دنبال کننده ها

۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

تو دیوانه تری .....

دوستم پرویز میگوید :  نوه ام از من می پرسد : تو بزرگ تری یا بابام ؟
میگویم : اینکه معلومه عزیز جان ! من از بابات بزرگ ترم
میگوید : این را میدانستم
می پرسم : از کجا میدانستی ؟
میگوید : آخر تو از بابام دیوانه تری !!

۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

غریب در وطن ....!!

امروز نمیدانم چرا یکباره به یاد سی سال پیش افتادم .
سی سال پیش  - پس از آن گریز ناگزیر -  یک روز بارانی در یک خیابان خلوت پر درخت در بوئنوس آیرس  قدم میزدم .
برای خودم شعر شاملو را زمزمه میکردم و بخودم میگفتم : عجب غربت غریبی ! نه کسی را میشناسم ؛ نه زبان شان را بلدم ؛ نه از امروز و فردایم با خبرم  و نه هیچ تنابنده ای مرا میشناسد .
یکباره بیتی از حافظ بیادم آمد و آنرا زمزمه کردم :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من که بجز باد نیست دمسازم
حالا از خودم می پرسم : چرا حافظ چنین شعری سروده است ؟  یعنی او در وطن خود غریب افتاده بود ؟
لابد من در بوئنوس آیرس غریب جغرافیایی بودم و حافظ در شیراز غریب فرهنکی ؟؟!!

۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

شاهکار خلاصه نویسی .....

برخی از نویسندگان ما ؛ پر گو و بیهوده گو هستند . آنچنان پرگویی و دراز نویسی و بیهوده گویی میکنند که آدمیزاد عطای کتاب شان را به لقای شان می بخشد .
اینها عینهو مرحوم مبرور میرزا مهدی خان استرابادی - منشی نادرشاه و نویسنده کتا ب "  - دره نادری " را میمانند که اگر چه خودش شاهد عینی  بسیاری از رویدا دهای وحشتبار زمان حکومت نادر شاه بوده است ؛ اما در این کتاب هفتصد صفحه ای بجای بیان حقایق تاریخی و بر شمردن علل عصیان مردم ؛ با الفاظی پر طمطراق به مدیحه سرایی و چاپلوسی پرداخته بطوری که باید بکمک رمل و اسطرلاب و لغتنامه های ترکی و عربی و فارسی کتابش را خواند و فهمید که مثلا چرا اسب حضرت نادر شاه  - یعنی پادشاهی که یکی از هنرهایش کندن چشم بینوایان و ساختن کله منار بوده است - در فلان روز و فلان ساعت  سکندری رفته است .
اما ؛ نغز گویی  و گزیده گویی را می توان از مرحوم قائممقام فراهانی آموخت . به این دو سه سطری که قائممقام نوشته است توجه بفرمایید تا ببینید خلاصه نویسی و مرصع نویسی چیست .
مرحوم قائممقام در یک نامه دو خطی به انبار دار ؛ برای زن نیازمندی مقداری گندم حواله کرده است  . در این دو سطر ؛ هم هنر نویسندگی خود را تمام و کمال نشان داده و هم نام همه حبوبات را هنرمندانه بکار برده است .
نامه این است :

"....انبار پناها ! ارزنی آمد مرجمک نام ؛ نخودش آمد ؛ ماش فرستادیم ؛ برنج اش میاور ؛ گندمش ده ؛ که جو جو بکار است ...."
یعنی اینکه : آقای انبار دار ! اگر زنی بنام مرجمک آمد ( مرجمک در ترکی بمعنای عدس است ) خود سرانه نیامده ؛ ما او را فرستادیم ؛ آزارش نده ؛ گندمش ده ....."

به این میگویند هنر نویسندگی

۳۱ فروردین ۱۳۹۲

پستان اسفنجی ....!!

....یک روز که مرا از زندان به دادگاه میبردند ؛میان یک مامور زن و شوفر نشسته بودم  " راننده دنده را چنان عوض میکرد که دستش به سینه ام بخوره .هیچی نگفتم تا رسیدیم . وقتی در رو باز کرد و پیاده شدیم ؛ دست کردم تو سینه ام و اسفنج هایی رو که میذاشتم سینه ها پر و پیمون بشن ( مد بود اونوقتا ) در آوردم . دادم به شوفره و گفتم : با اینا بازی کن تا من بر گردم ! 
قیافه راننده تماشایی بود . 
( از حرف های شادروان راضیه شعبانی )

- راضیه شعبانی که چندی پیش در سن 88 سالگی در گذشت ؛ نخستین زن زندانی سیاسی تاریخ معاصر ما بود .
او زنی بود که از آغاز جوانی پا به میدان مبارزه گذاشت و از 21 سالگی تا 27 سالگی اش را در زندان شاه گذراند .
او میگوید : شبی حالم چنان خراب بود که صدای پای مرگ را می شنیدم  " گفتم : راضیه ! حالا که داری میری درست حسابی برو ! نیم بطر ودکا تو خونه داشتم و چند تا آبجو . قاطی کردم و رفتم بالا !تو رختخواب دراز کشیدم .سرم گرم شد و پرواز کردم .  رفتم تو ابرها ! وقتی چشمم را باز کردم ظهر شده بود . دور و برم رو نگاه کردم .بلند شدم . زنده بودم . توپ توپ !!"

۳۰ فروردین ۱۳۹۲

سگ خودت باش ...!!

میگویند : روزی سگی داشت تو چمن علف میخورد . سگ دیگری از کنار چمن گذشت . چون این منظره را دید ایستاد .{ آخر ندیده بود سگ علف بخورد }
ایستاد و با تعجب گفت : " اوی ! تو کی هستی ؟ چرا علف میخوری ؟ " 
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت : 
- :  " من ؟ من سگ قاسم خان هستم ! " 
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت : 
-  " سگ حسابی ! تو که علف می خوری ؛ دیگه چرا سگ قاسم خان ؟  اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان ؟ سگ خودت باش !!

" از کتاب " زمستان بی بهار " --ابراهیم یونسی 

** حالا حکایت ملت ماست 

۲۸ فروردین ۱۳۹۲

چه دریا دلانی ؟؟

شیخ فرید الدین عطار نیشابوری  در کتاب " تذکره الاولیا "  از قول یکی از همعصران عارف پیشه خود  -ابو محمد جریری - نکته ای را در توصیف روزگار خیام ( قرن پنجم هجری ) نقل میکند که خواندنی است .
عطار از قول ابو محمد جریری  می نویسد : 

در قرن اول ؛ معاملت به " دین " کردند . چون برفتند آنهم برفت .
در قرن دوم معاملت به " وفا " کردند . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن سوم معاملت به " مروت " کردند  . چون برفتند آنهم برفت 
در قرن دیگر معاملت به " حیا " کردند . چون برفتند آن حیا نماند  . 
و اکنون ؛ مردمان چنان شده اند که معاملت خود به " هیئت "  و " هیبت " کنند .

بدینسان ؛ دوران خیام عصری بود که در آن تنها هیئت های مزین اشراف  و هیبت های سهمگین زورمندان ؛ وسیله پیروزی در معاملت بود .
آیا این عصر به زمان و زمانه ما شباهت تام و تمام ندارد ؟ 
و براستی  زهره شیر میخواهد در چنان عصر پر هول و هیبتی ؛ شعری اینچنین سرودن  : 

گویند بهشت و حور و کوثر باشد - جوی می و شیر و شهد و شکر باشد 
پر کن قدح باده و بر دستم نه  - نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد 
-------
گویند کسان بهشت با حور خوش است  - من میگویم که آب انگور خوش است 
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار - آواز دهل شنیدن از دور خوش است 
____
چه دریا دلانی در میهن ما زیسته و سر بخاک نیستی نهاده اند . 
یادشان هماره گرامی باد .

۲۴ فروردین ۱۳۹۲

آقای خان در چاه .....

.....یک وقت چاه مستراحی ریزش کرده بود و خانی افتاده بود توی چاه .
مردم لب چاه جمع شدند . نگاه کردند . گوش دادند . خوب که گوش دادند ؛ دیدند مثل اینکه صدایی میآید .
صدا زدند . جواب داد . طوریش نشده بود . طناب انداختند . طناب را کشیدند . . ولی طناب خالی بالا آمد .
گفتند : مگر دست هایت طوری شده ؟
گفت : نه !
گفتند : پس چرا طناب را نگرفتی ؟
گفت : آخر دست هایم را زده ام به کمرم .!
گفتند : خوب ؛ از کمرتان برشان دارید .
گفت : آخر اگر دست هایم را از کمرم بردارم ؛ از
 خانی می افتم .
از کتاب : زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی


۲۳ فروردین ۱۳۹۲

این آمریکایی های لعنتی !!!!!

دوستی میگفت : روزی با عجله بطرف ایستگاه مترو میرفتم .
صدای زنی را از پشت سرم شنیدم که میگفت : صبر کنید آقا ! بند کفش تان باز است ؛ ممکن است زیر پای تان گیر کند و زمین بخورید .
بر گشتم و نگاهش کردم . زن جوان سیاه پوستی بود که آثار نگرانی در چهره مهربانش بچشم میخورد .
گفتم : میدانم خانم !اما کمر درد لعنتی نمیگذارد خم بشوم  و بند کفشم را ببندم .میخواهم به ایستگاه مترو برسم ؛ روی صندلی بنشینم و آنرا ببندم ......
خانم سیاه پوست بدون معطلی جلوی پای من نشست و بند کفشم را محکم بست . در همین حال گفت :
- نه ! من نمی توانم بگذارم که همینطور بروید . اگر خدای نکرده بند کفش تان زیر پای تان گیر کند و زمین بخورید ؛ من هرگز خودم را نخواهم بخشید ...

نقل از : مجله ره آورد - چاپ امریکا -شماره 98
--------------
* آنوقت ملاها شبانه روز در بوق و کرنا میدمند که امریکایی ها آدمخوارند .  واقعا چه جانورانی هستند این ملایان .

۲۲ فروردین ۱۳۹۲

من رهبر همه مردم دنیا هستم !!!!

....پیر مردی شهریاری داشتیم که در زندان اختلال مشاعر پیدا کرد . پیر مردی بود بسیار خوش محضر . با قیافه ای بسیار تو دل برو ؛ و بسیار دهن گرم ؛ و تلخ و شیرین عمر چشیده ؛ و سرد و گرم روزگار دیده ؛ و پای منبرهای عدیده نشسته ؛ و با انواع مردم حشر و نشر داشته . گلستان را از حفظ بود  . از بوستان هم زیاد شعر میدانست .بعضی از آیات قرآن را هم بلد بود . 
یک دندان بیش نداشت که هر وقت می خندید مثل دندانه کلبتین  از لای دو نخ کشیده لبانش هویدا میشد ..صورتش مشتی چروک بود ....
تکیه کلامش " بابام " بود که  " ببم " تلفظ میکرد .
طرز  " عضو گیری " اش از دستگاه حزب {توده } اقتباس شده بود . اول باید رهبران خود انگیخته را می پذیرفتی تا به حزب پذیرفته میشدی .
در آمد و مقدمه سخنش همیشه این بود : " ببم ! اول بگو قبول داری که من رهبر تمام مردم عالم هستم یا نه ؟ "
میگفتیم :  " بعله ! این که جای تردید نیست ! " 
میگفت : " خب ؛ حالا که قبول دارید پس گوش کنید ! " 
و صحبت میکرد ازمین و آسمان  . گاه کارهای جالبی میکرد . یک روز ساعتی پس از ظهر ؛ در گرمای تابستان ؛ که ایام بحران بیماری اش بود آمد به کریدور بند یک  و با صدای بلند شعار گونه فریاد کشید : " کارگران ؛ دهقانان ؛ روشنفکران ؛ مادر قحبه ها ؛ متحد شوید "
میگفت : منظورش از قسمت اخیر ؛ عناصر بورژوایی مرددی بودند که دکتر مصدق را رها کردند " 
این اواخر ؛ اختیار اسافل اعضای خود را از دست داده بود . یک روز رختخوابش را خراب کرد .
بچه ها میگفتند : این تنها رهبری است که به خودش ریده و به دیگران کاری نداشته !!
------------------------------------------------
از کتاب " زمستان بی بهار " ابراهیم یونسی 

۲۱ فروردین ۱۳۹۲

چه شاه عادلی ...!!

اورنگ زیب - پادشاه مغولی هند - یک مذهبی متعصب بود . پنجاه سال سلطنت و 89 سال عمر کرد .
او پدر خود - شاه جهان - را 9 سال در زندان انداخت و یکبار حتی به ملاقاتش نرفت .
ساز موسیقی را که می نواخت شکست و توبه کرد !
عرق چین میبافت و از بهای آن پول کفن و دفن او را پرداختند . او سیصد روپیه از نوشتن قرآن پس انداز کرده بود .

_ واقعا که چه جانورانی بر انسان های بیچاره حکومت کرده و میکنند !