دنبال کننده ها

۷ آذر ۱۳۹۱

رفاقت شاملو با جوان کبابی




یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود... یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید... گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبا
 ر در عمرم بنشینم کنار او. آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.

جواد مجابی ــ آینه‌ی بامداد ــ ص 7ـ 216

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر