دنبال کننده ها

۲۲ فروردین ۱۳۹۰

نامه به عمه جان ...


عمه جان عزيزم را قربان ميروم . اميد وارم حال و احوالات آن عمه جان گرامى خوب باشد و وجود مبارك آن عمه جان از همه ى بليات ارضى و ارزى ! و سماوى ، محفوظ و محروس بوده باشد .
اگر جوياى حال اين برادر زاده تان باشيد به لطف خداوند متعال ، سلامتى حاصل است و ملالى نيست جز دورى ديدار شما كه آنهم اميدوارم بزودى زود تازه گردد . آمين يا رب العالمين !

جايتان خالى ديشب رفته بودم هیئت متوسلين مولانا جلال الدين محمد مولوى و جايتان سبز ، سبزى پلو با ماهى خوردم . نمى دانيد چه مزه اى داشت ! اما سالاد شان چندان تعريفى نداشت .
راستش عمه جان ، در اين بيست و چند سالى كه برادر زاده ى گرامى شما در ينگه دنياست ، بارها و بارها در جلسات هفتگى و ماهانه و سالانه ى هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى ، شركت كرده و جايتان خالى قيمه پلو و قورمه سبزى و ته چين مرغ و حتى ميرزا قاسمى نوش جان كرده است ، اما بينى و بين الله ، سالاد هيچكدام شان بپاى سالاد هاى خوشمزه ى آن عمه جان گرامى نمى رسد !
آرى عمه جان عزيزم ، همانگونه كه شما در آن ميهن اسلامى !!هيئت متوسلين حضرت امام رضا و هيئت متوسلين حضرت ابوالفضل و هيئت متوسلين سيد الشهدا و هيئت متوسلين دوازده امام و چهارده معصوم داريد ، ما هم در ينگه دنيا ، هيئت متوسلين مولانا جلا ل الدين محمد مولوى و هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى داريم و هر ماه يا هر هفته ، عده اى شبيه العلما دور هم جمع ميشوند و در باره ى معجزات و كرامات آن بزرگواران ، مباحثه و مذاكره و مناظره و مناقشه و مشاجره و مغازله و منازعه و معانقه ! ميفرمايند .
جايتان خالى ، هفته ى پيش ، من در جلسه ى هفتگى هيئت متوسلين حضرت امام ابوالقاسم فردوسى دامت افاضاته ! شركت كردم و باز جايتان خالى ، يك قيمه پلوى حسابى هم نوش جان كردم ، اما از اين جلسه چندان خوشم نيامد ، زيرا يك آقاى دكترى -- كه نميدانم دكتراى دوچرخه سوارى داشت يا دكتراى پنجه بكس -- از لس آنجلس آمده بود تا براى ما از معجزات و كرامات و سجاياى اخلاقى و دينى امام ابوالقاسم فردوسى صحبت بكند ، اما نميدانم چرا وسط هاى كار ، ترمزش بريد و شروع كرد به فحش دادن به احمد شاملو !! تا آنجا كه گفت : شاملو توده اى و بيسواد بوده است !!
راستش عمه جان عزيزم ، من اصلا نتوانستم سر در بياورم كه بيسوادى احمد شاملو چه ربطى به سجاياى اخلاقى و معجزات امام ابوالقاسم فردوسى دارد ، اما از ترس اينكه نكند مرا به جلسات بعدى شان راه ندهند و از يك فقره قيمه پلوى چرب و چيلى محروم بمانم ، لام تا كام حرف نزدم و مثل بچه ى آدم سر جاى خودم نشستم و حتى دست آخر ، كلى براى اين آقاى دوختور ! هورا كشيدم و كف زدم !
عمه جان عزيزم ، يادتان مى آيد آنوقت ها كه من چهار پنج سال بيشتر نداشتم دستم را ميگرفتى و مرا به سفره ى حضرت رقيه و سفره ى حضرت عباس و سفره ى حضرت زينب ميبردى ؟؟ آخ كه چقدر دلم براى آن غذاهاى خوشمزه و آن زولبيا باميه هاى مامانى تنگ شده است ! اما عمه جان عزيزم ،زياد نگران نشويد ، حالا ما در ينگه دنيا هم همان سفره ها و همان سيورسات را داريم ، منتهاى مراتب بخاطر اينكه نكند ما را به " امل " بودن متهم بكنند اسم سفره ى حضرت رقيه و حضرت زينب را گذاشته ايم بى بی كلاب !! مى فهمى عمه جان ؟ بى بى كلاب !! همانى كه اين كون نشور هاى امريكايى به آن ميگويند : B .B . CLUB
آرى عمه جان عزيزم ، هفته اى هفت بار خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى در اين بى بى كلاب ها جمع ميشوند و براى اسيرى زينب و ناكامى قاسم و گلوى عطشان على اصغر و نميدانم دستان بريده ى حضرت عباس اشك ميريزند و هر جه فحش و ناسزا در چنته دارند نثار يزيد و شمر و معاويه و ابوسفيان و ابو جهل و چند تا ابوهاى ديگر مى كنند . راستش من تا حالا نفهميده ام كه اين يزيد و شمر و معاويه چه هيزم ترى به اين خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى فروخته اند كه اينقدر استخوان هاى پوسيده ى آنها را در گور ميلرزانند، و زينب و كلثوم و رقيه هم چه گلى به سر ايشان زده اند كه اينطورى براى آنها سينه چاك ميدهند ؟
عمه جان عزيزم ، انگار خيلى روده درازى كرده ام ، انشا الله در نامه ى بعدى مفصلا در مورد گروهبان هايى كه به خودشان درجه ى تيمسارى داده اند و تيمسارهايى كه سبزى فروش شده اند و فسيل السلطنه هايى كه هنوز خواب سلطنت مي بينند براى آن عمه جان گرامى خواهم نوشت .
در پايان سلام مرا به ننه قاسم و مش عبدالله و اصغر آقاى بقال و زهرا خانم همسايه ى دست راستى مان برسان , عزت شما زيا د .


۱۸ فروردین ۱۳۹۰


روزگار ِ غریبی است نازنین

بعد از انقلاب با او ( شاملو) آشنا شدم. یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو ، برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سوالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه ، من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانه اش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.
از دیدنش خیلی حالم بد شد. زن ِ نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود. کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سوالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. بیدار ِ بیدار. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بودند ، گذاشت جلوی روی او ، به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحر کننده ، زیبا ، زنده و قبراق جواب ها را دادن! من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد.
عجب آرتیستی است! بامزه اینجا بود که بین سوال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد ، دوباره سرحال جواب می داد. زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دادنه به دانه می گذاشت و بر می داشت و او از روی مقوا ، جواب ها را می داد.
فیلمبرداری که تمام شد ، شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش ، به من رو کرد و گفت : کدام شعرم را برایت بخوانم. من هم گفتم همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد خواندن. به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند ، که کرد. شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود . یادم می اید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم. کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت : عجب!
...حالا هر دویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...

از کتاب ِ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ِ ایران...لیلی گلستان/ نشر ثالث/ ص 51

۱۵ فروردین ۱۳۹۰


صفحه اصلی | اجتماعی | چه گوارای وطنی

چه گوارای وطنی

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
چه گوارای وطنی

داشتم به راديو گوش ميدادم . گزارشی داشت در باره يک دبستان روستايی در يکی از مناطق دور افتاده آيداهو ....
خبرنگار راديو ميگفت که : اين مدرسه ؛ همچون همه ی مدرسه های امريکا ؛ همه چيز دارد . کتابخانه دارد . کامپيوتر دارد . کلاس درس دارد . معلم دارد . روی ديوارش نقشه جغرافيای جهان آويزان است . هر روز ساعت هشت صبح کلاسش شروع ميشود . اما يک تفاوت با مدارس ديگر دارد ؛ و آن اين است که اين مدرسه تنها يک نفر دانش آموز دارد!!!

داستان از اينقرار است که : گويا چند سال پيش ؛ يک آقای امريکايی ؛ رفته است توی بر و بيابان آيداهو ؛ توی منطقه ای که دستکم پنجاه - شصت مايل با شهر فاصله دارد ؛ يک مزرعه و يک گاوداری راه انداخته است .

اين آقا ؛ بچه ای دارد که حالا به سن مدرسه رفتن رسيده است و بايد به مدرسه برود و چون در امريکا بموجب قوانين اين کشور دولت موظف است به همه ی شهروندان امريکايی خدمات آموزشی رايگان ارائه بدهد ؛ لاجرم دولت مجبور شده است در مزرعه ی اين آقا مدرسه ای بسازد ؛ معلمی استخدام کند ؛ کامپيوتری تدارک ببيند ؛ تا فرزند اين آقا از تحصيل محروم نشود .

اين را ميگويند کشور قانون . قانونی که " اما " و " اگر " و استثنا سرش نمی شود .

وقتيکه اين خبر را شنيدم ؛ خاطره ای از سالهای دور و دير ؛در من جان گرفت : چهل و چند سال پيش ؛ نميدانم چرا همه ی خوشی های دنيا را ول کرده بودم و رفته بودم معلم شده بودم .آنهم کجا ؟؟در يکی از روستاهای اروميه .

دو سه تا کتاب در باره چه گوارا خوانده بودم ؛ ماهی سياه کوچولوی صمد را خوانده بودم ؛ زمين نو آباد را خوانده بودم ؛ ميراث خوار استعمار را خوانده بودم ؛ دو سه تا کتاب در باره آفريقا خوانده بودم ؛ و خيال ميکردم که من هم می توانم اگر " چه گوارا " نشوم ؛ دستکم صمد بهرنگی بشوم .

رفيق های ديگری داشتم که آنها می خواستند فقط " چه گوارا " بشوند . رحمت پيرو نذيری بود ؛محمد رحيمی مسچی بود ؛ اسدالله بشر دوست بود ؛ آزاد سرو بود ؛ و خيلی های ديگر بودند که اسلحه به دست گرفتند و سر از سياهکل و جاهای ديگر در آوردند . اما من چون ديدم نمی توانم " چه گوارا " بشوم ؛ دانشگاه و درس و مشق را ول کردم و رفتم معلم شدم . فکر ميکردم می توانم از شاگردانم صد تا " چه گوارا " بسازم !!

دنيای من ؛ آن روز ها ؛ دنيای يک انسان آرمانخواه ذهنيت گرا بود که از واقعيت های عينی و ملموس جهان چيزی نمی دانست .من مثل خيلی از رفيقانم ؛ فقط در ذهنيت ام يک جهان آرمانی خلق کرده بودم .

و بخاطر همين بود که رفتم معلم شدم . روستايی که من " آقای مدير " ش بودم ؛ قرالر آقا تقی نام داشت . بد بختی از در و ديوارش می باريد

زمستان هايش چنان سرد بود که پوست را می ترکانيد . يک پوتين و يک پالتوی سربازی داشتم که چاره ساز سرمای بی پير آنجا نبود ؛ اما توی همين برف و بوران ؛ بچه های ده ؛ پا برهنه به مدرسه می آمدند . يعنی يک تکه نمد به پای شان می بستند و ميآمدند مدرسه ؛ و من از اينکه آن پوتين سربازی را به پا ميکردم ؛ هم از خودم و هم از بچه ها خجالت ميکشيدم . ...

داستان معلم شدنم را در کتاب " در پرسه های در بدری " نوشته ام ؛ فقط اينجا می خواهم اين را بگويم که ياد آوری آن خاطرات اشک به چشمانم می نشاند و اين پرسش را در ذهنم بر می انگيزد که : بر سر آن چه گوارا های کوچولو چه آمده است ؟؟؟!!!

ار

۱۳ فروردین ۱۳۹۰

حيات اسلام در مرگ ديگران است ..!!


رفته بودم خانه رفيقم مهرداد در خيابان اکباتان . خانه که چه عرض کنم ؟ آپارتمانی با يک اتاق و سوراخ موشی بنام آشپزخانه . صحبت چهل و چند سال پيش است .

من آنوقت ها در تبريز دانشجو بودم و کله ام بوی قورمه سبزی ميداد . و رفيقم مهرداد در دانشگاه تهران حقوق ميخواند .

وقتی وارد آپارتمانش شدم ديدم مهرداد يک قرآن کت و کلفت را گذاشته است کف اتاق و يک بطری ودکای کشمش دو آتشه هم پهلويش و نشسته است قرآن می خواند و ودکا می خورد .

گفتم : ای مهرداد لامذهب ! عرق خوردن ات که تازگی ندارد ؛ اما قرآن خواندن ات ديگر چه صيغه ای است ؟؟
نيشخندی زد و گفت : می خواهم بين بهشت و جهنم پل بزنم ! . بعدش چند صفحه از ياد داشت هايش را به من داد و گفت : اينها را بگير و بخوان تا بفهمی قرآن يعنی چه ؟

حالا چهل و چند سال از آن ماجرا گذشته است و مهرداد هم سال هاست که به لطف حکومت عدل اين آقايان ؛ زير خاک خوابيده است . اما من در پرسه های در بدری ام ؛ ياد داشت هايش را با خودم به اينجا و آنجای جهان کشانده ام.

ديروز ؛ داشتم ياد داشت های مهرداد را دو باره خوانی ميکردم . ديدم که کند و کاو روشنگرانه ای است در باره قرآن ؛ و حيفم آمد بخشی از آنرا با شما در ميان نگذارم .

مهرداد نوشته است : اسلام حيات خود را در مرگ ديگران دارد و بهمين سبب در کتاب به اصطلاح آسمانی اش دستکم 166 بار از از فعل امر " کشتن " سخن رفته است

قرآن به مسلمانان امر ميکند تا کافران را سر ببرند و و در اين کتاب فعل امر " قتل " 31 بار در سوره بقره -22 بار در سوره آل عمران - 23 بار در سوره نسا ء -13 بار در سوره مائده - 4 بار در سوره انعام - 13 بار در سوره توبه - 7 بار در سوره قصص -3 بار در سوره اعراف -5 بار در سوره اسرا - 2 بار در سوره يوسف - يکبار در سوره عنکبوت - دو بار در سوره الکهف - يکبار در سوره طه -2 بار در سوره حج -يکبار در سوره فرقان - يکبار در سوره شعرا - 5 بار در سوره احزاب - دو بار در سوره غافر - و مجموعا 23 بار در سوره های محمد ؛ فتح ؛ هجرات ؛ ذاريات ؛ حديد ؛ حشر ؛ ممتحنه ؛ صف ؛ منافقون ؛ مزمل ؛ مدير ؛ عبس ؛ تکوير ؛ و بروج آمده است ...


حالا آن بنده خدايی که شکر زيادی ميل فرموده و گفته است : اسلام به ذات خود ندارد عيبی - هر عيب که هست از مسلمانی ماست - لابد يا قرآن را نخوانده بود و يا اگر خوانده بود نفهميده بود که قرآن 166 بار فرمان قتل و آدمکشی صادر کرده است .


نوشته شده توس

۵ فروردین ۱۳۹۰

چیز هایی که با هیچ زلزله ای نمی لرزند .....






وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره اش فیلمی نمی سازد و به تمیزی بورلی هیلز نیست. مردم دیدند که آدمهایی که مامور حفظ نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاهها هستند. پلیس نمی توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت مشغول بودند. واقعیت آمریکا ربطی به تصویری که از خودش داشت نداشت. یادم است همکار تگزاسیم بعد از دیدن مردمی که روی سقف خانه هایشان گیر افتاده بودند گفت: We look like developing world! کشف جالبی بود.
حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است. شدت و قدرت زلزله آنقدر زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و سونامی آن تا آنور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند. و مردم ژاپن در حال …. در حال زندگی کردن هستند. گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میانسالی صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک در میان زباله های پناهگاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و متانت مردم ژاپن است. و همه دارند می پرسند چرا ژاپنیها مغازه ها را غارت نمی کنند.
. جک کافتری در وبلاگش این سوال را پرسیده است. و جوابها جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکور، کن از نیوجرسی و بیز از پنسلوانیا و خیلیهای دیگر فقط یک جواب دارند:
<< حس غرور ملی و شرافت فردی..>>
خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ زلزله ای نمی لرزند حتی اگر زلزله نه ریشتر باشد.
--------------------

منبع ؟ بوسیله ایمیل دریافت شد
دموكراسى به سبك ايرانى ... !!


گوينده ى تلويزيون فارسى : سلام بينندگان عزيز . من دكتر فلانى هستم . متخصص امراض مقاربتى !
امروز ، ميخواهم در باره آزادى و دموكراسى ، و چگونگى سرنگونى جمهورى ننگين اسلامى با شما صحبت بكنم .
قبلا اين را بگويم كه : ما خواهان دموكراسى براى ايران و آزادى براى ملت ايران هستيم . ما عميقا به آزادى بدون قيد و شرط براى همه ى اقشار و اقوام ايرانى معتقديم . ما انشا الله ، بيارى خدا و با دستان پر توان شما زنان و مردان ايرانى ، اين لكه ى ننگ تاريخى را از دفتر وجود ميهن عزيزمان پاك خواهيم كرد .
من و همكارانم در اين شبكه ى تلويزيونى ، به اين گفته ى " ولتر " خالصانه و صادقانه اعتقاد داريم كه : من با عقيده ى تو مخالفم ، اما جانم را ميدهم تا تو حرف ات را بزنى ...
*تلفن زنگ ميزند . آقاى دكتر گوشى را بر ميدارد :
-- بفرماييد خواهش ميكنم . من دكتر فلانى هستم .
خانمى از آنسوى خط با آقاى دكتر سلام و عليكى ميكند و ميگويد :
-- آقاى دكتر ، ببخشيد كه مزاحم شدم . شوهر من چند وقت پيش به بيمارى سنگ كليه مبتلا شد .يك بار عملش كرديم ، اما دوباره حالش بد شده . مى خواستم از شما ...
آقاى دكتر كمى رنگ به رنگ ميشود و با خشمى آشكار ميگويد :
-- خانم عزيز ، شعور هم خوب چيزى است ! ما امروز مى خواهيم در باره ى يك مسئله ى حياتى يعنى سرنگونى جمهورى ننگين اسلامى صحبت كنيم ، شما هم وقت گير آورده ايد كه آمده ايد در باره ى سنگ كليه ى شوهرتان با من مشورت ميفرماييد ؟؟ (و با عصبانيت گوشى را ميگذارد )

تلفن دوباره زنگ ميزند :
- بفرماييد خواهش ميكنم . من دكتر فلانى هستم .
از آنور خط ، آقايى با آقاى دكتر سلام عليك ميكند و خيلى مودبانه مى پرسد :
- آقاى دكتر ، ميخواستم از شما بپرسم اگر جمهورى اسلامى سرنگون بشود ، آيا شاهزاده رضا پهلوى ، شانس اين را دارند كه نظام سلطنتى را دوباره به ايران بر گردانند ؟؟
*آقاى دكتر : نه آقا ! نه آقا ! اصلا و ابدا ! مگر ما مرده ايم آقا كه ميخواهيم دوباره يك مشت دزد و خائن و وطن فروش را به ايران بر گردانيم ؟؟ اينها يك مشت دزد فرارى هستند كه فردا بايد در پيشگاه ملت شريف و عزيز ايران حساب پس بدهند .اينها همه شان بايد در دادگاه هاى مردمى محاكمه بشوند و اموالى را كه از ملت شريف و عزيز ايران دزديده اند به ملت شريف و عزيز ايران پس بدهند . ( و با عصبانيت گوشى را ميگذارد )

تلفن دوباره زنگ ميزند . خانمى ميگويد :
-- ببخشيد آقاى دكتر ! اگر فردا همين ملت شريف و عزيز ايران به نظام سلطنتى راى دادند و خواستند آقاى رضا پهلوى بر مسند سلطنت بنشيند ، شما چه موضعى خواهيد داشت ؟؟

آقاى دكتر : نه خانم ! نه خانم ! ملت شريف و عزيز ايران غلط ميكند ! مگر ملت شريف و عزيز ايران مغز خر خورده است كه بيايد يك مشت دزد فرارى را دوباره بر سرنوشت خود حاكم بكند ؟؟!! ( و گوشى را ميكوبد روى تلفن )

دوباره تلفن زنگ ميزند . آقايى ميگويد :
-- آقاى دكتر ! شما كه ميفرماييد عميقا به آزادى بدون قيد و شرط براى همه ى اقشار ملت ايران اعتقاد داريد ، اين چه جور آزاديخواهى است كه پيشاپيش داريد براى خلايق تعيين تكليف ميفرماييد ؟؟
آقاى دكتر اين بار براستى جوش ميآورد و ميگويد :
-- شما عجب آدم احمقى هستيد آقا !!( و گوشى را ميكوبد روى تلفن )
بعدش زل ميزند توى دوربين تلويزيون و ميگويد : ايران فردا ، يك ايران آزاد و دموكراتيك خواهد بود . در ايران فردا ، همه ى گروه ها و اقشار ملت شريف و عزيز ايران ، بدون توجه به دين و رنگ و نژاد و قوميت و زبان و مليت و وابستگى هاى فكرى و سياسى شان ، نقش اساسى و تعيين كننده خواهند داشت .اما ، اما اى دوستان ، اى ميهن پرستان ، اى كسانى كه دل تان براى ايران مى تپد ،ايران فردا ، جايى براى توده اى ها ، شاه اللهى ها ،حزب اللهى ها ، منافقين ، چريك هاى فرارى از خلق ! پيكارى ها ، و دايناسورهاى جبهه اى نخواهد داشت .
ايران فردا يك ايران آزاد ودموكراتيك خواهد بود .يك ايران آزاد براى همه ى اقشار ملت !!

