دنبال کننده ها

۲ دی ۱۳۹۲

زمین لرزه ....

پرسید :  اسمت چیست ؟ 
گفت : هیبت الله !
پرسید : راستی راستی اسمت هیبت الله است یا میخواهی ما را بترسانی ؟ 
حالا حکایت ماست .
دو سه روزی است وقتی  سر صبحی میآییم پای کامپیوتر مان ؛  می بینیم روی صفحه کامپیوتر مان  چراغ قرمز رنگی  هی خاموش و روشن میشود و هشدار میدهد که : آقای فلانی ! همین حالا که شما پای کامپیوتر نشسته اید زلزله ای بقدرت 2/8 ریشتر  شهر شما را لرزانده است .
ما که سی سال است در کالیفرنیا به این بجنبان و برقصان ها و لرزه ها و پس لرزه های زمین و همچنین به زلزله های پنج ریشتری و هفت ریشتری عادت کرده ایم سری می جنبانیم و میگوییم :  ما را ز سر بریده میترسانی جناب آقا یا سرکار خانم کامپیوتر ؟؟

۱ دی ۱۳۹۲

با رودکی ....

ما امروز توی محل کارمان  داشتیم شعر های حضرت رودکی را میخواندیم . 
این را هم بگوییم  ما هر وقت دل مان میگیرد و میخواهیم سر به تن مان نباشد ؛ می نشینیم گوشه ای و شعر میخوانیم .  حافظ میخوانیم .  مولانا میخوانیم . شاملو میخوانیم . اخوان میخوانیم . ناصر خسرو میخوانیم . شفیعی کدکنی میخوانیم . 
از بس سرمان توی کتاب است  این چشم بی صاحاب مانده مان هم انگاری یواش یواش دارد کور میشود .  هی میرویم عینک مان را عوض میکنیم بلکه افاقه ای بشود .
زن مان میگوید : آخر تو چه جور شوهری هستی ؟  یا سرت توی کتاب است ؛ یا در حال نوشتن هستی ؛ یا پای کامپیوتری ...( البته خودشان هم مدام پای فیس بوک هستند و بجای چلوکباب و جوجه کباب بما آش اشکنه میدهند یا کباب سوخته ! )
باری ؛ امروز نوبت جناب آقای رودکی بود .شاعری که به گمان ما هزار سال قبل از آنکه آقای خورخه لوییس بورخس عنوان " بینا ترین نابینای جهان " را از آقای گیله مرد بگیرد ؛ بینا ترین نابینای جهان بوده و هست .
ها ! چی میخواستیم بگوییم ؟ میخواستیم بگوییم امروز که نخستین روز زمستان است و به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین  -  گرمای هوا در ولایت مان در شمال کالیفرنیا به 57 درجه فارنهایت - یعنی چهارده درجه سانتیگراد - رسیده  ؛ ما داشتیم شعر رودکی میخواندیم و توی حال و هوای خودمان بودیم 
این شعر آمد و حال مان را جا آورد . بخوانید : 
 شاد بوده ست از این جهان هرگز ؟
هیچکس ؟ تا از او تو باشی شاد ؟ 
داد دیده ست از او به هیچ سبب 
هیچ فرزانه ؟  تا تو بینی داد ؟؟!!
نه ! نه رودکی جان ! انگار تا دنیا دنیاست  ابلهان و سفیهان و ناکسان شادند ؛ و دل فرزانگانی چون تو و حافظ و دیگران خون .
_______________

**بعد التحریر : ما هم یواش یواش داریم فیلسوف میشویم ها !!! 

۳۰ آذر ۱۳۹۲

ما عقل معاش نداریم ...!!

یک حجت الاسلام به این گندگی (اندازه یک شتر ) شده است استاندار قم .
وقتیکه ما داشتیم سوابق مبارزات انقلابی ایشان را به نقل از یکی از خبرگزاری های بسیار معتبر قم و توابع میخواندیم ؛ دیدیم نوشته است این آقای حجت الاسلام در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد ! - یکی دو بار ترسان و لرزان در یکی دو تا از راه پیمایی ها شرکت کرده و و یواشکی زیر لب - طوریکه در و دیوار نشنود -  دو سه تا الله اکبر و فلانی رهبر گفته است و حالا به پاداش این جانفشانی های انقلابی ! شده است استاندار قم !
وقتیکه این خبر را خواندیم  به خودمان گفتیم : بخشکی شانس ! آخر این هم شد شانس که ما داریم ؟  ما هم اگر در دوره آن خدا بیامرز ؛ بجای شلنگ تخته انداختن در فرنگستان میآمدیم ایران و همراه عمه جان مان  در یکی دو تا از این راه پیمایی ها خودی نشان میدادیم حالا اگر وزیر و وکیل نشده بودیم دستکم استاندار اردبیل میشدیم و یک ریش فرد اعلا هم داشتیم به این پهنی !
بیخود نیست که مادر خدا بیامرزمان همیشه میگفت : پسر جان ! تو عقل معاش نداری !

۲۶ آذر ۱۳۹۲

ما از گیله مردی خلع شدیم ....

آقا ! ما سالهای سال ؛ اینجا توی ولایت مان کدخدای دهی بودیم .کلی کیا بیا داشتیم و نان و بوقلمون میل میفرمودیم !
یکباره سر و کله آقای آرنولد لند هور پیدا شد و ما را از کدخدایی خلع فرمودند و نان ما را آجر !!
تازگی ها هم یک آقای بسیار محترمی ! یک فقره دشنام نامه فرد اعلا برای مان فرستاده و ضمن اینکه زنده و مرده و جد و آبای مان را توی گور لرزانده اند ما را از  " گیله مردی " خلع فرموده و نوشته اند که آدم یک لاقبای فضول نخود هر آشی مثل ما حق ندارد خودش را گیله مرد بداند !!
راستش ما میدانیم چه هیزم تری به آقای آرنولد لند هور فروخته ایم و لاجرم از کدخدایی معزول شده ایم اما نمیدانیم چه هیزم تری به این آقای همولایتی فروخته ایم که ما را از داشتن لقب پر افتخار گیله مردی معزول فرموده اند .
حالا چون هم از حلوای قم و هم از شوربای کاشان محروم مانده ایم چطور است خودمان را گیله مرد ینگه دنیایی بدانیم ؟  ها ؟ به گاو و گوسفند کسی که آسیب نمی رساند ؟ 

۲۳ آذر ۱۳۹۲

هوای بارانی

آقا ! والله شوخی نمیکنم ها !!  امروز از رادیو شنیدم که یک آقای امریکایی که برای گذراندن تعطیلات  به یکی از جزایر کاراییب رفته بود از دولت محلی آن سامان به دادگاه شکایت کرده و خواسته است کلیه  پول هایی را که در این سفر خرج کرده است به او باز گردانده شود .
دلیل ؟
- هیچی ؛ این آقای محترم میگوید چون در روزهای تعطیلاتش هوا بارانی بوده و ایشان نتوانسته اند از تعطیلات شان لذت ببرند دولت محلی آن جزیره باید به او خسارت پرداخت کند !!!
حالا که اینطوری شده ما هم یادمان باشد از استانداری گیلان به دادگاه شکایت کنیم و چند میلیون تومانی خسارت بگیریم چونکه ما هم در آن سه چهار سالی که در رشت بودیم یا همه اش بارانی بود یا چکه !!

۲۱ آذر ۱۳۹۲

سید اولاد پیغمبر .....

هفتاد سالی داشت .. همکارمان در رادیو تبریز بود . 
میگفت : سید طباطبایی هستم !
میگفتم : سید طباطبایی یعنی چه ؟ 
میگفت : سید اولاد پیغمبر!! و قاه قاه میخندید .
صبح ها ؛ وقتی به رادیو میآمد هنوز مست بود .. مست بود و شنگول . نمیدانستم شب گذشته چند بطری ودکا را توی خندق بلا ریخته است . تا مرا میدید میگفت : آقای گیله مرد کبریت نزنی ها !1
میگفتم : چرا ؟ 
میگفت : آتیش میگیرم .
ظهر که میشد . بعد از پخش اذان ؛ میرفت توی استودیو ؛ برنامه مذهبی رادیو را اجرا میکرد . همچنان مست بود این سید اولاد پیغمبر !!

۱۹ آذر ۱۳۹۲

آقای میلیونر .....

آقا ! ما یک رفیقی داشتیم که توی سانفرانسیسکو راننده تاکسی بود . از آن بچه های با مرام بود .   چون میدانست من موسیقی آذربایجانی دوست دارم هر وقت مرا میدید یکی دو تا سی دی بمن میداد و میگفت : قارداش ! برو حال کن !
این رفیق ما  ده - دوازده سال پیش یکباره آب شد و توی زمین فرو رفت .من با خودم میگفتم یعنی بلایی بسرش آمده ؟ نکند کشته شده باشد ؟ یعنی به ایالت دیگری کوچیده ؟ ایدز گرفته و مرده ؟ بر گشته ایران ؟ آخر چه بلایی بسرش آمده که انگاری دود شده و بهوا رفته است ؟ خلاصه اینکه ده دوازده سال ما مدام بفکرش بودیم و دست مان هم به عرب و عجمی بند نبود .  
تا اینکه پریشب ها که داشتم ایمیل هایم را میخواندم دیدم یک نامه بالا بلندی برایم آمده که نه نام دارد و نه نشانی . نوشته بود : 
قارداش ! دلم برایت خیلی تنگ شده . کاشکی میتوانستم ببینمت . اما نمی توانم . فقط میخواهم به اطلاعت برسانم که من نمرده ام و زنده ام . دوازده سال پیش بلیط من ده میلیون دلار برنده شد  . اما این پول باد آورده بجای اینکه قاتق نانم بشود بلای جانم شد . با وجودی که نصف این پول را به فامیل و دوستان بخشیدم اما آنچنان بلایی بسرم آوردند که مجبور شدم به شهری دور دست پناه ببرم تا از شر مزاحمت های فامیل در امان بمانم .  کاشکی بلیط من هرگز برنده نمیشد و من همچنان در سانفرانسیسکو راننده تاکسی میبودم . دلم برایت تنگ شده قارداش !

۱۸ آذر ۱۳۹۲

از علائم ظهور .....

با رفیقم ممد آقا رفته بودیم ناهار بخوریم .
گفت : میدانی حسن جان ؟ من دیگر راستی راستی  باورم شده است که که حضرت امام زمان بزودی ظهور خواهد کرد !!
نزدیک بود لقمه توی گلویم گیر کند . 
گفتم : چی فرمودین ممد آقا ؟
گفت : همین روز هاست که امام زمان ظهور خواهد کرد !
پرسیدم : خواب نما شده ای ممد آقا ؟ 
گفت : این دوست مان آقا جواد برای اولین بار به تلفن مان جواب داده است و این از علائم ظهور امام زمان است !!

۱۷ آذر ۱۳۹۲

هم چوب و هم پیاز ...

آقا ! هوا که خیلی سرد میشود آدمیزاد هم فکر های عجیب غریبی به سرش میزند . اصلا فیلسوف میشود !  (بهمین خاطر است که همه فیلسوفان بزرگ از مناطق سرد سیر بر خاسته اند .)
ما هم امروزفیلسوف شده بودیم و داشتیم با خودمان چنین میگفتیم :
1- رفتیم امریکایی ها را گروگان گرفتیم و آنهمه داد و قال راه انداختیم ؛ دست آخر هم چوب را خوردیم هم پیاز را
2- رفتیم کربلا را بگیریم صد ها هزار نفر را به کشتن دادیم سرانجام هم جام زهر را خوردیم ؛ هم چوب و هم پیاز را
3_ رفتیم بساط هسته ای و هسته بازی راه انداختیم . میلیارد ها دلار پول بی زبان ملت فلکزده را توی جیب روس و پروس و چین و ماچین ریختیم ؛ بعدش مجبور شدیم نه تنها هم چوب و هم پیاز را نوش جان بفرماییم بلکه پس از سی و چند سال شعر و شعار پسر خاله استکبار و نمیدانم امپریالیسم و اینها در آمدیم !!
حالا سئوال فیلسوفانه ما این است که : مگر حضرت باریتعالی که هم رحیم است و هم رحمان است چرا یک جو عقل - حتی به اندازه یک خر - توی کله مبارک مان نگذاشته است ؟؟ 

۱۶ آذر ۱۳۹۲

آقای بخاری ......

آقا ! امرروز استخوان هایمان چایید ! اگرچه آسمان کالیفرنیا  آبی و آفتابی بود اما چنان سوز سردی میآمد که ما را بیاد سرمای بی پیر مراغه انداخت .
چهل و چند سال پیش ؛ ما در مراغه  - در پادگان رضا پاد - دوره سربازی مان را میگذراندیم .( انوقت ها میگفتند خدمت نظام ؛ لابد حالا میگویند خدمت نظام اسلامی ! ) قرار بود جناب سروان بشویم !
صبحها ؛ کله سحر ؛ توی آن سرمای بی پیر باید میرفتیم مراسم صبحگاه و بجان اعلیحضرت همایونی بزرگ ارتشتاران و خاندان جلیل سلطنت ! دعا میکردیم ( انگاری دعا هامان مستجاب نشد !) . من آنوقت ها لاجون و ریزه میزه بودم . راستش مردنی بودم .  گاهگداری خودم را به بیماری و موش مردگی میزدم بلکه از شر مراسم صبحگاهی خلاص بشوم اما یک جناب سروان پدر سوخته گامبوی هفت خط لات چاله میدانی داشتیم که بهیچ وجه نمیشد سرش شیره مالید . مار خورده بود و افعی شده بود .
وقتی میآمدیم توی آسایشگاه خودم را به یک بخاری مافنگی که گوشه ای میسوخت می چسباندم و از جایم تکان نمی خوردم . بهمین خاطر بچه ها اسمم را گذاشته بودند آقای بخاری !!
شب ها هم با پالتو و پوتین و هزار تا زلم زیمبوی دیگر می خوابیدم اما همچنان استخوان هایم می چایید !
آقا ! ما هم از سرما می ترسیم هم نفرت داریم  . دو سه سال پیش توی ماه فوریه رفته بودیم دبی .چند روزی دبی ماندیم و بعدش رفتیم پاریس .
آقا ! چنان سرمایی بود که گفتیم صد رحمت به سرمای مراغه .نه تنها استخوان های مان بلکه دل و روده مان هم چاییده بود . رفتیم سه چهار تا استکان ویسکی خوردیم و خودمان را از برحمت خدا رفتن نجات دادیم !
حالا یکی دو روزی است که کالیفرنیا هم شده است عینهو مراغه .
امشب برویم خانه پای شومینه مان بنشینیم و دو سه تا استکان ویسکی بخوریم بلکه استخوان مان کمی گرم بشود و این سرمای بی پیر از جان مان برود . . بسلامتی شما البته !
مرده شور هر چه زمستان را ببرد .!!

( از یاد داشت های گیله مردی که چاییده بود )