دنبال کننده ها

۲۸ خرداد ۱۴۰۳

بمان پسر جان

( به بهانه روز پدر )
۱- پدر می‌گفت: کجا می‌روی پسر جان؟ همینجا بمان. به این باغ‌ها و دار و درخت‌ها برس. می‌خواهی بروی آنسوی دریاها که چه؟ که چه بشود؟ این خانه درندشت را می‌بینی؟ این باغات چای و این نارنجستان‌ها را می‌بینی؟ چطور دلت می‌آید این‌ها را بگذاری و بگذری؟
۲- پدردستم را گرفته بود میبرد مدرسه. انگار هزار سال پیش بود . باران نم نمک می بارید. سر کوچه تکه نانی افتاده بود . پدر خم شد . نان را برداشت . بوسید . گذاشت لای درز دیوار.
آنوقت رو بمن کرد و گفت: نعمت خداست . نباید زیر دست ‌و‌پا باشد.
۳- مادر آمده بود فرودگاه. با خودش یک چمدان نان و مربا و کلوچه آورده بود. یک چمدان کامل.
می‌گفت: تا برسید آمریکا گرسنه نمانید.
نمی‌دانست ما به دورترین نقطه دنیا می‌رویم. نمی‌دانست آرژانتین کجاست. نامش را نشنیده بود. نمی‌دانست به سرزمینی می‌رویم که گامی دیگر سقوطی است به ژرفای سیاهی ‌های آنسوی زمین. آرژانتین. آخر دنیا. ته دنیا. سرزمین آتش . Tierra del Fuego
۴-مادر در آرزوی دیدن فرزند سر به خاک نهاد و پدر در غبار فراموشی و خاموشی و پریشانی گم شد.
آه پدر جان! نبودم تا در آن روزهای تلخ خاموشی و فراموشی دستت را بگیرم. نبودم تا عرق از پیشانی‌ات پاک کنم.
هنوز صدایت در جان و جهانم طنین انداز است: کجا می‌روی پسر جان؟ بمان. این نارنجستان را می‌بینی؟
آه! پدر جان، چه بر سر نارنجستان‌ها آمده است؟ آن درخت لیلکی سرفرازم کجاست؟
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 137 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر