بمناسبت چهل و نهمین سالگرد خاموشی او
از : سوسن آزادی
*نیچه از زبان زرتشت میگوید : بسیاری بسیار دیر میمیرند و بسیاری بس زود ! آنکه خواهان نام است باید به وقت از افتخار و زندگی کنار گیرد و هنر دشوار به هنگام رفتن را به کار بندد . در مرگش هنوز باید جان و فضیلتش چون سرخی شفق گرد زمین تابان باشد .
این درست همان کاری است که فروغ کرد . در عنفوان جوانی و افتخار و شهرت و درست در دورانی که جان و فضیلتش بر گرد زمین تابان بود ؛ ناگهان به آنسوی دیوار زندگی شتافت .
فروغ هرگز از مرگ نهراسیده بود زیرا آنرا نیز مانند زندگی امری کاملا طبیعی میدانست . پیری از نظر او وحشتناک بود و عقیده داشت که هنرمند باید در جوانی و در اوج کار هنری خود بمیرد ! اما همواره آرزوی مرگی آنی و بدون درد داشت .
در گفتگوهایی که در دوران کودکی و نوجوانیش با خواهرش پوران داشت ؛ بیشتر از مرگ و برف و گل سپید روی قبر و ستاره ها و خدا حرف میزد . دوست داشت به جایی بالا تر از ستاره ها برود و خدا را ببیند . کنجکاوی او حد و مرزی نمی شناخت
قلبی به بزرگی تمام دنیا داشت و به همه مظاهر زندگی عشق میورزید . خیلی زود مثل همه دختران نوجوان عاشق شد و ازدواج کرد .ثمره این ازدواج تنها فرزندش کامیار بود .
از آنجاییکه تاب قفس نداشت تن به اسیری نداد .سر به دیوار زندان کوفت و عصیان کرد . پس از جدایی ؛ پسرش را از دیدار مادر محروم کردند و این درد هیچگاه فروغ را رها نکرد . مرگ نابهنگامش نیز این فرصت را از او گرفت که روزی با پسرش در این باره سخن بگوید .آرزو میکرد که تفاهمی میان شان ایجاد شود و کامیار او را چنانکه بود بشناسد .
فروغ پس از جدایی خود را یکسره در اختیار شعرش گذاشت " یار من شعر و دلدار من شعر "
در عرصه هنر ؛ کسی شدن بسیار مشکل است . سختی های بسیار سد راه هنرمند هستند که باید آنها را پشت سر بگذارد تا بتواند با هنرش آنچنان بیامیزد که با آن یگانه شود . بقول نیما ؛ پیر یوش " باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود " یا " تا نه داغی بیند کس به دوران نه چراغی بیند "
تقریبا همه شعرای نو پرداز نیما را به راهگشایی قبول دارند و بیشتر آنها از سبک او پیروی میکنند . فروغ نیز نیما را بسیار دوست میداشت و شعر او را بسیار میخواند و مدام از شعر نیما پر و خالی میشد . ولی او میخواست در خودش رشد کند و تحت تاثیر هیچکس قرار نگیرد .حتی نیما !
از میان شعرای نو پرداز به شاملو بیش از همه اعتقاد داشت و برای او احترام بسیار قائل بود . این دو ؛ گاهی ناگفته با هم مسابقه میدادند .و در این مسابقه گاه برد با فروغ بود و گاه با شاملو . فروغ اخوان را نیز بر صدر می نشانید ولی زبان شعری اخوان برایش نا آشنا و نا مفهوم بود . اما این باعث نمیشد که استحوان بندی زیبا و پیامی را که در شعر اخوان وجود داشت نستاید . سهراب سپهری را دوست میداشت و از لطافت و بیان احساسات پاک شعر او لذت میبرد ولی او را بیان کننده درد های اجتماع نمیدانست .
فروغ هنرمندی بود که در بسیاری از رشته های هنری خوش درخشید . در عرصه نقاشی و طراحی ؛ بازیگری در تئاتر و سینما ؛فیلم سازی و کار گردانی کارهای بسیار چشمگیری را ارائه داد ه بود که هر کدام از آنها به تنهایی بیانگر ذوق و استعداد شگرف او بود .
ولی شعر برایش مفری بود برای وسوسه های بسته اش ! چند هفته قبل از مرگش در جمعی خصوصی کفته بود : " من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم ؛ یا بی آنکه خطری را پیش کشند نادیده شان بگیرم ؛ گریزگاهی از شعر برای وسوسه های موذی ام نمی ساختم ؛ چرا که اشتغال هنری ام اذیت آنها را معتدل میکند ؛ اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی من است برای خواننده ای که در این گذرگاه پا می نهد زیان بخش نیست زیرا او نیز مفری برای وسوسه های ناگفته خود می یابد و برای مدتی از شر آنها می رهد "
چقدر این گفته اش به دلم می نشیند زیرا که حقیقتی است غیر قابل انکار !
شعرش جهانی شده بود و فیلم " خانه سیاه است " که در باره زندگی جذامیان و خواسته ها و آرزوهای آنها بود برنده جوایز بسیاری شد و در حد یک اثر بین المللی در آمد و فیلمسازان و کارگردانان و بطور کلی سینمای پیشرو جهان را وادار ساخت که او را با دیدگانی تحسین آمیز بنگرند و ارج و احترامی مافوق تصور برایش قائل بشوند . جوایزی که به او میدادند برایش حکم عروسک داشت زیرا فروغ خود رضایتی را که باید از کارش ببرد ؛ برده بود .
در یکی از نخستین جمله های این فیلم میگوید : " دنیا زشتی کم ندارد ؛ زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود ؛ اما آدمی چاره ساز است "
فروغ دیگر تنها به مردمان سرزمینش تعلق نداشت . جهانی او را میطلبید و ستایشش میکرد .
برنامه سازان تلویزیونی ؛ روزنامه نگاران ؛ شعرا ؛ نویسندگان ؛ فیلم سازان ایرانی و اروپایی همه و همه تلاش میکردند که با او گفتگو کنندو سر از کار و زندگی اش در آورند ؛ زیرا فروغ مثل دری بسته بود و گهگاه به این شعر نیما از منظومه مانلی اشاره میکرد که :
این ترا بس باشد
کاشنای رنجت
نه همه کس باشد "
روانشاد ایرج گرگین با او گفتگویی داشت که در یوتیوپ موجود است .
علی اکبر کسمایی ؛ اسلام کاظمیه ؛ مسعود فرزاد ؛ دکتر صدر الدین الهی نیز با او مصاحبه های جالبی کرده اند که با وجود طفره رفتن فروغ از دادن پاسخ های صریح ؛ باز بخشی از افکار او را بما می شناساند .
اسلام کاظمیه در مورد شعر فروغ نظراتی ابراز کرده بود که بسیار در خور تامل است . او معتقد بود که فروغ بسیار بسیار تحت تاثیر افکار عاشقانه و صوفیانه ادبیات شرق بوده و برای اثبات نظر خویش به این شعر از خواجه عبدالله انصاری اشاره میکند که میگوید :
در عشق تو ؛ من توام ؛ تو من باش
یک پیرهن است ؛ گو دو تن باش
اسلام کاظمیه معتقد است که این شعر در شعر فروغ استحاله یافته و در جایی که میگوید :
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
این دگر من نیستم ؛ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
با ربط دادن انسان و شعر ؛ مفاهیم خاص روزگار خویش را توصیف میکند .
آنچه مسلم است این است که فروغ به آنچه میگفت و می نوشت اعتقاد داشت و از اینکه خشم عده ای را بر انگیزاند باکی نداشت .
او جسجو گری بود که همواره به دنبال پاسخ پرسش های خود میگشت .:
" آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟ "
" آیا دو باره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ "
" آیا دو باره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟ "
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد ؟
و هزاران آیای دیگر ......
من شخصا فروغ را در حد رسالتی مافوق تصور قبول دارم . البته که این یک نظر کاملا شخصی است و بهیچوجه قصدی در کار نیست تا به دیگران تحمیل شود .
وقتی فروغ میگوید :
من حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است ؛ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ؛ به مادرم گفتم دیگر تمام شد ؛ گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد . شاید حقیقت آن دو دست جوان بود که زیر بارش یکریز برف مدفون شده" احساس میکنم همه چیز را پیش بینی میکرده است !!
فروغ در مصاحبه هایی که شرکت کرده جواب هایی آنچنان ظریف و آگاهانه داده است که انسان فکر میکند این پری شادخت آدمیزادان چه در مغزش میگذشته و از چه هوش خارق العاده ای بر خور دار بوده است .
من شخصا مصاحبه ای را که دکتر صدر الدین الهی روزنامه نگار برجسته منطقه خودمان در استودیوی گلستان فیلم با فروغ انجام داده است یکی از زیبا ترین و ظریف ترین مصاحبه هایی میدانم که هر دو طرف سعی کرده اند در نهایت رندی و صداقت حرف هایشان را باز گویند .
در این مصاحبه فروغ به دکتر الهی میگوید :
" زمانی بود وقتی شعر میگفتم احساس میکردم که چیزی به من اضافه میشود و حالا هر وقت شعر میگویم فکر میکنم چیزی از من کم میشود . یعنی من از خودم چیزی را می تراشم و به دست دیگران میدهم . یک وقتی بود که من خودم شعر های خود را مسخره میکردم ؛ اما حالا اگر کسی شعر مرا مسخره کند بسیار عصبانی میشوم ؛ برای اینکه خیلی دوستشان دارم . مدتها زحمت کشیدم که این غریبه وحشی را برای خودم رام کنم . با او در آمیزم و با هم در آمیخته شویم . آنچنانکه جدا کردن ما آسان نباشد ..."
فروغ عقیده داشت که از توی خاک همیشه نیرویی بیرون میآید که او را جذب میکند و به خود میخواند .تا جاییکه دلش میخواست با تمام چیزهایی که دوست دارد در زمین فرو برود در یک کل غیر قابل تبدیل حل شود ! عشق خود را در آنجا میدانست . آنجاییکه دانه ها سبز میشوند و ریشه ها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد
هاله غریب و متافیزیکی که گرد او موج میزند بسیار ترساننده و تفکر بر انگیز است
آیا این عجیب نیست که او درست در ساعت چهار بعد از ظهر 24 بهمن سال 1345در تصادف اتومبیل به بیرون پرت شده ؛ سرش به جدول کنار خیابان بخورد و با شکستگی جمجمه با مرگی آنی ( همانگونه که آرزو داشت ) مثل تیر شهاب به ابدیت بپیوندد .
بقول یدالله رویایی : آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است .
اینک شعری را که خواهرش پوران در سوک مرگ او سروده است برایتان می نویسم :
هفتمین ترنج
---------
در باغ سبز زندگی مادرم
روییده بود هفت ترنج طلایی
و مادر با هفت چشم پر از مهر
پاسدار خسته این باغ سبز بود
اما یک روز سرد زمستان
که چشم های مادر از خواب گرم شد
دیو سیاه مرگ
که در طلب زیبا پری سخنگوی شهر
از هفت بیابان گذشته بود
از ره فرا رسید و بی تامل
طلایی ترین ترنج باغ را از شاخه چید
فریاد چید چید مادر را ز خواب خوش پراند
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه
زیبا پری سخنگوی شهر را
با خود به عمق سیاهی کشانده بود
اکنون بیچاره مادرم
در زیر آن درخت پلاسیده
فریاد میزند : کو آن هفتمین ترنج ؟
وان هفتمین
در زیر خاک
پوسیده میشود
پوسیده میشود .
از : سوسن آزادی
*نیچه از زبان زرتشت میگوید : بسیاری بسیار دیر میمیرند و بسیاری بس زود ! آنکه خواهان نام است باید به وقت از افتخار و زندگی کنار گیرد و هنر دشوار به هنگام رفتن را به کار بندد . در مرگش هنوز باید جان و فضیلتش چون سرخی شفق گرد زمین تابان باشد .
این درست همان کاری است که فروغ کرد . در عنفوان جوانی و افتخار و شهرت و درست در دورانی که جان و فضیلتش بر گرد زمین تابان بود ؛ ناگهان به آنسوی دیوار زندگی شتافت .
فروغ هرگز از مرگ نهراسیده بود زیرا آنرا نیز مانند زندگی امری کاملا طبیعی میدانست . پیری از نظر او وحشتناک بود و عقیده داشت که هنرمند باید در جوانی و در اوج کار هنری خود بمیرد ! اما همواره آرزوی مرگی آنی و بدون درد داشت .
در گفتگوهایی که در دوران کودکی و نوجوانیش با خواهرش پوران داشت ؛ بیشتر از مرگ و برف و گل سپید روی قبر و ستاره ها و خدا حرف میزد . دوست داشت به جایی بالا تر از ستاره ها برود و خدا را ببیند . کنجکاوی او حد و مرزی نمی شناخت
قلبی به بزرگی تمام دنیا داشت و به همه مظاهر زندگی عشق میورزید . خیلی زود مثل همه دختران نوجوان عاشق شد و ازدواج کرد .ثمره این ازدواج تنها فرزندش کامیار بود .
از آنجاییکه تاب قفس نداشت تن به اسیری نداد .سر به دیوار زندان کوفت و عصیان کرد . پس از جدایی ؛ پسرش را از دیدار مادر محروم کردند و این درد هیچگاه فروغ را رها نکرد . مرگ نابهنگامش نیز این فرصت را از او گرفت که روزی با پسرش در این باره سخن بگوید .آرزو میکرد که تفاهمی میان شان ایجاد شود و کامیار او را چنانکه بود بشناسد .
فروغ پس از جدایی خود را یکسره در اختیار شعرش گذاشت " یار من شعر و دلدار من شعر "
در عرصه هنر ؛ کسی شدن بسیار مشکل است . سختی های بسیار سد راه هنرمند هستند که باید آنها را پشت سر بگذارد تا بتواند با هنرش آنچنان بیامیزد که با آن یگانه شود . بقول نیما ؛ پیر یوش " باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود " یا " تا نه داغی بیند کس به دوران نه چراغی بیند "
تقریبا همه شعرای نو پرداز نیما را به راهگشایی قبول دارند و بیشتر آنها از سبک او پیروی میکنند . فروغ نیز نیما را بسیار دوست میداشت و شعر او را بسیار میخواند و مدام از شعر نیما پر و خالی میشد . ولی او میخواست در خودش رشد کند و تحت تاثیر هیچکس قرار نگیرد .حتی نیما !
از میان شعرای نو پرداز به شاملو بیش از همه اعتقاد داشت و برای او احترام بسیار قائل بود . این دو ؛ گاهی ناگفته با هم مسابقه میدادند .و در این مسابقه گاه برد با فروغ بود و گاه با شاملو . فروغ اخوان را نیز بر صدر می نشانید ولی زبان شعری اخوان برایش نا آشنا و نا مفهوم بود . اما این باعث نمیشد که استحوان بندی زیبا و پیامی را که در شعر اخوان وجود داشت نستاید . سهراب سپهری را دوست میداشت و از لطافت و بیان احساسات پاک شعر او لذت میبرد ولی او را بیان کننده درد های اجتماع نمیدانست .
فروغ هنرمندی بود که در بسیاری از رشته های هنری خوش درخشید . در عرصه نقاشی و طراحی ؛ بازیگری در تئاتر و سینما ؛فیلم سازی و کار گردانی کارهای بسیار چشمگیری را ارائه داد ه بود که هر کدام از آنها به تنهایی بیانگر ذوق و استعداد شگرف او بود .
ولی شعر برایش مفری بود برای وسوسه های بسته اش ! چند هفته قبل از مرگش در جمعی خصوصی کفته بود : " من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم ؛ یا بی آنکه خطری را پیش کشند نادیده شان بگیرم ؛ گریزگاهی از شعر برای وسوسه های موذی ام نمی ساختم ؛ چرا که اشتغال هنری ام اذیت آنها را معتدل میکند ؛ اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی من است برای خواننده ای که در این گذرگاه پا می نهد زیان بخش نیست زیرا او نیز مفری برای وسوسه های ناگفته خود می یابد و برای مدتی از شر آنها می رهد "
چقدر این گفته اش به دلم می نشیند زیرا که حقیقتی است غیر قابل انکار !
شعرش جهانی شده بود و فیلم " خانه سیاه است " که در باره زندگی جذامیان و خواسته ها و آرزوهای آنها بود برنده جوایز بسیاری شد و در حد یک اثر بین المللی در آمد و فیلمسازان و کارگردانان و بطور کلی سینمای پیشرو جهان را وادار ساخت که او را با دیدگانی تحسین آمیز بنگرند و ارج و احترامی مافوق تصور برایش قائل بشوند . جوایزی که به او میدادند برایش حکم عروسک داشت زیرا فروغ خود رضایتی را که باید از کارش ببرد ؛ برده بود .
در یکی از نخستین جمله های این فیلم میگوید : " دنیا زشتی کم ندارد ؛ زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود ؛ اما آدمی چاره ساز است "
فروغ دیگر تنها به مردمان سرزمینش تعلق نداشت . جهانی او را میطلبید و ستایشش میکرد .
برنامه سازان تلویزیونی ؛ روزنامه نگاران ؛ شعرا ؛ نویسندگان ؛ فیلم سازان ایرانی و اروپایی همه و همه تلاش میکردند که با او گفتگو کنندو سر از کار و زندگی اش در آورند ؛ زیرا فروغ مثل دری بسته بود و گهگاه به این شعر نیما از منظومه مانلی اشاره میکرد که :
این ترا بس باشد
کاشنای رنجت
نه همه کس باشد "
روانشاد ایرج گرگین با او گفتگویی داشت که در یوتیوپ موجود است .
علی اکبر کسمایی ؛ اسلام کاظمیه ؛ مسعود فرزاد ؛ دکتر صدر الدین الهی نیز با او مصاحبه های جالبی کرده اند که با وجود طفره رفتن فروغ از دادن پاسخ های صریح ؛ باز بخشی از افکار او را بما می شناساند .
اسلام کاظمیه در مورد شعر فروغ نظراتی ابراز کرده بود که بسیار در خور تامل است . او معتقد بود که فروغ بسیار بسیار تحت تاثیر افکار عاشقانه و صوفیانه ادبیات شرق بوده و برای اثبات نظر خویش به این شعر از خواجه عبدالله انصاری اشاره میکند که میگوید :
در عشق تو ؛ من توام ؛ تو من باش
یک پیرهن است ؛ گو دو تن باش
اسلام کاظمیه معتقد است که این شعر در شعر فروغ استحاله یافته و در جایی که میگوید :
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
این دگر من نیستم ؛ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
با ربط دادن انسان و شعر ؛ مفاهیم خاص روزگار خویش را توصیف میکند .
آنچه مسلم است این است که فروغ به آنچه میگفت و می نوشت اعتقاد داشت و از اینکه خشم عده ای را بر انگیزاند باکی نداشت .
او جسجو گری بود که همواره به دنبال پاسخ پرسش های خود میگشت .:
" آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟ "
" آیا دو باره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ "
" آیا دو باره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟ "
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد ؟
و هزاران آیای دیگر ......
من شخصا فروغ را در حد رسالتی مافوق تصور قبول دارم . البته که این یک نظر کاملا شخصی است و بهیچوجه قصدی در کار نیست تا به دیگران تحمیل شود .
وقتی فروغ میگوید :
من حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است ؛ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ؛ به مادرم گفتم دیگر تمام شد ؛ گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد . شاید حقیقت آن دو دست جوان بود که زیر بارش یکریز برف مدفون شده" احساس میکنم همه چیز را پیش بینی میکرده است !!
فروغ در مصاحبه هایی که شرکت کرده جواب هایی آنچنان ظریف و آگاهانه داده است که انسان فکر میکند این پری شادخت آدمیزادان چه در مغزش میگذشته و از چه هوش خارق العاده ای بر خور دار بوده است .
من شخصا مصاحبه ای را که دکتر صدر الدین الهی روزنامه نگار برجسته منطقه خودمان در استودیوی گلستان فیلم با فروغ انجام داده است یکی از زیبا ترین و ظریف ترین مصاحبه هایی میدانم که هر دو طرف سعی کرده اند در نهایت رندی و صداقت حرف هایشان را باز گویند .
در این مصاحبه فروغ به دکتر الهی میگوید :
" زمانی بود وقتی شعر میگفتم احساس میکردم که چیزی به من اضافه میشود و حالا هر وقت شعر میگویم فکر میکنم چیزی از من کم میشود . یعنی من از خودم چیزی را می تراشم و به دست دیگران میدهم . یک وقتی بود که من خودم شعر های خود را مسخره میکردم ؛ اما حالا اگر کسی شعر مرا مسخره کند بسیار عصبانی میشوم ؛ برای اینکه خیلی دوستشان دارم . مدتها زحمت کشیدم که این غریبه وحشی را برای خودم رام کنم . با او در آمیزم و با هم در آمیخته شویم . آنچنانکه جدا کردن ما آسان نباشد ..."
فروغ عقیده داشت که از توی خاک همیشه نیرویی بیرون میآید که او را جذب میکند و به خود میخواند .تا جاییکه دلش میخواست با تمام چیزهایی که دوست دارد در زمین فرو برود در یک کل غیر قابل تبدیل حل شود ! عشق خود را در آنجا میدانست . آنجاییکه دانه ها سبز میشوند و ریشه ها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد
هاله غریب و متافیزیکی که گرد او موج میزند بسیار ترساننده و تفکر بر انگیز است
آیا این عجیب نیست که او درست در ساعت چهار بعد از ظهر 24 بهمن سال 1345در تصادف اتومبیل به بیرون پرت شده ؛ سرش به جدول کنار خیابان بخورد و با شکستگی جمجمه با مرگی آنی ( همانگونه که آرزو داشت ) مثل تیر شهاب به ابدیت بپیوندد .
بقول یدالله رویایی : آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است .
اینک شعری را که خواهرش پوران در سوک مرگ او سروده است برایتان می نویسم :
هفتمین ترنج
---------
در باغ سبز زندگی مادرم
روییده بود هفت ترنج طلایی
و مادر با هفت چشم پر از مهر
پاسدار خسته این باغ سبز بود
اما یک روز سرد زمستان
که چشم های مادر از خواب گرم شد
دیو سیاه مرگ
که در طلب زیبا پری سخنگوی شهر
از هفت بیابان گذشته بود
از ره فرا رسید و بی تامل
طلایی ترین ترنج باغ را از شاخه چید
فریاد چید چید مادر را ز خواب خوش پراند
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه
زیبا پری سخنگوی شهر را
با خود به عمق سیاهی کشانده بود
اکنون بیچاره مادرم
در زیر آن درخت پلاسیده
فریاد میزند : کو آن هفتمین ترنج ؟
وان هفتمین
در زیر خاک
پوسیده میشود
پوسیده میشود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر