دنبال کننده ها

۲۹ آذر ۱۳۹۱



ری دماوندی دارد ؛ همدان الوندی
اصفهان رودی و شیراز صفایی دارد
طوس ما از برکت های امامی که در اوست
هر قدم عاجز و آخوند و گدایی دارد ......

" اخوان ثالث "

۱۵ آذر ۱۳۹۱

 رفته بوديم فروشگاه تا چمدان بخريم ؛ وقتيکه آمديم پولش را حساب کنيم دختر خانم خوشگل سيه موی سيه چشم سيه چهره ای که پای صندوق بود هفت هشت دلار به ما تخفيف داد ! و ما که از اين تخفيف نا خواسته کلی خوشحال شده بوديم در آمديم که اين تخفيف برای چيست ؟ با خودمان گفتيم شايد تخفيف خوش تيپی است ؟؟!!
دختر خانم سيه موی سيه گيسو در آمد که : امروز روز سه شنبه است و فروشگاه ما روز های سه شنبه به سينيور سيتی زن ها ده در صد تخفيف ميدهد . !!
آمديم بيرون و به خودمان گفتيم ما خيال ميکرديم هنوز جوانيم ! کی سينيور سيتی زن شديم و خودمان خبر نداشتيم ؟

۱۲ آذر ۱۳۹۱

یک خبرنگار



با یک تلاشگر حقوق انسانی فلسطینی به نام "بسام عید" در بحث رادیویی یک ساعته ای در اورشلیم شرکت داشتم که من درباره ایران و او درباره فلسطینی ها بحث می کردیم. گفتم که فساد مالی در ایران اسلامی بدانجا رسیده که مبلغ یک قلم اختلاس به سه میلیارد دلار می رسد. "بسام عید" در پاسخ گفت: این که چیزی نیست، در حکومت خودگردان فلسطینی، یک رقم هفت میلیارد دلاری اختلاس کرده اند – که این جمع تقریبی همه پول هائی است که دنیا به آنان در سال های اخیر برای آبادانی و کشورسازی اهدا کرده بود !

۱۱ آذر ۱۳۹۱

برای مردن یک عمر باید صبر کرد !!



براى مردن ، بايد يك عمر صبر كرد !!

پرويز شاپور طنز پرداز بزرگ ايرانى ميگويد : براى مردن بايد يك عمر صبر كرد !
اما من معتقدم كه : براى زنده ماندن يك عمر بايد خنديد ..
حالا براى اينكه عمرتان زياد شود  به اين حديث نبوى ! توجه بفرماييد :
پيامبر ( ص ) ميگفت : هر گاه آدمى به آبريزگاه رود  و " بسم الله " به زبان آرد ، اين سخن  شرمگاه وى را از ديد جن ها و جنيان در امان نگهدارد !
على - كه خداي
ش خشنود باد - روايت كرده است : هرگاه آدمى به آبريزگاه شود و شرمگاه خويش مكشوف دارد جن ها و شيطان ها بدان نگرند ! و بسا كه وى را آزار رسانند و زيان زنند ! حال اگر " بسم الله " گويد پروردگار بين وى و جن ها پرده اى نهد تا به بركت " بسم الله " وى را آزار نرسانند !!!
بنا بر اين يادتان باشد وقتى به آبريزگاه ميرويد  " بسم الله " يادتان نرود زيرا در غير اينصورت ممكن است جن ها و شياطين هر چه نا بدترتان را پاره كنند !!
از ما گفتن بود . بعدا نگویید چرا نگفتی ؟؟!!
بقول مولانا :
اى خرى ، كاين خر زتو باور كند
خويشتن بهر تو كور و كر كند
خويش را از رهروان كمتر شمر
تو رفيق رهزنانى ، گه مخور !!
Like ·  · 

۹ آذر ۱۳۹۱

پرسه ای در ....

درازنای شب از چشم درد مندان پرس 
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
" سعدی "

هر که را در عقل نقصان اوفتاد 
کار او فی الجمله آسان اوفتاد 
" عطار " 

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود 
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست 
" انوری "

آنچنان زی که بمیری برهی 
نه چنان زی که بمیری برهند 
" ؟ "

نهنگ آن به که با دریا ستیزد 
ز آب خرد ماهی خرد خیزد 
" نظامی "

ز دانا مویی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی 
" ناصر خسرو " 

نی به هند است ایمن و نی در یمن 
آنکه خصم اوست سایه ی خویشتن
" مولانا "

ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید
 وان عیب که در ماست یکی صد گوید 
ما آینه ایم ؛ هر که در ما نگرد 
هر نیک و بدی که گوید از خود گوید 
" ؟ "



۷ آذر ۱۳۹۱

رفاقت شاملو با جوان کبابی




یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود... یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید... گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبا
 ر در عمرم بنشینم کنار او. آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.

جواد مجابی ــ آینه‌ی بامداد ــ ص 7ـ 216

موش و شتر ......

مولانا در مثنوی معنوی شعر بسیار زیبایی دارد در حکایت موش و شتر که گویی تصویری است از ایران امروز ما .
داستان از اینقرار است که موشی مهار شتری را بدست میگیرد و شتابان راه می افتد تا به جویبار بزرگی میرسد . 
مابقی داستان را از زبان مولانا بشنویم : 

موشکی در کف مهار اشتری ....در ربود و شد روان او از مری 
اشتر از چستی که با او شد روان ....موش غره شد که هستم پهلوان !
بر شتر زد پرتو اندیشه اش ....     .گفت : بنمایم ترا ! تو باش خوش 
تا بیامد بر لب جوی بزرگ .........کاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ 
موش آنجا ایستاد و خشک گشت.. ..گفت اشتر ای رفیق کوه ودشت !
این توقف چیست ؟ حیرانی چرا ؟ .........پا بنه مردانه؛ اندر جو در آ !
تو قلاورزی و پیشاهنگ  من .............در میان ره مباش و تن مزن !
گفت : این آب شگرف است و عمیق .. من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق !
گفت اشتر تا ببینم حد آب .........      پا در او بنهاد اشتر با شتاب
گفت : تا زانوست آب ای کور موش ...از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش ؟ 
گفت : مور تست ما را اژدهاست ....که ز زانو تا به زانو فرق هاست 
گر تر تا زانو است ای پر هنر ....... مر مرا صد گز گذشت از فرق سر !
گفت : گستاخی مکن بار دگر ......... تا نسوزد جسم و جانت زین شرر 
تو مری با مثل خود موشان بکن .....با شتر مر موش را نبود سخن 
گفت : توبه کردم از بهر خدا ......بگذران زین آب مهلک مر مرا ......

حالا دو سه دهه ای است که موشان اسلامی مهار شیران و شتران را بدست گرفته اند و شتابان بسوی نا کجا آباد روانه اند .
امروزی یا فردایی ؛ بر لب نهری ؛ جویباری ؛ رودخانه ای  یا اقیانوسی خواهند رسید و نخواهند توانست تن به آب زنند و به ساحل امن و سلامت رسند ؛ آنگاه است که شیران ایران به فقیهان و سفیهان و پروار پروران پروار خواهند گفت : 
تو مری با مثل خود موشان بکن 
با شتر مر موش را نبود سخن 

و آن روز دیر نیست .

۱ آذر ۱۳۹۱

حق نشاید گفت جز زیر لحاف .....!!!

نامه ای را که می خوانید میرزا آقا خان نوری صدر اعظم ناصر الدین شاه  - یعنی کسی که پس از قتل امیر کبیر بر کرسی نخست وزیری نشسته  - به سلطان صاحبقران نوشته است : 

"....هوا سرد است .ممکن است به وجود مبارک صدمه ای برسد . دو تا خانم بر دارید ببرید ارغونیه عیش بکنید . آنجا پشت کوه قاف است . هر شب متوالی عیش بفرمایید  " 
( نقل از : سیاستگران دوره قاجاریه - خان ملک ساسانی )

و این هم نامه ای است که میرزا تقی خان امیر کبیر  به ناصر الدین شاه نوشته است : 

" .... با این طفره ها و امروز و فردا کردن  و از کار گریختن در ایران به این هرزگی ؛ حکما نمی توان سلطنت کرد . گیرم من ناخوش یا مردم  . فدای خاکپای همایون . شما باید سلطنت بکنید یا نه ؟ 
اگر شما باید سلطنت بکنید بسم الله ؛ چرا طفره میزنید ؟ 
موافق قاعده کل عالم ؛ پادشاهان سابق چنان نبوده که همگی در سن سی ساله و چهل ساله به تخت نشسته باشند . در ده سالگی نشستند و سی چهل سال در کمال پاکیزگی پادشاهی کردند .
هر روز از حال شهر چرا خبر دار نمی شوید که چه واقع میشود و بعد از استحضار چه حکم میفرمایند ؟ از در خانه {دربار }و مردم و اوضاع چه خبر میشوید و چه حکم میفرمایید ؟  قورخانه و توپخانه که بایست به استراباد برود رفت یا نه ؟ قشون که در این شهر است و سر کرده های آنها چه وقت خواهند رفت ؟ و از حال هر فوج دائم خبر دار شدید ؟
و همچنین بنده نا خوشم و گیرم هیچ خوب نشدم .شما نباید دست از کار خود بر دارید یا دائم محتاج به وجود یک بنده ای باشید .
اگر چه جسارت است اما ناچار عرض کردم .باقی الامر همایون ( همان منبع )

و دیدیم که به فرمان همین سلطان صاحبقران ؛ امیر کبیر را در حمام فین کاشان رگ زدند و جانش را گرفتند . بنا بر این باید حق را به آن شاعری داد که فرمود :  حق نشاید گفت جز زیر لحاف ....

۳۰ آبان ۱۳۹۱






امریکا – امریکا *

(داستانک)

سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۱ - ۲۰ نوامبر ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar-4.jpg
باد تابلو را انداخته است. خانم هانسن تابلو را با عصای اش پیش می کشد و به سختی آن را برمی دارد و سرجای اش می گذارد. کمی راست و ریس اش می کند . دو سه قدمی عقب می رود تا تابلو را بهتر ببیند، و وقتی مطمئن می شود تابلو را کج و کوله جای اش نگذاشته دستمال اش را روی نام و عکس " اوباما" می کشد تا گرد و غبارش بروبد. مکثی می کند ، شاید خستگی در می کند ، و بعد نگاهی به تابلو های قرمز رنگی که همسایه اش آقای رابرت جلوی خانه اش نصب کرده است،می اندازد، سه تابلوی تبلیغاتی ِ"رامنی" زیر کاج زینتی ردیف شده اند، و پرچم بزرگ امریکا بر شاخه ای از کاج باد می خورد.
پیرزن عصا زنان به طرف نیمکت فلزی ِ زیر کاج ِ پیر می رود . می نشیند، و عینک اش را عوض می کند تا بازی باد و پرچم را بهتر ببیند. کار هر روزه اش است.
چهارشنبه 7 نوامبر سال 2012، یک روز بعد از انتخابات ، کنار دریاچه برای پرنده ها و ماهی ها نان خرد می کنم . صدای خانم هانسن را می شناسم :
" آقای رابرت ببخشید که ما برنده شدیم ، من حس بازنده شدن را هم می فهمم ، شاید دفعه ی دیگر شما بردید"
رابرت در حال جمع کردن تابلوهای تبلیعاتی ِ رامنی با حوشروئی جواب می دهد:
" خیلی خوشبین نباشید خانم هانسن ، کنگره جلوی آقای اوباما را خواهد گرفت ، آن ها نخواهند گذاشت این مملکت سوسیالیستی شود"
خانم هانسن صدای اش را بلند تر می کند، و باتعجب می گوید :
" سوسیالیستی ؟ شما حالتان خوب است آقای رابرت ؟"
" فراموش کن خانم هانسن ،آخر هفته یادتان نرود، می خواهم بساط باربکیو بر پا کنم "
رابرت برای من هم دست تکان می دهد، وصدای اش پرنده ها را می پراند.
" به شما هم تبریک می گویم همسایه ، آخر هفته می خواهم بساط باربکیو رو به راه کنم، یادتان نرود، فقط گوشت خوک نخواهد بود ، گوشت گاو و مرغ هم کباب خواهم کرد " .
غروب آرام آرام می آید .پرنده ها و ماهی ها کم کمک می روند . نانی برای خرد کردن نمانده است . خانم هانسن و آقای رابرت هم رفته اند.
باد تابلورا انداخته است. به طرف تابلو می روم .

مجموعه ای به نام " امریکا – امریکا " ، از یک صد داستانک آماده انتشار کرده ام، که منتشر خواهد شد.