دنبال کننده ها

۱۲ آذر ۱۴۰۳

بند کفش

رفته بودیم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . بچه ها انگاری در این یکی دو‌ماه یک وجب قد کشیده بودند .
نوا جونی گفت : بابا بزرگ ! برویم خرید.
گفتم : برویم خانم خوشگله.
آرشی جونی گفت : من هم میآیم .
گفتم: چه بهتر !Let’s go
نوا جونی کفش اش را آورد گذاشت جلوی من که : بابا بزرگ ! لطفا بند کفشم را ببند
یکهو آرشی جونی پرید وسط معرکه و کفش اش را آورد گفت : بابا بزرگ ! بند کفش مرا هم ببند!
تا من دست به کار بشوم دیدم بچه ها دارند دست به یقه میشوند . این‌میگوید اول بند‌کفش مرا ببند، آن یکی میگوید اول بند‌کفش مرا ببند
مانده بودم حیران که خدایا اول بند کفش کدامیک ‌ را ببندم که آن دیگری دلخور نشود ؟
خلاصه اینکه با قربان صدقه رفتن، نوا‌جونی را راضی کردم بنفع آرشی جونی عقب نشینی کند و فتح قلعه زورگویی را به او‌ بسپارد
یادم‌باشد به مادرشان بگویم‌از این‌پس کفش های بدون بندبرای شان بخرد تا بلکه از وقوع جنگ‌جهانی سوم جلوگیری بشود
May be an image of 2 people and baby
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Asadollah Amraee and 121 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر