دنبال کننده ها

۷ بهمن ۱۳۹۴

بر میهن ما چه رفته است ؟**

دو ضربه به صورتم زد .میخواست در ماشین را باز کند و من را بیرون بکشد .وسط اتوبان .
از پنجره ماشین یقه ام را گرفته بود وپشت سر هم فحش میداد .
میگفت ک چرا به آن خانم آنطوری نگاه کردی ؟
فرصت نشد بگویم چون ناگهان پرید جلوی ماشین و من قصد بدی نداشتم .تنها چیزی که فرصت شد در لابلای ضرباتش به سر و صورتم بگویم این بود که : چرا میزنی ؟ چرا صحبت نمیکنی ؟
دو نفر بودند و هر کدام سه برابر من .نمونه مرد با غیرت ایرانی !نمونه همان مردانی که خودشان با کثافتکاری هایشان حق شان را از سکس میگیرند و ناگهان اما با نگاه بیجای غریبه ای به خواهرشان ؛  فرصتی برای عرض اندام می یابند برای نشان دادن غیرت مردانه شان .
بعد که خسته شدند لابد از نوازش صورت من ؛ پی کار خودشان رفتند .
سرم را آرام گذاشتم روی فرمان ماشین و داشتم از ظلمی که بمن کرده بودند می ترکیدم که با صدای بوق ماشین های عقبی یادم آمد آنها وسط اتوبان پیچیدند جلوی من و من الان وسط اتوبان ایستاده ام .
مابقی راه را بجایی که ما در آن زندگی میکنیم فکر کردم و به فرهنگش .به تیپ های مختلف مردمانش .به آمال شان ؛ و نحوه گذران زندگی مان .نمیدانم تجسم شما از این کشور بخت بر گشته چیست ؟ نمیدانم چه در سر دارید برای آینده این کشور غرقه در خون و حق کشی تاریخی . نمیدانم چه بر سر سر زمین حافظ و مولانا آمده است ؟ من اما دیگر هیچ امیدی ندارم .
چه فکر میکنید ؟ فکر میکنید چند نفر از جوانان ایرانی پای اینترنت می نشینند و به فردایی بهتر برای وطن شان فکر میکنند ؟  چند نفر کتابخوان داریم ؟ چند نفر هنرمند ؟ چند نفر هر زمان یکدیگر را می بینند با هم بحثی برای بهتر زندگی کردن میکنند ؟
این روز ها ؛ چند نفر حافظ که میخوانند شرمنده تاریخ میشوند ؟
چند نفر از درد دل مصدق و بغضی که با خودش برد خبر دارند ؟
چند نفر تاریخ بی دروغ کشورشان را میدانند ؟
من دیگر هیچ امیدی به این سر زمین ندارم .امیدی برای اصلاح فرهنگش . امیدی برای آداب دان شدن مردمانش .  امیدی برای آباد و آزاد شدنش ندارم .
شاید بر پیشانی تخت جمشید و دماوند نوشته شده باشد که این سر زمین در طول تاریخ ؛ رنگ آزادی و امنیت و آبادانی را نخواهد دید . همیشه آزادیخواهانش در زندانها خواهند پوسید .  همیشه قربانی دود تریاک و خمار و نشئه حقیقت باقی خواهند ماند .
من اما این روز ها دیگر هیچ امیدی به این سر زمین ندارم .  نه ثروتی میخواهم نه مقامی .  باور کنید فقط اندکی امید میخواهم برای فرو بردن نفس هایم .
امید را در چشم کسی نمی بینم این روز ها . روز هایی که حتی خورشید و ماه هم از روی عادت از شرق به غرب با هم عشقبازی میکنند .
من هیچ امیدی به این نفس های بی امید از روی عادت ندارم . میدانم اینها جزیی از زندگی است .اما زندگی کردن هم که نباید اینسان سخت باشد . میدانم زندگی پستی و بلندی دارد .اما آخر تا کی ؟ تا کی ما در قعر این دره بایستیم و به آفتاب خیره شویم ؟ آخر توی این مملکت دل مان به چه خوش باشد ؟  آب و هوای خوبش ؟ تکریم واحترام و منزلت اجتماعی ؟  در آمد کافی ؟  توزیع عادلانه ثروت ؟ عدم تبعیض ؟ خانه متری چند میلیون تومان ؟ تلفن ؟ اینترنت ؟ موبایل ؟ تلویزیون ؟ پارک ؟ سینما ؟ مدرسه ؟ دانشگاه ؟ اتوبان ؟
تا کی ؟ تا کی حاکمان دنیای مجازی باشیم و برای خودمان شهری خیالی بسازیم اما دنیای واقعیت برای مان جهنمی باشد ؟
تا کی بنویسیم از سر زمین ایده آل و رویایی مان در دنیای مجازی ؟ اما بیرون از خانه قانون جنگل حاکم باشد ؟ آخر خیال پردازی تا کی ؟......
**
- این نامه را یک جوان ایرانی برایم فرستاده است که من هم بی کم و کاست اینجا میگذارمش با این پرسش که : بر میهن ما چه رفته است ؟ 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مصدق اون وسط چی کار می کرد؟

ارسال یک نظر