دنبال کننده ها

۱ مهر ۱۳۸۸

اعليحضرت قدر قدرت در پاريس .

رييس تشريفات وزارت خارجه فرانسه _ آقای PAOLI_ که در زمان ناصر الدين شاه قاجار ؛ ماموريت پذيرايی از شاهان و شاهزادگانی را به عهده داشت که به فرانسه سفر ميکردند ؛ کتابی دارد بنام " اعليحضرت ها " .
او در اين کتاب ؛ ضمن توصيف رفتار های کودکانه مظفر الدين شاه ؛ اشاره ای هم به مسافرت ناصر الدين شاه به فرانسه ميکند و می نويسد :
اين پادشاه هنگام اقامت در پاريس ؛ انتظار داشت فرامين و توقعات بيجای او بدون چون و چرا اجرا شود . بر همين اساس ؛ روزی که در مراسم اجرای حکم اعدام مجرمی به ميدان اعدام آمده بود ؛ به محض اينکه چشمش به محکوم افتاد دلش سوخت و با لحنی آمرانه گفت : اين نه ! آن يکی !
و با اشاره دست دادستان دادگاه را که برای اجرای تشريفات اعدام آمده بود به ماموران نشان داد و اصرار هم ورزيد که دادستان را بجای مرد محکوم بمرگ اعدام کنند .!!

پاولی ؛ پس از آشنايی با مظفر الدين شاه ؛ دريافت که اين پادشاه همچون کودکی دوازده ساله است که همان سادگی و اعجاب و کنجکاوی کودکان را دارد .
او می نويسد : مظفر الدين شاه به آسانی از هر چيز می ترسيد و بطور عجيبی دچار وحشت ميشد . بهمين سبب هميشه يک طپانچه در جيب شلوار خود داشت ولی هيچوقت آنرا شليک نکرده بود .
مظفر الدين شاه در يکی از سفر هايش به پاريس ؛ وقتيکه از تئاتر خارج ميشد به يکی از همراهان خود دستور داد که پيشاپيش او با طپانچه لخت حرکت کند و لوله آنرا رو به جمعيتی که برای تماشا در خيابان ايستاده بودند بگيرد .
اعليحضرت قدر قدرت در مدت اقامت خود در فرانسه هرگز حاضر نشد بالای برج ايفل برود چرا که از بلندی می ترسيد .

پاولی ؛ چند صفحه بعد می نويسد :
يک روز بعد از ظهر که در " بوا دو بولنی " می گشتيم ؛ مظفر الدين شاه محلی را در نزديکی درياچه پسنديد و امر داد تا کالسکه ها توقف کنند تا شاه از مناظر اطراف و اشخاص چند عکس فوری بگيرد . همه پايين آمديم . قدری دور تر ؛ چند خانم بسيار آراسته بدون آنکه بما اعتنايی کنند مشغول صحبت بودند .با وجوديکه آنها را به هيچوجه نمی شناختم نزديک رفتم و با کمال عذر خواهی تقاضای شاهانه را به اطلاع شان رساندم . آنها هم اين دعوت را با محبت پذيرفتند . شاه از ايشان عکسی بر داشت و تبسمی کرد و چون کار عکاسی تمام شد مرا پيش خواند و گفت : پاولی ! عجب خانم های دلربای زيبايی هستند ؛ برو به آنها بگو با من بيايند تهران !!
من هر چه فصاحت و عبارت پردازی در چنته خود داشتم بکار بردم تا به شاهنشاه قدر قدرت بفهمانم که در فرانسه يک زن را نمی توان به آسانی مثل يک پيانو يا يک اتومبيل به تهران برد و با ادای اين جمله که " من اين را ميخرم " کار را تمام کرد .

۳۱ شهریور ۱۳۸۸


خانه‌ام آتش گرفته است


سروده‌ای از مهدی اخوان ثالث



خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد اين آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را ، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده‌های‌ام تلخ
و خروش گريه‌ام ناشاد
از دورن خسته‌ی سوزان
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
هم‌چنان می‌سوزد اين آتش
نقش‌هايی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هايی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بيماری
از فراز بام‌هاشان ، شاد
دشمنان‌ام موذيانه خنده‌های فتح‌شان بر لب
بر منِ آتش به جان ناظر
در پناه اين مُشَبّك شب
من به هر سو می‌دوم
گريان ازين بيداد
می‌كنم فرياد‌، ای فرياد! ای فرياد!
وای بر من، همچنان می‌سوزد اين آتش
آن‌چه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آن‌چه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را می‌كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه می‌داند كه بود من شود نابود
خفته‌اند اين مهربان همسايگان‌ام شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مُشت خاكستر
وای، آيا هيچ سر بر می‌كُنند از خواب؟
مهربان همسايگان‌ام از پی امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
می‌كنم فرياد، ای فرياد! ای فرياد !


۲۸ شهریور ۱۳۸۸

اگر در ايران بدنيا نيامده بوديم بايد چه غلطی ميکرديم .





انشای دانش آموز کلاس دوم دبستان

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟
چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟
ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین روباه واسه ملت خالی‌ می‌بنده واون سگ پدر هم او را حمایت میکنه ولی بعد هم با ناراحتی گفت که ما چقدر به حیوانات بیچاره توهین میکنیم. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم روباه و کوسه وهم پینوکیو که دروغ می گفت.
فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد.ما نتیجه می گیریم که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

t

۲۷ شهریور ۱۳۸۸

کشتی جوانان وطن الله اکبر ...

بهترین روز سال 88: روز قدس خوانده شده...روز همبستگی ... روز نترسیدن

27 شهریور 1388
18 سپتامبر 2009

روزی که به نام روز قدس مشهور بوده ، برای من همیشه رنگ جلویبوی شعف آور شجاعت، همبستگی و هوشمندی هموطنانم را خواهد داد. این روز مثه روز تولدم همیشه به یادم خواهد موند..همیشه...... از همه مردم خوب و باحال و با مرام که اینقدر به هم حال داند ممنونم. ..... هزار بار تا همیــــــــــــــشـــــــــــــــــــــــــــه!



بعد از چند روز تحت تاثیر رسانه ها و پیغام پسغام های رهبر و سپاه و بسیج و اطرافیان دلسوزشان بر قلع و قمع کسانی که با اغراض سیاسی به راهپیمایی می آیند، و گشتن در بالاترینی که بحث کابراش، این باشه که راستی چطوری بیاییم بالاترین که متوجه ما نشوند..این فیلتر شکن خوبه...نه تو را خدا یکی جواب بده این یکی چطورتره....من که تصمیم گرفتم دیگه نیام بالاترین... و این حرفها...


با عموهای روزه بگیر، قرار افطار گذاشتیم توی خونه ما. به این نتیجه رسیدیم که دوربین و چیزهای خطر ساز و رنگی و این ها را با خودمون نبریم که من خودم کلی پکر شدم که عکس ها را خالی و برای اولین بار دوربینم را شارژ کرده بودم!


برادرم که به قول خودش ما کروبی چی ها را نمی خواست تا هفت تیر همراه کنه، سوار این اتوبوس های نماز جمعه ای شد به سمت خیابان انقلاب.

وقتی ما رسیدیم در وسط خیابان فقط بسیجی ها و جماعت کلیشه ای راهپیمایی برو بود با میلیارد تا عکس خامنه ای در حالت های مختلف ... هر دو نفر یکی پلاکارد داشت! و چشممون به کسایی خورد که توی پیاده رو ها دارند راه می روند و به نظر نمی خواستند با جمعیت وسط خیابون همراه شوند.... نیم ساعتی که گذشت به برادرم زنگ زدم (این بار موبایل ها قطع نبود انگار که خودشون هم لازم داشتند موبایل ها رو!! ) که چه خب رکه گفت خیابون انقلاب غوغا است چون کلی اتوبوس اومده از شهرستان توی کارگر جنوبی و خیابونهای اردی بهشت و منیری جاوید و اینه اداره همین طور آدم پیاده می کنه که به سر و تیپ و نگاه هایی که به این ور و اون ور می کنند معلومه که از سایر شهرستانها اومدند و مال تهران نیستند... گفت تعداد جنبش سبزی ها هم کم نیست ولی اونجا هم مثل بلوار کشاورز توی پیاده رو ها هستد و بعدش اضافه کرد که حزب الهی ها و بسیجی ها اومدند جلو و پرچم یکی از بچه ها را گرفتند از چوبش جدا کردند و سرش هم داد زدند که زر زر می خواهی بکنی همین اول بگو.... برو زودتر گورتو از این جا گم کن و کلی حل همه را گرفته بوده ...داداش من که کٌپ کرده بود که امروز بکش بکش خواهد بود... حواستون باشه...از هم جدانشید که اوضاع داغونه...


ما اومدیم میدان ولیعصر را بالا بریم که ببنیم که چه خبره ... و اوضاع چطوره که چند تا اتوبوس سر زرتشت پیاده شدند به عموم گفتم ...ای وای که این جا هم مثه انقلاب شد... کارمون دراومد با این کتونی ها و بند های تابلوی سبز.......
اما باورتون نمیشه که اینهایی که اومده بودند با اتوبوسهای مفتی نماز جمعه ای ...ریختند وسط و شروع کردند اولین شعار ها را :

محمود خائن آواره گردی ......


کشتی جوانان وطن

الله اکبر



مرگ بر دیکتاتور


استقلال آزادی جمهوری ایرانی



دروغگو دروغگو شصت و سه درصدت کو؟!


ما توی بهت بودیم که دارند چی می گن به جای شاه خائن..دویدیم جلو.... حال کردیم ....فریاد زدیم..... جیغ کشیدیم ..... پارچه های سبزی را که با خودشون اورده بودند دور خودمون پیچیدیم و فریاد زدیم که:


نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران.



کروبی دستگیر بشه ..ایران قیامت می شه



مجتبی بمیری ...رهبری رو نبینی



روسیه بسیجی.... پیوندتان مبارک.....



همه با هم به میدان ولیعصر اومدیم که بلندگوهای بزرگی گذاشته بودندکه صدای نکره وزیر شعار می آمد که مرگ بر آمریکا... و ملت یکپارچه فریاد می زد: مرگ بر روسیه!

یارو کم نیاورد و گفت : نه شرقی نه غربی... جمهوری اسلامی... که ملت فی البداهه و هوشمند صدایش را به آسمان برد که نه شرقی نه غربی جمهوری ایرانی



اصلاً فکرشو نمی کردم روزی روزگاری دوباره منتظری برگرده سر خواستهای مردم و شعارهاشون....هیچ کی فکرشو نمی کرد اما مردم می گفتند:


منتظری زنده باد صانعی پاینده باد



خیلی خیلی به قول سروش شادی آور و دلیری بخش بود ... قدرتمندی و درستی این شعار که نترسید نترسید ما همه با هم هستیم.... واقعا نه به اون صبح که ما به پیاده رو ها کشیده شده بودیم و تک و توک کسی شعار می داد .... اما حالا در مقابل حداقل 10-20 هزار نفر نیروی مسلح، این جماعت میلیونی می غرید که : رهبری رهبری این آخرین پیام است.



دلم می خواست به سجده بیافتم در مقابل شجاعت بعضی که مقنعه و مانتو و نوارهای سبز پوشیده بودند یا پارچه های چند متری با خودشون حمل می کردند.... دو تا دختر چادری بودند که این ساق هایی هست که زیر مانتو می پوشند که دستشون بیرون نیاد جلوی نامحرم را سبز سیدی پوشیده بودند و همه انگشتهاشون را نوار سبز بسته بودند و از همه ما جلوتر و بلند تر فریاد می زندند.... یکیشون که رفت و جلوی تنها یگان ویژه ای (توی مسیر هفت تیر تا بلوار کشاورز و تا سر کارگر ما فقط نیروی انتظامی و بسیجی ها و لباس شخصی ها را دیدیم) که دیدیم انگشتهاشو وی کرد و گفت ما پیروزیم...اینقدر خونسرد و مطمئن و محشر بود که می خواستم برم ببوسمش......



خیلی جالب بود که حداقل نصف جمعیت یا به نظر من بیش از نصف جمعیت را خانوم ها تشکیل می دادند..اونهم با دل و جرات ... شیر دل..... جمعیت در هم شده بود و جلو می رفت...


بسیجی ها نزدیک خیابون کارگر که به دانشگاه تهران نزدیک می شدیم یک جا جمع شده بودند شروع کردند که : "بی نماز! بی نماز! بی نماز!!" که ملت به هیچ جاش نگرفت حرفهاشونو...... یک کم بعد صداشونو بلند تر کردند که : "مرگ بر منافق"....."مرگ بر منافق"....

یکی دو نفر سنگ بهشون پرت کردند که مردم همه هوشمندانه مانع شدند و گفتند نه نه سنگ نزنید...... خشونت نه... اما همین باعث شد که بسیجی ها به سمت جمعیت یورش بیارند که نیروی -استثناً زبل ِ- انتظامی اومند وسط و جلوی اونها را گرفتند و دو سه نفرشونو وسط کشیدند به تذکر و حالت تهدیدی حرف می زندند باهاشون...مردم شروع کردند که : نیروی انتظامی تشکر تشکر.... دلم می خواست بودید و قیافه بسیجی ها را می دیدید وقتی مردم از نیروی انتظامی تشکر و حمایت حمایت می کردند...

از بقیه شعارهای خطاب به بسیجی های هار شده :


بسیجی واقعی همت بود و باکری


یا ازاونهم بهتر: بسیجی حیا کن مفت خوری را رها کن



حرفهای احمقی نژاد را هم که اصلاً نشنیدیم بسکه ملت هو می کرد.... حالشو گرفتند اساسی ...مردک همه اش هم ملت ملت می کنه که ملت جلوی زورگویی وای می ایسته...ملت جوابشونو می ده...ملت ..ملت...بیا آقا جون این هم ملت ملتی که می گفتی....بیا تحویل بگیر.....


فلسطين همين جاست.....

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

آخی....چه خواب خوشی .....!!

دوغ آبعلی ....

نقل از : وبلاگ بابا جون

آدم باید کلش کار کنه، منو خدا هر چی‌ بهم نداده باشه، یک کله داده که عین ساعت کار میکنه، بخصوص در موارد اقتصادی! قبول نمیکنین، بخونین ببینین که آیا درست میگم یا نه!

چند وقت پیش مهمون داشتیم واسه نهار، خانم محترم بنده فرمودن، میری خرید چند تا دوغ هم بگیر، امروز جای کوکا کولا و آاشغال‌های دیگه دوغ میزاریم سر میز، گفتم ایده خیلی‌ خوبیه هم تنوعی هست و هم مشتی به دهان آمریکا زدیم! به دوستان هم میگیم که با هر آروقی که میزنن ۳ دفعه بگن مرگ بر امریکا، خانومم گفت، شد یکدفعه من یک چیز بگم تو مزه نندازی، گفتم بازم خدارو شکر که قبول داری که این حرفایی که من میزنم با مزن!

تو این غربت درد ما یکی‌ دوتا که نیست، دوغ هم میخوایم باید تمام شهر رو دور بزنیم بریم مغازه ایرانی‌! درد سرتون ندم رفتیم پیش دوستمون گفتم دوغ میخواستم، گفت، اتفاقا همین دیروز واسمون از لندن دوغ اومده چه دوغی، گفتم چرا از لندن، این انگلیسی‌‌های بی‌ چشم و رو دوغمونم از ما گرفتن، یعنی‌ من بعد اینهمه مبارزه باید بیام دوغ انگلیسی‌ بنوشم، من سرم بره تن به این خفت نمیدم، مثل اینکه یادت رفته با کی‌ داری حرف میزنی! گفت نه دائی جان، خودتو ناراحت نکن اینا دوغ آبعلی اصله اما تو لندن تو شیشه می‌کنن، گفتم از لندن جایی‌ بهتر پیدا نکردن؟ اینا معمولان خون ما ایرانیها رو اونجا تو شیشه می‌کنن حالا دلشون بهمون سوخته دوغ واسمون میفرستن، حتما مثل موقع کشتن گوسفنداس که اول بهشون آب میدن بعد سرشونو میبرن، اینام میخوان با دوغ دخل ما مبارزین قدیمی‌ رو در بیارن! اما من دوست دارم با تیر و خمپاره و تانک ترتیبمو بدن نه با دوغ! این انگلیسی‌‌ها خیرشون تا حالا به کی‌ رسیده که به ما برسه؟ گفت حالا دیگه من نمیدونم، دوغ انگلیسی‌، یا امریکایی، یا اسراییلی، و یا هرچی‌ که هست، میخوای یا نه؟ گفتم مگه چاره دیگیی‌ هم دارم، بدون دوغ برم خونه، خانم بد تر از هر چی‌ امریکایی و انگلیسی‌ و اسراییلی هست، خدمتم میرسه! من ۱۰۰۰ تا سرباز انگلیسی و امریکایی رو با انگشت کوچیکم حریفم اما خانومم یک نیگاه چپ بهم میندازه، زهرم آب میشه!

دوغ هارو آورد دیدم روش نوشته دوغ ممد علی‌! گفتم اینا دیگه چیه مگه دوغ آبعلی نداری؟ گفت این خود خودشه به جان عزیزت، منتهی یارو از وقتی‌ از ایران در رفته اسمشو عوض کرده، جای آبعلی کرده ممدعلی! گفتم عزیز من چرا جفنگ میگی‌، آبعلی اسم آدم نبود، آبعلی تا جایی‌ که من یادم میاد دهاتی بود نزدیکای تهران، گفت آره دیگه بعد از انقلاب تمام شهر‌ها اسماشون عوض شده، تو معلوم هست اصلا توی کدوم دنیا زندگی‌ میکنی‌؟ بعد از انقلاب، بزرگان گفتن با همه شوخی‌، با علی‌ هم شوخی‌؟ آب علی‌ یعنی‌ چی‌؟ توهین از این بزرگتر؟ شاه خائن می‌خواست با همین حرفا دین و ایمون مردمو از بین ببره! خدارو شکر که انقلابیون نذاشتن، گفتم خدا این بزرگان رو از ما نگیره، اگه اینارو نداشتیم، ایران مفت نمیارزید! پس دهات آبعلی شده حالا ممدلی! گفت حتما شده دیگه و گرنه یارو دوغشو به اسم دوغ ممدعلی نمیفروخت، گفتم اینم شما راست میگی‌!

پرسیدم خوب این دوغ‌های آبعلی قدیم و ممدعلی جدید چند هستن؟ گفت قابلی‌ نداره، اینو که شنیدم ترس ورام داشت، چونکه چند سال پیش که ایران بودم هرکی‌ میگفت قابلی‌ نداره بعد قیمتی میگفت که دود از کلت بلند میشد! گفتم صاحبش قابله! گفت ۳ یورو! گفتم مگه بشکه‌ای میفروشین؟ گفت باز شوخیت گرفت؟ هر شیشش ۳یورو، شیشه‌ها هم یک لیتریه ، چن تا بدم خدمتت؟ گفتم خدمت از ماست اما خداییش اگه آب زمزم از عربستان سفارش میدادم لیتری ۳ یورو نمیگرفتن! گفت آب زمزم خودش میاد اینو باید درست کنن! با خودم گفتم ۲ لیتر کوکا کولا میخریم یک و نیم یورو ۱ لیتر دوغ، اونم ممدلی ساخت لندن، ۳ یورو! گفتم مثل اینکه وقتش رسیده با امریکا مصالحه کنیم، بوش که رفته، این اوباما هم که اسمش حسینه، حتما سید ال پیغمبر هم هست، تازگی‌ها هم که تبریک عید میگه، عاشورا رو تسلیت میگه، عید قربون گوسفند قربانی میکنه، گوستشو میفرسته واسه در و همسایه، سال دیگه میخواد بره مکّه، خمس و زکاتشم قراره بفرسته واسه لبنانی ها، بهتره برم ۴-۵ تا کوکا کولای اصل امریکایی بخرم هم ثواب کردم و پولم جای دوری نرفته و هم کباب نشدم و پولم به انگلیسی‌‌های خبیث نرسیده!

رفتم سوپر مارکت چند تا کولا و ۲ تام آب معدنی گاز دار گرفتم، یک ظرف هم ماست! برگشتم خونه، خانومم پرسید دوغ گرفتی‌، گفتم رفتم پیش دوستمون گفت که دوغ اصلا دیگه نمیاره، چونکه تازگی امریکایی‌ها کشف کردن که دوغ‌های ممدلی سرطان زاس! پرسید گرون بود؟ گفتم نه جون دخترای اوباما، عین حقیقته! گفت دوغ ممد علی‌ دیگه جریانش چیه؟ گفتم اون حکایتش طولانیه، یکروز واست تعریف می‌کنم! در ضمن ماست و آب معدنی هم گرفتم، هر کی‌ خواست دوغ بنوشه و پوزه اوباما رو به خاک بماله میتونه بره توی آشپزخونه و خودش باهاش مبارزه کنه من که دیگه از وقتی‌ شیندم دوغ ممدلی یک لیترش ۳ یوره با اوباما پسر خاله شدم، فردام بهش زنگ میزنم که دست میشل و بچه هارو بگیره عید فطر بیاد پیش ما بعد از نماز عید فطر میبرمشون مسجد ایرانیها، اونجا خرجی میدن، یک پلو قیمه دارچین دار اسلامی بهشون میدم روحشون شاد شه!

شعری از : آوا کوه بر

بن بست

بن بست
by akoohbor
14-Sep-2009

مرگ هنگامیست

که بخواهی بیافرینی، اما دنیایی نیست

بخواهی عشق بورزی، اما قلبی نیست

بخواهی بنوشی، اما جامی‌ نیست

بخواهی زمزمه کنی‌، اما هوایی نیست

مرگ جایی‌ است

که من هستم

تو هستی‌

ما هستیم

اما صدای آشنایی‌ نیست

۲۳ شهریور ۱۳۸۸


  • ۲۶