| |
نامه محسن مخملباف به مصطفی تاجزاده در باره آخوند جنتی | |
| |
دنبال کننده ها
۲۵ آذر ۱۳۸۸
۲۳ آذر ۱۳۸۸
۲۲ آذر ۱۳۸۸
ببوی مازندرانی هم رفت.......
صبح که از خواب پا میشوم ؛ به عادت همیشگی به سراغ اینترنت میروم . خبر این است : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
بغض گلویم را میگیرد . محمد عاصمی رفت ؟؟ محمدی که سبز بود و شاد بود و سراپا خنده بود و شور بود و محبت و مهر ؟؟!
محمد را سی سالی بود که می شناختم . داستان آشنایی مان داستان درازی است . من از داغ و درفش امامی که از راه رسیده بود جانم را بر داشته بودم و به بوئنوس آیرس گریخته بودم . با کولباری از درد و اندوهی به سنگینی کوه . با چمدانی خالی . با دختری یکساله . و همسری که نمیدانست تاوان کدامین گناه را می پردازد .
در بوئنوس آیرس ؛ نه کسی را می شناختیم . نه دست مان به جایی بند بود . نه زبان شان را می دانستیم . نه میدانستیم فردای مان چگونه خواهد بود . و نه همزبانی و همدردی و هموطنی .
به خواهر زنم که در امریکا بود نامه ای نوشتم و خواستم روزنامه ای ؛ کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی برایم بفرستد . آخر نزدیک بود از بی همزبانی خفه بشوم .
خواهر زنم دو سه شماره روزنامه " قیام ایران " را که آنروز ها توسط زنده یاد شاپور بختیار منتشر میشد برایم به بوئنوس آیرس فرستاد .
خدای من ! انگار تشنه کام خسته جانی را به کرانه های فرات رسانده اند . و همان روزنامه دریچه ای شد تا رابطه ام با تبعیدیان و نویسندگان و روشنفکران چپ و راست و میانه بر قرار شود . و به دنبالش سیل کتاب ها و مجله ها و روزنامه ها به بوئنوس آیرس سرازیر شد - از " الفبا "ی ساعدی بگیر تا " زمان نو" ی هما ناطق و " روزگار نو" ی اسماعیل پور والی و " کاوه" ی عاصمی -
محمد عاصمی را از همان روز ها شناختم . برایم کتاب و مجله و کاوه اش را میفرستاد و پرت و پلا های مرا هم در کاوه اش چاپ میکرد . برای همدیگر نامه می نوشتیم و درد دل میکردیم .
تا اینکه به هوای آب ؛ از سراب امریکا سر در آوردیم و یکی دو سالی نگذشته بود که عاصمی را در سانفرانسیسکو دیدم . در خانه دوستم مرتضی نگاهی . و از همان لحظه نخست ؛ مهرش بر دلم نشست . مهری که همواره ؛ همراه و همگام من بود .
یکی دو سالی پس از آن ؛ محمد عاصمی بهمراه نصرت الله نوح و مسعود سپند و رضا معینی به سراغم میآیند . عاصمی از مونیخ آمده بود تا یکی دو ماهی در امریکا بماند . در روستا - شهری که نان دانی ام آنجاست ؛ در کنار فروشگاه من ؛ درختان انجیر پر باری ؛ هر سال ؛ میزبان دوستان و رفیقان و یاران من اند . عاصمی از درخت پر بار ؛ انجیر می چید و میخورد و میگفت : پنجاه سالی میشود که از هیچ درختی میوه ای نچیده ام .
عاصمی مرا دوست میداشت . نوشته هایم را می پسندید . ساده نویسی ام را خیلی دوست میداشت . بمن میگفت : تو یاد دوست از دست رفته ام علی مستوفی را در من زنده میکنی . از سیروس آموزگار برایم میگفت که گویا طنز هایم را دوست داشت . و از کیانوری و جمالزاده و احسان طبری و بزرگ علوی و کس و کسانی دیگر از آن حزب طراز نوین !! و چه شور و نیرو و جان و جهانی داشت این ببوی مازندرانی !!
وقتی هشتاد ساله شده بود ؛ شبی را در خانه ام مهمانم بود . هیچ به مردی هشتاد ساله نمی مانست . حتی هیچ به مردی شصت ساله نمی مانست . گویی از مرز های جوانی اش هنوز نگذشته بود . می خورد و می نوشید و می خندید و می خندانید ..
یک شب ؛ تا صبح با عاصمی و نوح و رضا معینی در خانه ام بیدار نشستیم و تا دم دمای صبح نوشیدیم و خندیدیم . خدای من ! چه شبی بود آن شب ؟!
گاهی سر به سرم میگذاشت و از اینکه میانه چندانی با شیخ یک لاقبای سخن دان شیرازی ندارم ؛ به همسرم - که شیرازی است - شکایت می برد و من هرگز ندیدم که لحظه ای از خندیدن و خنداندن دست باز کشد .
و اینک مرگ
و اینک خاک
و اینک مردی از تمام فصول ؛ که در دل خاک غنوده است .
چه می توانم گفت ؟ چه می توانم بنویسم ؟ مگر نه اینکه : به گیتی همه مرگ را زاده ایم ؟؟
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم ؛ نایند دگر
۲۱ آذر ۱۳۸۸
خدا بیامرزدش .....!!!
** این نوشته را دوست نازنینی برایم ایمیل کرده است و نمیدانم نویسنده آن کیست ؛ اما چون بیانگر حقیقت تلخی است آنرا اینجا میگذارم باشد که چشم دلی را بروی حقیقت بگشاید :
مادری همیشه این حکایت را؛ به مناسبتی می گفت که در روزگار
گذشته مردی بود که
کفن مردگان می دزدید و نان
زن و فرزند می داد و عمری به این
کار مشغول بود و
همه این سالها به لعنت خلق گرفتار، در
مادری همیشه این حکایت را؛ به مناسبتی می گفت که در روزگار
گذشته مردی بود که
کفن مردگان می دزدید و نان
زن و فرزند می داد و عمری به این
کار مشغول بود و
همه این سالها به لعنت خلق گرفتار، در
بستر مرگ فرزند را صدا کرد که
فرزندم من
عمری به این کار مشغول بودم
و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم
بیا و بعد از
من تو کاری کن که آمرزشی
عمری به این کار مشغول بودم
و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم
بیا و بعد از
من تو کاری کن که آمرزشی
باشد برای پدرت.
پدر مُرد و پسر
چندی بعد شغل پدر را
دنبال کرد ، با این تفاوت
که کفن مردگان را که می دزدید هیچ ،
با مردگان آن می
کرد که گفتنش در اینجا جایز
نیست ! و مردم انگشت به دهن جملگی
می گفتند که خدا
پدرش
را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ،
این که هم کفن می دزدد وهم با مردگان در میآمیزد !!
و پسر
خوشحال که وصیت پدر را بجای
آورده است .
چندی بعد شغل پدر را
دنبال کرد ، با این تفاوت
که کفن مردگان را که می دزدید هیچ ،
با مردگان آن می
کرد که گفتنش در اینجا جایز
نیست ! و مردم انگشت به دهن جملگی
می گفتند که خدا
پدرش
را بیامرزد که فقط کفن می دزدید ،
این که هم کفن می دزدد وهم با مردگان در میآمیزد !!
و پسر
خوشحال که وصیت پدر را بجای
آورده است .
بقول مرحوم عمران صلاحی
( حالا حکایت ماست )
در این مرز پر گهر هر که بر
مسندی می نشیند
خلق الله باید پدر بیامرزی
برای فرد رفته
بگویند
مسندی می نشیند
خلق الله باید پدر بیامرزی
برای فرد رفته
بگویند
۲۰ آذر ۱۳۸۸
۱۹ آذر ۱۳۸۸
چرا زبان ما بجای اینکه پارسی باشد فارسی است
در زبان عربی چهار حرف: پ – گ – ژ – چ وجود ندارد.آنها به جای این ۴ حرف، از واجهای : ف – ک - ز – ج بهره میگیرند. و اما: چون عربها نمیتوانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانیها،
به پیل میگوییم: فیل!
به پلپل میگوییم: فلفل
به پهلویات باباطاهر میگوییم: فهلویات باباطاهر
به سپیدرود میگوییم: سفیدرود
به سپاهان میگوییم: اصفهان
به پردیس میگوییم: فردوس
به پلاتون میگوییم: افلاطون
به تهماسپ میگوییم: طهماسب
به پارس میگوییم: فارس
به پساوند میگوییم: بساوند
به پارسی میگوییم: فارسی!
به پادافره میگوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...
به پاداش هم میگوییم: حقوق یا جایزه!
چون عربها نمیتوانند «گ» را برزبان بیاورند،
بنابراین ما ایرانیها
به گرگانی میگوییم: جرجانی
به بزرگمهر میگوییم: بوذرجمهر
به لشگری میگوییم: لشکری
به گرچک میگوییم: قرجک
به گاسپین میگوییم: قزوین!
به پاسارگاد هم میگوییم: تخت سلیماننبی!
چون عربها نمیتوانند «چ» را برزبان بیاورند،
ما ایرانیها،
به چمکران میگوییم: جمکران
به چاچرود میگوییم: جاجرود
به چزاندن میگوییم: جزاندن
چون عربها نمیتوانند «ژ» را بیان کنند،
ما ایرانیها
به دژ میگوییم: دز (سد دز)
به کژ میگوییم: :کج
به مژ میگوییم: : مج
به کژآئین میگوییم: کجآئین
به کژدُم میگوییم عقرب!
به لاژورد میگوییم: لاجورد
فردوسی فرماید:به پیمان که در شهر هاماوران
سپهبد دهد ساو و باژ گران
اما مابه باژ میگوییم: باج
فردوسی فرماید: پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست
همی رفت شیدا به کردار مست
اما ما به اسپ میگوییم: اسب
وبه ژوپین میگوییم: زوبین
وچون در زبان پارسی واژههائی مانند چرکابه، پسآب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشتهیم فاضلآب، و به آن مجتهد برجستهی حوزه هم میگوییم: علامهی فاضل !
چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،
به ویرانه میگوییم خرابه
به ابریشم میگوییم: حریر
به یاران میگوییم صحابه!
به ناشتا وچاشت بامدادی میگوییم صبحانه یا سحری!
به چاشت شامگاهی میگوییم: عصرانه یا افطار!
به خوراک و خورش میگوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)
به آرامگاه میگوییم: مقبره
به گور میگوییم: قبر
به برادر میگوییم: اخوی،
به پدر میگوییم: ابوی
و اکنون نمیدانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
۱- از دگرگون کردن زبان پارسی؟
۲- از سرنگون کردن حکومت ناپارسی؟
٣ - از پالایش فرهنگی ؟
***
هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است:
تا مرد سخن نگفته باشد،
عیب و هنرش نهفته باشد!
بنابراین ، چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژهی گرمابه نداریم به آن میگوئیم: حمام!
چون گلسرخ از شنزارهای سوزان عربستان سرزده به آن میگوئیم: گل محمدی!
چون در پارسی واژههای خجسته، فرخ و شادباش نداریم
به جای «زادروزت خجسته باد» میگوئیم: «تولدت مبارک».
به خجسته می گوئیم میمون
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم میگوییم: تولدت میمون و مبارک!
چون نمیتوانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!
چون نمیتوانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه ، یا: با سوء نیت
چون نمیتوانیم بگوئیم امیدوارم، میگوئیم انشاءالله
چون نمیتوانیم بگوئیم آفرین، میگوئیم بارکالله
چون نمیتوانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، میگوییم: ماشاءالله
و چون نمیتوانیم بگوئیم نادارها، بیچیزان، تنُکمایهگان، میگوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه میگوییم: مسکن
به داروی درد میگوییم: مسکن
(و اگر در نوشتهای به چنین جملهای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمیدانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟
به «آرامش» میگوییم تسکین .سکون
به شهر هم میگوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!
ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:
به جای درازا می گوییم: طول
به جای پهنا میگوییم: عرض
به ژرفا میگوییم: عمق
به بلندا میگوییم: ارتفاع
به سرنوشت میگوییم :تقدیر
به سرگذشت میگوییم: تاریخ
به خانه و سرای میگوییم : منزل و مأوا و مسکن
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!
به پارسها میگوییم: عجم!
به عجم (لال) می گوییم: گبر
چون میهن ما خاور ندارد، به خاور میگوییم: مشرق یا شرق!
به باختر میگوییم: مغرب و غرب
و کمتر کسی میداند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!
چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گرانبها است (و گاهی هم کوپنی میشود!)
تهران را می نویسیم طهران
استوره را می نویسیم اسطوره
توس را طوس
تهماسپ را طهماسب
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچهها، یا بهتر از همهی اینها: آقامصطفی!
چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!
آسمان را عرش مینامیم! و در این «عرش» به کارهای شگفتآوری میپردازیم همچون: طیالارض! و شقالقمر( که هردو «ترکیب» از ناف زبان پارسی بیرون آمدهاند!)
***
استاد توس فرمود:
چو ایران نباشد، تن من مباد!
بدین بوم و بر زنده یکتن مباد!
و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب میدانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود. ما که مانند مصریها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آنها را از خانوادهی اعراب میدانند. البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایهی برتری است و نه مایه سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبانهای نیرومند و کهن است. سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگیها، بایستگیها، شایستگیها، و ارج نهادن آنها به آزادی و «حقوق بشر» است. با این همه، همانگونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمیآید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامهی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملتهای عرب، به پارسی سخن نمیگویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمهعربی – نیمهپارسی سخن بگوئیم؟ فردوسی، سرایندهی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامهی ملیاش را گم نکند، و همچون مصری از خانوادهی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسیی گوشنوازی سرود و فرمود:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد وبارانش ناید گزند
جهان کردهام از سخن چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت
از آن پس نمیرم که من زندهام
که تخم سخن من پراگندهام
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژههای دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشمپوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمیدانم بهره بگیرم؟
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟
به جای پررنگی بگویم غلظت؟
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟
به جای بیماری بگویم علت؟
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟
به جای شکوه بگویم عظمت؟
به جای خودرو بگویم اتومبیل
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»
به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسانتر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او!
بسیاری از دوستانم آنگاه که میخواهند برای نوزادانشان نامی خوشآهنگ و شایسته بیابند از من میخواهند که یاریشان کنم!
به هریک از آنها میگویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!» به هر روی،چون ما ایرانیان نامهائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را میگذاریم علیاکبر، علیاوسط، علیاصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!) پسران بعدی را هم چنین نام مینهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسینعلی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و...نام آب کوهستانهای دماوند را هم میگذاریم آبعلی!
وچون در زبان پارسی نامهائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را میگذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، علی... و چون نامهای خوشآهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنههای زبان پهلوی ساسانی) و... نداریم، نام دختران خود را میگذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...
دخترعمویم سُمیه
«درعنفوان جوانی، چنان که افتد و دانی!» از دختر عمویم سمیه پرسیدم :« سمیه یعنی چی؟» گفت: «نمیدونم بخدا!» گفتم: «آدمی که معنی نام خودش را هم نداند به درد جرز دیوار میخورد!» پاسخ داد: «اِوا! اگه اینطوره خودت بگو ببینم میرزاآقا یعنی چی؟!» گفتم : «چرا زود برافروخته میشی!» با بانگ بلند پاسخ داد: «برافروخته، مرافروخته چیه دیگه؟! عصبانی شدم!»
رفتم ازعمویم پرسیدم:«عموجان! سمیه یعنی چی؟» گفت: «اللهاعلم!» پرسیدم: «اعلم یعنی چی؟!» گفت «یعنی ذغنبوط!» پرسیدم: «ظقنبوت یعنی چی؟» پرخاشکنان گفت:«لا الله الی الله! برو پیکارتبختالنصر!» دیگر ترسیدم بپرسم «بختالنصر کی بود؟!»
همکلاسیام جواد
از همکلاسیام جواد پرسیدم : « جواد یعنی چی؟» گفت «من از کجا بدانم؟!» گفتم: «ازبابات بپرس» فردای آن روز از او پرسیدم: «بابات چی گفت؟» جواب داد «گفت فضولی موقوف!» پرسیدم «موقوف یعنی چی؟!» جواب داد: «از کجا بدانم؟ مگه من خدام!»
دانای(حکیم) توس فرمود:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
از آنجایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بیکرانی به میهن خود داریم
به جای رستمزائی میگوئیم سزارین رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آنپس به اینگونه زایاندن و زایش میگویند سزارین. ایرانیان هم میتوانند به جای واژهی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستمزائی
به نوشابه میگوییم: شربت
به کوبش و کوبه میگوییم: ضربت
به خاک میگوییم: تربت
به بازگشت میگوییم: رجعت
به جایگاه میگوییم: مرتبت
به هماغوشی میگوییم: مقاربت
به گفتاورد میگوییم: نقل قول
به پراکندگی میگوییم: تفرقه
به پراکنده میگوییم: متفرق
به سرکوبگران میگوییم: قوای انتظامی
به کاخ میگوئیم قصر،
به انوشیروان دادگر میگوئیم: انوشیروان عادل
***
باری، چون حضرت آیتالله...مجتهدعظیمالشأن به مرده میگوید میت
ما هم به مردگان میگوییم اموات
به فرشتهی آدمکش میگوییم:ملکالموت!
به دریای آرام میگوییم: بحرالمیت!
و در «محضرحاجآقا» آنقدر «تلمذ» میکنیم که زبان پارسیمان همچون ماشین دودی دورهی قاجار، دود و دمی راه میاندازد به قرار زیر:
به خاک سپردن = مدفون کردن
دست به آب رساندن = مدفوع کردن
به جای پایداری کردن میگوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...
به جای جنگ میگوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه. به خراسان میگوییم: استان قدس رضوی!
به چراغ گرمازا میگوییم: علاءالدین! یا والور!
به کشاورز میگوییم: زارع
و به کشاورزی میگوییم: زراعت
اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!
تا سالها پس از انقلاب مشروطیت
به جای دادگستری میگفتیم عدلیه
به جای شهربانی میگفتیم نظمیه
به جای شهرداری و راهداری میگفتیم بلدیه
به جای پرونده می گفتیم دوسیه...............
از وبلاگ : نور افکن
۱۸ آذر ۱۳۸۸
مقام عظما !! دیکتاتور سال .....
به میمنت و مبارکی حضرت حجت الاسلام و المسلمین ؛ مقام عظمای ولایت ؛ بعنوان دیکتاتور سال برگزیده شده اند .
این پیروزی بزرگ را به حجج اسلام و علمای اعلام و امت مسلمان و بسیجیان جان بر کف تبریک میگوییم و امیدواریم در آینده ای نه چندان دور ؛ همان شتری که بر در خانه هیتلر و موسولینی و سوموزا و صدام و ....خوابیده بود ؛ در بیت رهبری هم بخوابد .
آن دبدبه سلطنتم را که تو دیدی
خون های بناحق همه را زیر و زبر کرد ...
۱۳ آذر ۱۳۸۸
سنگ قبر چینی هم وارد شد ....!!
آقا ! خدا بسر شاهد است این مملکت ما دیگر دارد گلستان میشود ! گلستان که چه عرض کنم ؟ بهشت برین است آقا ! شما کجای دنیا دیده اید که سنگ قبرش هم از چین و ما چین بیاید ؟؟
توی دوره آن خدا بیامرز - اعلیزحمت رحمتی - ما یک آقا غضنفری داشتیم که همیشه خدا همینطور راه میرفت و هر چی فحش پاستوریزه توی چنته اش داشت نثار آباء و اجداد استاندار و دالاندار و وزیران و وکیلان میکرد و هیچ ابایی هم نداشت ببرندش دوستاق خانه همایونی و کنده نیمسوز توی ماتحت مبارکش فرو کنند !
این آقا غضنفر یک روز رفته بود رای بدهد . بجای اینکه مثل بچه آدم رایش را توی صندوق بیندازد و برود دنبال کار و زندگی اش ؛ جلوی صندوق رای گیری تا زانو خم شده بود و شروع کرده بود به قربان صدقه رفتن . هی خم و راست میشد و میگفت : السلام علیک یا ابا عبدالله ! السلام علیک یا حجت بن الحسن العسکری ! السلام علیک یا ذریه رسول الله . ! السلام علیک یا ......
قاپوچی باشی ها یقه اش را گرفتند که : فلان فلان شده !این مسخره بازیها چیست که در آورده ای ؟ مگر اینجا امامزاده است ؟؟این صندوق رای گیری است . برو گورت را گم کن و گرنه میفرستیمت آنجا که عرب نی انداخت ها !!
آقا غضنفر سینه ای صاف کرده بود و گفته بود : امامزاده نیست ؟؟ معجزه نمی کند ؟؟ عجب ؟؟پس چطور است که ما اسم حسن را توی صندوق می اندازیم حسین در میآید ؟؟!! معجزه از این مهم تر ؟؟
خدا رحمتش کند این آقا غضنفر ما را . خداوند همه اسیران خاک را با الطاف بیکران و لایزال خودش غریق رحمت بفرماید ! اگر آقا غضنفر زنده مانده بود و دیده بود که حالا - در حکومت عدل اسلامی - نه تنها صندوق ها همچنان معجزه میکنند و بجای " حسین " اسم " مموتی " از صندوق در میآید ؛ بلکه به میمنت و مبارکی ؛ سنگ قبر امت اسلام هم از چین وارد میشود ؛ اگر سکته مغزی نمیکرد ؛دستکم یک سکته ناقص مختصری میکرد و برای مابقی عمرش زمینگیر میشد و خلاص !!
راستش ؛ ما که اهل سیاست و میاست و اینجور بامبول بازی ها نیستیم و خدا را هزار مرتبه شکر در این عمر کوتاه صد و چند ساله مان !از هیچ نمدی هم کلاهی برای خودمان فراهم نکرده ایم ؛ ولی خیلی دلمان میخواهد بدانیم اگر این مش غضنفر ما عمرش را بشما نداده بود و سعادت این را پیدا میکرد که چند صباحی در حکومت عدل اسلامی ؛ روی زمین خدا راه برود ؛ آیا مثل خرس تیر خورده نعره نمی کشید و زنده و مرده هر چه شیخ و ملا و فقیه و سفیه را یکی نمیکرد ؟؟
خداوند این آقا غضنفر ما را در آن دنیا با انبیا و اولیا محشور بفرماید ما که کاردیگری از دست مان ساخته نیست . فعلا دست به نقد این رباعی را به روح پر فتوح مش غضنفرمان تقدیم می کنیم بلکه حضرت باریتعالی خودش بما امت اسلام رحم کند .
این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند .
۱۰ آذر ۱۳۸۸
همچین همچینم کن .....
تصویری را که ملاحظه میفرمایید یکی از خواهران بسیجی است که آمده است تا برای یکی از برادران بسیجی صیغه بشود !لابد این بنده خدا هر چه منتظر شوهر مانده یکی پیدا نمی شد به او بگوید آبجی ! خرت به چند !!
یاد آن شعر عامیانه افتادم :
دندون دندونم کن
با دندون دندونم کن !!
همچین همچینم کن .......
خداوند به ملایان عمر با عزت عنایت بفرماید که همه مسائل و مشکلات اینجهانی و آنجهانی ما امت اسلام را با سر انگشتان هنر بار خود حل کرده اند ..
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...