تلفن دوباره زنگ ميزند . آقاى دكتر گوشى را بر ميدارد و سه چهار تا ليچار حواله ى تلفن كننده ميكند و گوشى را ميگذارد .
تلفن جند بار ديگر هم زنگ ميزند . آقاى دكتر ديگر واقعا كفرش بالا آمده است . چند تا فحش چاروادارى نثار چند نفر ميكند و بعدش چشم به دوربين ميدوزد و ميگويد :
-بينندگان عزيز و ارجمند ! متاسفانه وقت ما در اينجا به پايان رسيد . من و همكارانم در اين شبكه ى تلويزيونى فردا شب در همين ساعت در خدمت تان خواهيم بود
من و همكارانم به اين گفته ى ولتر صادقانه و صميمانه اعتقاد داريم كه :
من با عقيده ى تو مخالفم ، اما جانم را ميدهم تا تو حرف ات را بزنى !!!

۲ فروردین ۱۳۹۰

مسلمان شويد تا کامروا باشيد ...!!!


يک روزنامه نگار مسلمان پاکستانی - بنام آقای فاروق سليم - در مقاله ای که در روزنامه " News International " انتشار يافت ؛ واپس ماندگی تاريخی مسلمانان جهان را مورد بررسی قرار داد و با نشان دادن وضعيت دردناک جوامع مسلمان و فاصله وحشتناک مسلمانان با جهان پيشرفته ؛علل عقب ماندگی تاريخی مسلمانان را بر شمرد .

او می نويسد : مسلمانان ؛ بيست و دو در صد جمعيت جهان را تشکيل ميدهند ؛ اما کمتر از پنج در صد توليد نا خالص ملی جهان به حساب آنها گذارده ميشود .
توليد ناخالص ملی 57 کشور مسلمان جهان ؛ رويهمرفته زير سه تريليون دلار است در حاليکه امريکا به تنهايی کالای خدماتی ای به ارزش ده تريليون و چهار صد ميليارد دلار عرضه ميکند .
توليد نا خالص ملی چين معادل پنج تريليون و هفتصد ميليارد دلار ؛ ژاپن 5/3 تريليون دلار ؛ و کشوری مانند هند معادل سه تريليون دلار بر آورد شده است .

سازمان ملل متحد ميگويد : نيمی از زن های عرب مسلمان بيسواد هستند و از هر پنج نفر مسلمان جهان دستکم يک نفر با کمتر از روزی دو دلار زندگی ميکند

- پانزده در صد از نيروی کار کشور های مسلمان بيکارند که اين تعداد در ايران به 25 در صد ميرسد .پيش بينی ميشود که تعداد بيکاران مسلمان تا سال15 20 ميلادی دو برابر شود .

- نرخ رشد سرانه در آمد طی بيست سال گذشته در کشور های مسلمان فقط نيم در صد در سال بوده است .

- فقير ترين کشور های جهان شامل اتيوپی ؛ سير لانکا ؛ سييرا لئون ؛ افغانستان ؛ کامبوج ؛ سومالی ؛ نيجريه ؛ پاکستان ؛ و موزامبيک است .
دستکم ؛ شش کشور از فقير ترين کشور های جهان ؛ کشور هايی هستند که مسلمان اند .

- در مجموع ؛ برای يک ميليارد و چهار صد ميليون نفر مسلمان در 57 کشور اسلامی ؛ کمتر از ششصد دانشگاه وجود دارد ؛ در حاليکه هند به تنهايی دارای هشتهزار و چهارصد و هفت دانشگاه و ايالات متحده امريکا دارای پنجهزار و 785 دانشگاه است.

- طی 105 سال گذشته ؛ از ميان يک ميليارد و چهار صد ميليون مسلمان جهان ؛ تنها هشت مسلمان موفق به دريافت جايزه نوبل شده اند ؛ در حاليکه از چهارده ميليون يهودی جهان ؛ تاکنون 167 نفر جايزه نوبل برده اند .

ريشه اين واپس ماندگی تاريخی را در کجا بايد جستجو کرد ؟؟
آيا دادن شعار های تو خالی ؛ آنهم در چنين وضعيت وحشتناکی ؛ و سخن گفتن از قدرت اسلام !!و ادعای رهبری جهان !! ؛ بيش از هر زمان ديگر ؛ ياوه و پوچ و مسخره نيست ؟؟؟

ز منجنيق فلک سنگ فتنه ميبارد
تو ابلهانه گريزی به آبگينه حصار ؟؟


۲۸ اسفند ۱۳۸۹

ای وطن ....

ای وطن ؛ حالت خراب است ای وطن
تشنه کامی ؛ قحط آب است ای وطن
سهم تو از خوردنی های جهان
سيخ داغ بی کباب است ؛ ای وطن
از کثافتکاری آخوند ها ..........
چشمه هايت فاضلاب ا ست ای وطن
از غذاها ؛ هست توليد تو کشک
وز صنايع ؛ کشک ساب است ای وطن
جای جای پيکرت اين سالها
زخمی از اسلام ناب است ای وطن
یر سرت خاک است و بالای سرت
عکس رهبر توی قاب است ای وطن
همچنان هم ؛ شيخ بيرون ميروی
در مزاجت انقلاب است ای وطن


7.jpg

۲۳ اسفند ۱۳۸۹


صفحه اصلی | اجتماعی | بخند آقا ! بخند جانم !!

بخند آقا ! بخند جانم !!

توسط
اندازه حروف Decrease font Enlarge font
بخند آقا ! بخند جانم !!
ما ایرانی ها با شادی چندان میانه ای نداریم .انگار با خنده و خندیدن قهریم . سراسر فرهنگ ما - از شعر و نثرش بگیر تا تاریخ و فلسفه و تئاتر و سینمایش - سرشار است از غمنامه ها و رنجنامه ها و زنجموره های خاله زنکی .
ما در چهل سالگی پیریم . مادران مان با اولین شکمی که میزایند دیگر خودشان را در زمره پیران میدانند . اگر لباس خوش رنگی هدیه شان کنیم میگویند : پسر جان ! من دیگر پیر شده ام . این رنگ مال جوان هاست ( هر چند اگر سن شان هنوز به سی سال نرسیده باشد )
البته تقصیری هم نداریم . وقتی سخن پرداز بزرگ مان حضرت سعدی میفرماید :

چوایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا آبت از سر گذشت
دیگر چاره ای نیست .باید در جوانی احساس پیری کرد .
انگاری خندیدن و شاد بودن در آیین ما -از دین مان بگیر تا سنت های بجا مانده از مرده ریگ نیاکان مان - به سبکسری و بی شخصیتی و جلفی تعبیر میشود و آنکس که اخموتر و عنق منکسره تر است محترم تر و با شخصیت تر تلقی میشود .
حالا چون در آستانه بهار و نوروزیم ؛ وبهار و نوروز هم پیام آور شادی است و باید همه اندوهها را به تاق فراموشی کوبید ؛ چند تایی طنز کوتاه برایتان می نویسم که اگر نمی خنداندتان دستکم لبخندی بر لب هایتان بنشاند .
اول اجازه بفرمایید داستان حسابدار امریکایی ام را برایتان بگویم :
حسابدارم هشتاد و چهار ساله است . ولی هنوز کار میکند . گهگاه همراه من به رستوران میآید وشامی میخوریم و ته یک بطر ودکا را بالا میآورد .
چند وقت پیش بمن زنگ زده بود که : فلانی ! من چند روزی در شهر نخواهم بود . اگر کاری داری بده انجامش بدهم که چند روزی به جنوب کالیفرنیا خواهم رفت .
گفتم : میروی جنوب برای چه ؟
گفت : عروسی برادر خانمم است
گفتم : مبارک است . امیدوارم خوش بگذرد .
گفت : میدانی برادر خانمم چند سالش هست ؟ گفتم : نه !
گفت : هشتاد و شش سال !!
آنوقت ما ایرانیها میگوییم : چو ایام عمر از چهل بر گذشت .......مزن دست و پا آبت از سر گذشت !!
**************
1- ویسکی
* یک بنده خدایی در تهران به رفیقش زنگ میزند و میگوید : ویسکی خوب سراغ نداری ؟
رفیقش می پرسد : ویسکی میخوای برای چه ؟

میگوید : پدرم رفته زیارت کربلا و شب جمعه بر میگردد. یک عالمه مهمان خواهیم داشت !!

2- کشاورز امریکایی


آ قا ى جو - كشا ورز امريكا يى - چنا ن به پيسى افتا ده بود كه تصميم گرفت توى مزرعه اش ، در حا شيه ى جا ده ، يك مغا زه ى فسقلى بسا زد و پر تقا ل و هلو و سيب و گلا بى و زرد آ لو و بادام و يك مشت هله هوله ى ديگر بفروشد و به قول ما در بزرگ خدا بيا مرزما ن ، با شا ش موش آسيا ب بگردا ند !
عيا ل آ قا ى جو - خا نم ما رگريت - كه از اين حصير بودن و ممد نصير بودن آ قا ى جو كفرش خیلی با لا بود و از جا ن گرو بودن و جا مه گرو بودن خودش هم جا نش به لبش رسيده بود ، برا ى اينكه بيش از اينها بنده ى آ ه كش و به به گوى خد ا نبا شد ، تصميم ميگيرد آ ستين ها يش را با لا بزند و همه ى هنر آشپزى اش را بكا ر بگيرد و يك مشت كلوچه و شيرينى خا نگى درست بكند و در مغا زه ى فسقلى اش بفروشد ، بلكه خدا خدا يى بكند و يك روز هم كه شد ه با شد آب به جوى آ قا شفيع برود و از اين بى كفنى زنده بودن بيرون بيا يند !!

فردا صبحش ، آ قا ى جو - كشا ورز امريكا يى - كله ى سحر مغا زه اش را آ ب و جا رو كرد و يك تا بلوى حسا بى با خط خوش ، جلوى پيشخو ا ن مغا زه اش نصب كرد و روى آن نوشت : كلوچه ى خا نگى ، پنجا ه سنت !
اولين مشترى آ قا ى جو ، يك آ قا ى پنجا ه و چند سا له بود كه داشت نرمك نرمك براى خودش در حا شيه ى جا ده دوندگى ميكرد .

اين آ قا ى محترم ، آمد جلوى مغا زه ى آ قا ى جو ، توقف كوتا هى كرد ، دو تا سكه ى 25 سنتى از جيبش در آ ورد و گذا شت روى پيشخو ا ن و بدون آ نكه كلوچه اى - چيزى بر دا رد ، دوا ن دوا ن ، را هش را كشيد و رفت .
فردا يش ، دو با ره ، سر و كله ى همين آ قا ى دونده پيدا شد . آمد جلوى مغا زه ى آ قا ى جو ، توقف كوتا هى كرد ، دو تا سكه ى 25 سنتى از جيبش در آ ورد و گذا شت روى پيشخو ان و بدو ن آ نكه كلو چه اى - چيزى بردا رد ، دو ا ن دو ا ن ، را هش را كشيد و رفت .

پس فردا و پسين فردا و پس پسين فردا ، همين آ قا ى دونده ، هر روز آ مد جلوى مغا زه ى آ قا ى جو ، توقف كوتا هى كرد ، دو تا سكه ى 25 سنتى از جيبش در آورد و گذا شت روى پيشخوا ن و بدون آ نكه كلوچه اى - چيزى بردارد ، دوا ن دوا ن را هش را كشيد و رفت .

يكى دو ما ه گذشت ، يك روز اين آ قا ى محترم ، آ مد جلوى مغا زه ى آ قا ى جو ، توقف كوتا هى كرد ، دو تا سكه ى 25 سنتى از جيبش در آورد و گذا شت روى پيشخو ا ن و بدون آنكه چيزى بردا رد ، را هش را كشيد كه برود .آ قا ى جو از مغا زه اش بيرون آمد و شروع كرد همپا ى او دويدن !

آ ن آ قا ى محترم ، وقتيكه ديد آ قا ى جو دارد همپا يش ميدود در آ مد كه : ها ن ؟؟؟ لا بد ميخو ا هى بدا نى چرا من هر روز پنجا ه سنت روى پيشخو ا ن مغا زه ات ميگذا رم و ميروم ؟؟!!

آ قا ى جو گفت : نه آ قا ! نه ! من فقط ميخوا ستم بشما بگويم كه از امروز قيمت كلوچه هاى ما ن يك دلا ر شده است !!!

3- پول تو ... پول من ....

يك آقاى دزدى ، جلوى يك آقاى خوش پوش و تر و تميزى را گرفت و هفت تيرش را گذاشت روى شقيقه اش و با تحكم و تشدد گفت : give me your money
آقاى خوش پوش ، رو به آقاى دزد كرد و گفت : ميدانى من چه كسى هستم ؟؟ من عضو كنگره ى امريكا هستم .
آقاى دزد با تحكم بيشتر گفت : حالا كه اينطوره پس Give me MY money
4-آقای جيم .....

ای جيم متهم است که سر چند تا از بندگان خدا کلاه گذاشته است . شايد بهتر است بگويم آقای جيم کلاه چند تا از بندگان خدا را از سرشان بر داشته است .
آقای جيم حالا کارش به دادگاه کشيده است و قرار بود امروز صبح ؛ در دادگاهی در ماساچوست حاضر بشود و در برابر آقای قاضی از خودش دفاع بکند . اما آقای جيم امروز در دادگاه آفتابی نشد ! در عوض نامه ای را از لاس و گاس برای آقای قاضی فکس کرد با اين مضمون :

عاليجناب !
من اين نامه را از لاس و گاس ؛ از کازينوی ميراژ برای تان می نويسم . من متاسف هستم که امروز نتوانستم در دادگاه حاضر بشوم . در عوض به لاس و گاس آمده ام تا با بازی پوکر ؛ چند هزار دلاری برنده بشوم و اين پول را بابت خسارت به همان آقايان و خانم هايی بدهم که از من شکايت کرده اند !
با احترام : جيم
بنا به گفته راديوی NPR ؛ آقای قاضی ؛ دستور دستگيری آقای جيم کلاهبردار قمار باز را صادر کرده است

5- بانوی حامله

**********

توی صف اداره راهنمايی و رانندگی ايستاده بوديم و منتظر بوديم تا کارمان راه بيفتد .

چند تا کارمند داشتند با خونسردی و دقت به کارهای خلايق رسيدگی ميکردند .
توی صف ؛ يک خانم حامله هم ايستاده بود .
صف ؛ با کندی پيش ميرفت و حوصله مان پاک سر رفته بود .
پشت سر من ؛ پيرمرد خوش ذوق و خوش زبانی ؛ توی صف ؛ ايستاده بود و گاه و بيگاه جوکی ميگفت و همه مان را می خندانيد .

يک بار رو کرد به آن خانم حامله و گفت :
- ببخشيد خانوم ! شما وقتی توی صف اومدين حامله بودين ؟؟؟

6- چه آدمهايی ....!!!!

***********

آقای ممد آقا ؛ توی ايران ؛ کارش توی يکی از اين اداره جات دولتی گير کرده بود و هر چه ميرفت و ميآمد و قربان صدقه رييس و مرئوس و دالاندارباشی و آبدار باشی و قاپوچی باشی ميرفت ؛ گره ای از کارش گشوده نمی شد .
اين بنده خدا ؛ يکماه و دو ماه و سه ماه ؛ هی رفت و هی آمد و دست آخرش دست به دامان يکی از دوستان اهل فن شد بلکه گره فروبسته اش را با انگشتان هنربارش باز کند .
اين دوست سرد و گرم چشيده روزگار ؛ که راه و رسم چک و چانه زدن با مقامات اسلامی و صاحبمنصبان نماز خوان و خدا ترس را ميدانست و معتقد بود که هيچ گره ای نيست که در ايران اسلامی امروز با طلسم " پول " باز نشود به ممد آقا توصيه کرد که برود چند ده هزار تومانی به يکی از همين قاپوچی باشی ها و دالاندار باشی ها بدهد تا کارش در اسرع وقت راه بيفتد .

ممد آقای بيچاره ؛ که توی جيب هايش عنکبوت تار تنيده بود ؛ رفت پيش عباس آقا و ريشی گرو گذاشت و صد هزار تومانی از او قرض گرفت تا به جيب يکی از اين اداره جاتی های نماز خوان بريزد .

فردايش که ميخواست به ديدن آن آقای رشوه گير به اداره مربوطه برود ؛ يک اسکناس هزار تومانی را از توی پول ها برداشت تا هم پول يک ساندويچ ؛ و هم پول بازگشت به خانه را داشته باشد
معمولا قرار بر اين است که رشوه خور ها ؛ يواشکی پول را از رشوه دهندگان ميگيرند و پرتش ميکنند توی کشوی ميز شان و کار رشوه دهنده را که معمولا به يک امضای آقای حاج فلانی بند است راه می اندازند . اما اين بار ؛ از شانس خوش ممد آقا ؛ آقای رشوه گير وقتيکه بسته پول ها را از ممد آقا گرفت ؛ بجای آنکه يواشکی بگذارد توی جيبش يا پرتش کند توی کشوی ميز ؛ شروع کرد به شمردن پول ها !!

يک ... دو ... سه ... چهار ...ششصد ... نهصد ...چهار هزار و هشتصد ...هفت هزار و دويست ....سی و سه هزار و سيصد ...نود و هشت هزار و هفتصد .....

و وقتی فهميد ممد آقا يک اسکناس هزار تومانی را کش رفته است ؛ نگاهی شماتت بار به ممد آقا انداخت و گفت :
- ميدونی آقا ؟؟ توی اين مملکت ؛ آدم های دزد و پدر سوخته ای مثل شما هستند که مملکت مون به اين روز افتاده ...!!!!

7 - کاليفرنيا کجاست ؟؟

*************

* کاليفرنيا جايی است که شما اگرچه صد هزار دلار در آمد سالانه داريد اما هنوز نتوانسته ايد برای خودتان خانه ای بخريد !
* کاليفرنيا جايی است که هم شما و هم سگ تان ؛ دارای يک دکتر روانپزشک هستيد !!
* کاليفرنيا جايی است که قيمت بنزين ؛ گالنی يک دلار گران تر از همه جای امريکاست !
*کاليفرنيا جايی که وقتی سوار اتوبوس می شويد از اينکه دو نفر با هم انگليسی صحبت ميکنند دچار تعجب می شويد !
* کاليفرنيا جايی است که معلم فرزند هشت ساله تان ؛ موهای بنفش دارد و سيصد تا زلم زيمبو به گوش و دماغ و لب و زبانش آويخته است !
* کاليفرنيا جايی است که وقتی در شهر هايی مثل سانفرانسيسکو و لس آنجلس جای پارکينگ برای اتومبيل تان پيدا می کنيد ؛ از شادی اشک تان جاری ميشود !
* کاليفرنيا جايی است که راديو تلويزيون ها در گزارش هايشان ؛ نم نم باران را " توفان سهمگين " گزارش ميدهند .
*کاليفرنيا جايی است که وقتی نم نم باران ميبارد بايد يک ساعت زود تر از خانه خارج بشويد چرا که توی جاده ها و اتوبان ها ؛ بخاطر همين نم نم باران ؛ صد تا تصادف شده و راهها بند آمده است !
*کاليفرنيا جايی است که وقتی از کنار يک مدرسه ابتدايی رد می شويد می بينيد بچه های کوچک بجای الک دو لک بازی

دارند با تلفن های دستی شان حرف ميزنند .1

* کاليفرنيا جايی است که شما يادتان نمی آيد که آيا کشيدن ماری جوانا قانونی است يا غير قانونی !

* کاليفرنيا جايی است که .......

* حالا که صحبت از کاليفرنيا شد اجازه بدهيد خاطره ای برای تان تعريف کنم :

چند وقت پيش خانمی وارد فروشگاه ما شد . اين خانم مثل همه خانم های مکش مرگ ما يک عالمه چسان فسان کرده بود و يک عالمه هم زلم زيمبو به گوش و دماغ و لب و گردنش آويخته بود .
مقداری هله هوله خريد و آمد پای صندوق تا پولش را بدهد . دختر خانمی که صندوقدار فروشگاه ماست خرت و پرت های اين خانم را حساب کرد و آنها را گذاشت توی پاکت پلاستيکی و پولش را گرفت و وقتی ميخواست مابقی پولش را پس بدهد به سياق معمول تشکری کرد و گفت : متشکرم خانم !
خانمه براق شد که : خانوم ؟؟ مگه من خانومم ؟؟
و بيچاره صندوقدار مان تا بنا گوش قرمز شد و گفت : اوه ببخشيد !!متشکرم آقا !!

* چند هفته پيش يک جوانک بيست و چند ساله هم آمد توی فروشگاه ما و از من پرسيد : تا TAHOE چقدر راه است ؟ گفتم : حدود دو ساعت
خنديد و گفت : ميخوام برم اونجا ازدواج کنم .
گفتم : اوه ... مبارکه ! پس عروس خانوم کو ؟؟
پير زنک هفتاد هشتاد ساله ای را که همراهش بود نشانم داد و گفت : اين هم عروس خانوم !!!

_ کاليفرنياست ديگر !!!

8- انشاء الله ایر لاین

**********

داشتم با دوستی در ایران تلفنی صحبت ميکردم . می خواست از تهران برود دبی .
پرسيدم : با چه پروازی ميروی ؟ با هواپيمايی جمهوری اسلامی ؟؟
خنديد و گفت :
- مگر از جانم سير شده ام که با " انشا الله ار لاين " پرواز کنم ؟؟

نوروز بر شما خجسته باد