاسی سر زمین خود تن در ندهد .اما میتواند با شناخت درست داده ها و آگاهی از منطق آن ؛ خود را بر وضعیت جغرافیایی سیاسی تحمیل کند .
اگر ما ایرانی ها میخواهیم از این سرنوشت ناشاد بدر آییم میباید حتی اگر جغرافیای مان را نمیتوانیم دست بزنیم ؛ از جهان معنوی خود مهاجرت کنیم . یعنی به جهان سوم پشت کنیم .از حوزه تفکر خاورمیانه ای بیرون بزنیم . و اسلام را نه بعنوان یک شیوه زندگی ؛ بلکه بعنوان یک رابطه مشخص فردی با آفریننده جهان در نظر بگیریم .
خاور میانه منطقه ماست و کاری با آن نمیتوانیم بکنیم . ولی ایران در این منطقه یک استثناست . همواره هم استثنا بوده است .
ما از دویست سال پیش هم اگر خود را با خاورمیانه ای های دیگر ؛ با شور بختان دیگر جهان اسلامی می سنجیدیم برای بهتر شدن و در گذشتن از آنها بود . از همانگاه ؛ اساسا به اروپا بعنوان سر مشق نگاه میکردیم .
نگاه خاورمیانه ای  - که در دوره کوتاهی ما را کوته بین کرد - جز مایه واپس ماندگی نبوده است
ما تاکی محکوم به آن هستیم که در یک تالاب سیاسی فرهنگی ؛ بنام شناسنامه ای که از فرط پوسیدگی به آن نمیتوان دست زد فرو برویم ؟
در شناسنامه خاور میانه ای ما ؛ هزار و چهار صد سال ستیز و رویارویی با این جهان رو به پایان ثبت است .بنا بر این واقعگرایی حکم میکند که هر چه زودتر خود را از حوزه تفکر خاورمیانه ای بیرون بکشانیم .

** نمیدانم نویسنده این مقاله کیست . امروز آنرا در میان یاد داشت هایم پیدا کردم و گفتم شما نیز بخوانیدش .

۷ بهمن ۱۳۹۴

بر میهن ما چه رفته است ؟**

دو ضربه به صورتم زد .میخواست در ماشین را باز کند و من را بیرون بکشد .وسط اتوبان .
از پنجره ماشین یقه ام را گرفته بود وپشت سر هم فحش میداد .
میگفت ک چرا به آن خانم آنطوری نگاه کردی ؟
فرصت نشد بگویم چون ناگهان پرید جلوی ماشین و من قصد بدی نداشتم .تنها چیزی که فرصت شد در لابلای ضرباتش به سر و صورتم بگویم این بود که : چرا میزنی ؟ چرا صحبت نمیکنی ؟
دو نفر بودند و هر کدام سه برابر من .نمونه مرد با غیرت ایرانی !نمونه همان مردانی که خودشان با کثافتکاری هایشان حق شان را از سکس میگیرند و ناگهان اما با نگاه بیجای غریبه ای به خواهرشان ؛  فرصتی برای عرض اندام می یابند برای نشان دادن غیرت مردانه شان .
بعد که خسته شدند لابد از نوازش صورت من ؛ پی کار خودشان رفتند .
سرم را آرام گذاشتم روی فرمان ماشین و داشتم از ظلمی که بمن کرده بودند می ترکیدم که با صدای بوق ماشین های عقبی یادم آمد آنها وسط اتوبان پیچیدند جلوی من و من الان وسط اتوبان ایستاده ام .
مابقی راه را بجایی که ما در آن زندگی میکنیم فکر کردم و به فرهنگش .به تیپ های مختلف مردمانش .به آمال شان ؛ و نحوه گذران زندگی مان .نمیدانم تجسم شما از این کشور بخت بر گشته چیست ؟ نمیدانم چه در سر دارید برای آینده این کشور غرقه در خون و حق کشی تاریخی . نمیدانم چه بر سر سر زمین حافظ و مولانا آمده است ؟ من اما دیگر هیچ امیدی ندارم .
چه فکر میکنید ؟ فکر میکنید چند نفر از جوانان ایرانی پای اینترنت می نشینند و به فردایی بهتر برای وطن شان فکر میکنند ؟  چند نفر کتابخوان داریم ؟ چند نفر هنرمند ؟ چند نفر هر زمان یکدیگر را می بینند با هم بحثی برای بهتر زندگی کردن میکنند ؟
این روز ها ؛ چند نفر حافظ که میخوانند شرمنده تاریخ میشوند ؟
چند نفر از درد دل مصدق و بغضی که با خودش برد خبر دارند ؟
چند نفر تاریخ بی دروغ کشورشان را میدانند ؟
من دیگر هیچ امیدی به این سر زمین ندارم .امیدی برای اصلاح فرهنگش . امیدی برای آداب دان شدن مردمانش .  امیدی برای آباد و آزاد شدنش ندارم .
شاید بر پیشانی تخت جمشید و دماوند نوشته شده باشد که این سر زمین در طول تاریخ ؛ رنگ آزادی و امنیت و آبادانی را نخواهد دید . همیشه آزادیخواهانش در زندانها خواهند پوسید .  همیشه قربانی دود تریاک و خمار و نشئه حقیقت باقی خواهند ماند .
من اما این روز ها دیگر هیچ امیدی به این سر زمین ندارم .  نه ثروتی میخواهم نه مقامی .  باور کنید فقط اندکی امید میخواهم برای فرو بردن نفس هایم .
امید را در چشم کسی نمی بینم این روز ها . روز هایی که حتی خورشید و ماه هم از روی عادت از شرق به غرب با هم عشقبازی میکنند .
من هیچ امیدی به این نفس های بی امید از روی عادت ندارم . میدانم اینها جزیی از زندگی است .اما زندگی کردن هم که نباید اینسان سخت باشد . میدانم زندگی پستی و بلندی دارد .اما آخر تا کی ؟ تا کی ما در قعر این دره بایستیم و به آفتاب خیره شویم ؟ آخر توی این مملکت دل مان به چه خوش باشد ؟  آب و هوای خوبش ؟ تکریم واحترام و منزلت اجتماعی ؟  در آمد کافی ؟  توزیع عادلانه ثروت ؟ عدم تبعیض ؟ خانه متری چند میلیون تومان ؟ تلفن ؟ اینترنت ؟ موبایل ؟ تلویزیون ؟ پارک ؟ سینما ؟ مدرسه ؟ دانشگاه ؟ اتوبان ؟
تا کی ؟ تا کی حاکمان دنیای مجازی باشیم و برای خودمان شهری خیالی بسازیم اما دنیای واقعیت برای مان جهنمی باشد ؟
تا کی بنویسیم از سر زمین ایده آل و رویایی مان در دنیای مجازی ؟ اما بیرون از خانه قانون جنگل حاکم باشد ؟ آخر خیال پردازی تا کی ؟......
**
- این نامه را یک جوان ایرانی برایم فرستاده است که من هم بی کم و کاست اینجا میگذارمش با این پرسش که : بر میهن ما چه رفته است ؟ 

آی .... واژه های سرخ رنگ

دوست شاعری داشتم که شانزده - هفده سالی است از او بی خبرم . نام شعری اش " پیوند " بود . نمیدانم در کجای جهان ایستاده است . بیست سال پیش که روزنامه خاوران را در شمال کالیفرنیا منتشر میکردیم هفته ای یکبار به دیدن مان میآمد و ترجمه هایش از شعر شاعران بومی امریکا ( سرخپوستان ) را بما میداد و ما هم چاپش میکردیم . میدانستم که زندگی زناشویی اش درآستانه فروپاشی است . میدانستم فرزندی دارد و جدایی از فرزندش او را از پا در خواهد آورد .
روزنامه خاوران پس از فراز و فرود های بسیار سر انجام به خاموشی گرایید و هریک از یاران خاوران نیز در غبار زمان و زمانه گم شدند .
سالی بعد ؛ پیوند به سراغم میآید .  به محل کارم میآید . آنجا که نارنج و ترنج میفروشیم . خسته و شکسته و در هم فرو هشته . انگار ده سالی پیر تر شده بود . ساعتی کنارم می نشیند . میگوییم و می شنویم و از زمانه ای میگوییم که کس را پروای جان و جهان آدمیان نیست .
پیوند ؛ کاغذ و قلمی بر میدارد و همانجا شعری برای من میسراید و میخواندش .
امروز این شعر را در میان یاد داشت ها و ورق پاره هایم یافتم . حیفم میآید نخوانیدش
کاشکی یکی هم پیدا میشد و از حال و روزگار " پیوند " خبری میداد .
------------

آی ... واژه های سرخ رنگ

( برای دوست نویسنده ام حسن رجب نژاد ) -

با خاطرات شکفته ی سال های رنگ رنگ
مردی کنار انبوه میوه ها :
میوه های زرد
میوه های سبز
میوه های سرخ رنگ
جار میزند
بر سر بازار نام و ننگ :
آی ... واژه های زرد
آی ...واژه های سبز
آی ...واژه های سبز و سرخرنگ .

دیکسن- روح الله پیریایی - نوامبر 1999


۳ بهمن ۱۳۹۴

ای ساقی

خواستم به سبک و سیاق پیشین امشب نیز چیزکی و طنزکی بنویسم .آمدم پای کامپیوتر و این شعر سایه را در یاد داشت هایم دیدم . گفتم چه بهتر بجای آسمان و ریسمان بهم بافتن ؛ این شعر را اینجا بگذارم که حدیث سرگشتگی های خود ماست :

شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی
نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی
من شکسته سبو چاره از کجا جویم ؟
که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی
صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز
ز دامنت نکشیدند دست ای ساقی
ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود
چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی
در این دو دم مددی کن مگر که بر گذریم
به سربلندی از این دیر پست ای ساقی
شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
بزن به شادی این غم پرست ای ساقی
چه خون که میرود اینجا ز پای خسته هنوز
مگو که مرد رهی نیست ؛ هست ای ساقی
روا مدار که پیوسته دلشکسته بود
دلی که " سایه " به زلف تو بست ای ساقی