امروز نمیدانم چرا یکباره به یاد سی سال پیش افتادم .
سی سال پیش - پس از آن گریز ناگزیر - یک روز بارانی در یک خیابان خلوت پر درخت در بوئنوس آیرس قدم میزدم .
برای خودم شعر شاملو را زمزمه میکردم و بخودم میگفتم : عجب غربت غریبی ! نه کسی را میشناسم ؛ نه زبان شان را بلدم ؛ نه از امروز و فردایم با خبرم و نه هیچ تنابنده ای مرا میشناسد .
یکباره بیتی از حافظ بیادم آمد و آنرا زمزمه کردم :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من که بجز باد نیست دمسازم
حالا از خودم می پرسم : چرا حافظ چنین شعری سروده است ؟ یعنی او در وطن خود غریب افتاده بود ؟
لابد من در بوئنوس آیرس غریب جغرافیایی بودم و حافظ در شیراز غریب فرهنکی ؟؟!!
سی سال پیش - پس از آن گریز ناگزیر - یک روز بارانی در یک خیابان خلوت پر درخت در بوئنوس آیرس قدم میزدم .
برای خودم شعر شاملو را زمزمه میکردم و بخودم میگفتم : عجب غربت غریبی ! نه کسی را میشناسم ؛ نه زبان شان را بلدم ؛ نه از امروز و فردایم با خبرم و نه هیچ تنابنده ای مرا میشناسد .
یکباره بیتی از حافظ بیادم آمد و آنرا زمزمه کردم :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من که بجز باد نیست دمسازم
حالا از خودم می پرسم : چرا حافظ چنین شعری سروده است ؟ یعنی او در وطن خود غریب افتاده بود ؟
لابد من در بوئنوس آیرس غریب جغرافیایی بودم و حافظ در شیراز غریب فرهنکی ؟؟!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر