.....یک وقت چاه مستراحی ریزش کرده بود و خانی افتاده بود توی چاه .
مردم لب چاه جمع شدند . نگاه کردند . گوش دادند . خوب که گوش دادند ؛ دیدند مثل اینکه صدایی میآید .
صدا زدند . جواب داد . طوریش نشده بود . طناب انداختند . طناب را کشیدند . . ولی طناب خالی بالا آمد .
گفتند : مگر دست هایت طوری شده ؟
گفت : نه !
گفتند : پس چرا طناب را نگرفتی ؟
گفت : آخر دست هایم را زده ام به کمرم .!
گفتند : خوب ؛ از کمرتان برشان دارید .
گفت : آخر اگر دست هایم را از کمرم بردارم ؛ از
خانی می افتم .
از کتاب : زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی
مردم لب چاه جمع شدند . نگاه کردند . گوش دادند . خوب که گوش دادند ؛ دیدند مثل اینکه صدایی میآید .
صدا زدند . جواب داد . طوریش نشده بود . طناب انداختند . طناب را کشیدند . . ولی طناب خالی بالا آمد .
گفتند : مگر دست هایت طوری شده ؟
گفت : نه !
گفتند : پس چرا طناب را نگرفتی ؟
گفت : آخر دست هایم را زده ام به کمرم .!
گفتند : خوب ؛ از کمرتان برشان دارید .
گفت : آخر اگر دست هایم را از کمرم بردارم ؛ از
خانی می افتم .
از کتاب : زمستان بی بهار - ابراهیم یونسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر